واقعیت از تو می خواهد ویسلاوا شیمبورسکا ترجمه: لیلای لیلی واقعیت از ما می خواهد ما هم به شرح زیر توصیف می کنیم: زندگی جریان دارد. همانطور که در نزدیکی "کانایی" و "بوردینو"، در "کوزوو پولـــجــه" و "گوئرنیکا" در یک پلازای کوچک در "جریکو" پمپ بنزینی هست و نیمکتهایی که به تازگی زنگ شده اند در نزدیکی "بیلا هورا." میان "پرل هارپر" و "هیستینگ"، نامه ها در سفرند از مقابل چشمان شیر "کرونیا" کامیونی حامل مبلمان می گذرد و تک جبهه ای از هوا به سمت شکوفه های ارکیده در نزدیکی "وِردون" پیش می رود آنقدر فراوانی هست که چیزها از نظر پوشیده نمی مانند از قایق ها در نزدیکی "اکتیوم" موسیقی در فضا جریان پیدا می کند و زوجها بر روی عرشه ها در زیر نور خورشید می رقصند رخدادها آنقدر زیادند، که می شود در هر گوشه و کناری نشانشان را دید. آنجا که سنگها روی هم تل انبار شده اند، یک ماشین بستنی فروشی هست محاصره شده توسط کودکان. آنجا که روزگاری "هیروشیما" بود، باز همان "هیروشیما"ست در حال تولید محصولاتی برای مصارف روزانه. این دنیای هولناک آنقدرها هم خالی از جذابیت نیست خالی نیست از صبح هایش درخور بیداری. در مزارع "مسیجویس" علف به رنگ سبز است و سطح آن را -می دانی که علف چگونه است- شبنمی شفاف پوشانده است. شاید چیزی جز میدانهای جنگ مفهوم ندارد آنها که هنوز از خاطر نبرده ایم و انها که مدتهاست به فراموشی سپرده شده اند، درختان غان و درختان سرو، برفها و ماسه ها، مردابهای رنگ رنگ و آبکندهایی از شکستهایی تیره آنجا که امروز، از روی یک نیاز ناگهانی پشت بوته ای چمباتمه می زنی. نتیجه ی اخلاقی این همه چیست؟ شاید هیچ آنچه جریان دارد اما خونی است که به سرعت خشک می شود و مانند همیشه، رودخانه هایی و ابرهایی. در حزن راه های کوهستانی باد کلاه ها را از سرها بر می دارد - و ما به جز خندیدن چاره ای نداریم. |
Thursday, November 18, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment