Saturday, November 20, 2010



من هنوز شاید احساس می کنم که از زندگی ام دور افتاده ام. انگار جایی دیگر سرزمین متروکه ای هست که من به ان تعلق دارم ... اما انجا هستم و نمی دانم چرا هستم. من هنوز فکر می کنم که روزی خواهم رفت ... حالا اما بودنم رنگ تازه ای دارد. رنگ یاشار یوسف.

پسرک هر روز تغییر می کند. و تغییراتش همچنان می توانند مرا متحیر کنند.
چند روز است که گردنش به نحو چشمگیری یکباره بلند شده است. من همیشه فکر می کردم که چطو مثل یک عنکبوت کوچولو سش به تنش چسبیده است ... و حالا یکباره انگار فرم بدنش تکامل پیدا کرده است. من سرش را خم می کنم و پس گردنش را می بوسم.

حالا قمبلی و فینقیلی و قیمبیلی از دستش به عذابند. به محض اینکه می شنود که من دارم برایشان غذا می گذارم می دود و دنبالشان می کند وظرف غذایشان را بر می دارد و پخش زمین می کند ... ظرف غذا را می گذارم زیر تختم بی هیچ تردیدی سینه خیز می رود زیر تخت و می آوردش بیرون و همان داستان. در میان همه ی این خرابکاری ها مرتب و با صدایی بلند و شاد و باور نکردنی قهقهه می زند. و صدایش مثل یک قمری شاد در خانه پحش می شود. به پدرش زنگ می زنم. می گویم: این صدای خنده ی جدیدش را شنیده ای؟ شنیده است. او بیشتر با یاشار است تا من.
و من انقدر احمقم که یک امروز را هم که خانه ام اینجا پای کامپوتر نشسته ام و دارم این مهملات را می نویسم.

2 comments:

دارا said...

به قول گیلانی ها

نازه قوربان
(قربون نازش

حالا اولشه
صبر کنین بهتون میگم
تجربه بزرگ کردن همچین وروجکی رو دارم
یه روز عکس بچگی هاشو واستون میدم
حالا که واسه خودش کسی شده، وقتی واسش تعریف میکنم یا فیلمای اون زمان رو میبینه، غش میکنه از خنده

ولی مواظبش باشین
بعضی شیطنتها ممکنه اذیتش کنن

سرودهای خان هنگامه یاشار رو گرفتین واسش؟

این بار هزارم که میگم

Leilaye Leili said...

دارا جان
من همیشه کامنتهایت را می خوانم
و از مهرت برخوردار می شوم
این تمپلیت را عوض خواهم کرد ... باید برگردم به تمپلیت قبلی
این تمپلیت از این تمپلیتهای از پیش طراحی شده ی بلاگر است
... و البته استفاده از ان اساسن
تمت اینطور که می گویی سنگین است

شعرها را دوان لود کردم روی لپتاپم ... اما چند وقت پیش لپتابم کرش کرد
و حالا باید دوباره بروم در ان کامنت پیدایشان کنم و دوان لودشان کنم
به ودی
قول می دهم

با مهر
لیلای لیلی