Thursday, November 18, 2010


اردوگاه گرسنگی در یاسلو
ویسلاوا شیمبورسکا
ترجمه: لیلای لیلی

بنویسش، بنویسش. با جوهر معمولی
بر روی کاغذ معمولی: به آنها غذایی داده نشد
...آنها همه از گرسنگی مردند. "همه. چند نفر؟
محل چمنزاری وسیع است. چقدر علف.
برای هر کدام؟" بنویس: نمی دانم.
تاریخ بقایای استخوان ها را در عددهای گرد می شمرد
هزار و یک شمرده می شود هزار
آنچنان که انگار آن یک هرگز وجود نداشته است
نطفه ای تخیلی، گهواره ای خالی
یک الف-ب-پ خوانده نشده
هواست که می خندد و گریه می کند و رشد می کند
تهی که از پلکان به سمت باغچه می دود
جای هیچکس در یک صف.

ما در علفزار می ایستیم جایی که این همه اتفاق افتاده
و علفزار مانند شاهدی دروغین خاموش است
آفتابی. سبز. نزدیک، جنگلی
- با چوبهایش برای جویدن و آب زیر پوست درختهایش
هر روز جیره ی کاملی برای دیدن
-تا انجا که بینایی ات را از دست بدهی. بالای سرت، پرنده ای
سایه ی بالهای زندگی گسترش را
بر لبهاشان می سایید. آرواره هاشان باز
دندانها بر دندانها ساییده
شب، داس ماه می درخشید
و گندم را برای نانشان درو می کرد
دستها از سوی تندیسهای سیاه شده در فضا جاری شدند
با جامهایی خالی در بین انگشتهاشان.
در آنسوی سیم خاردار
مردی در حال چرخیدن بود
"انها با دهانهاشان مملو از خاک ترانه ای دلنشین می خواندند
از اینکه چگونه جنگ مستقیما
بر قلب فرود می آید. بنویس: "چه بی صدا.
"باشد."

2 comments:

دارا said...

کمتر قادرم مثل سابق بخونمتون
اما این یادداشت رو در پست بی عنوان 11 نوامبرتون نوشتم
دلم خواست بخونینش.
ضمنا اصرار عجیبی دارم که سرودهای خانم یاشار رو گیر بیارین تا یوسف گوش کنه
----------------
11نوامبر

یوسفمونه

با این نوشته ها پا به دنیا گذاشته و دلم میخواد وقتی دنیاشو شناخت در یه جایی به اسم یاشارِ لیلی ، دست به قلم بگیره
نمیدونم ما هستیم که بخونیمش یا نه
اما دعای ما پشت سرش

نمیدونم چرا یه دفعه یاد رمان جان شیفته افتادم

آنت و مارک

کد said...

جن من چون کلاس اول هر روز کتک می خوردم!!وبعضی وقت ها از مدرسه فرار می کردم علاقه ای به کتاب خواندن ندارم !!دبیرستانم چون کسی زورش بهم نمی رسید هفته ای 3 روز فقط می رفتم !!