Thursday, November 11, 2010


من همیشه می خواستم پسری از تو داشته باشم. از تو. پسری که طرح نگاه تو را داشته باشد و طنین صدایت را. جوان بودم و ساده و عاشق. عاشق تا آنجا که استخوانهایم از عشقت درد می کردند. شبها دستخوش بیخوابی های ممتد و فرساینده دراز می کشیدم ... و درد در تنم می چرخید. فکر می کردم: «چطور می شود از نبودنش، اینطور درد کشید؟».

آن زمانها گذشتند. دیر ... دور ... اما گذشتند.

حالا به یاشار یوسف نگاه می کنم . در او یک چیز،‌حتی یک چیز نیست که بخواهم عوض کنم. شاید مثل همه ی مادران عالم. و در عشقی که به او دارم اینکه چه کسی پدرش است و طرح صورتش به کی شبیه است و برگشتگی زیبای مژه هایش، کوچکترین معنایی ندارند. حالا باز یاشار یوسف را همانطور دوست دارم،‌همانقدر دوست دارم که روزگاری تو را. بی قید و شرط. بی حاشیه و زاویه. خام. برای آنچه که هست.

می بینی. باز عاشق شده ام. اینبار آماده ام اما. منتظرم که بگذرد و برود. بیشتر دوستش خواهم داشت شاید. نه ... از این بیشتر دیگر ممکن نیست. حتی برای عشق پیشه ی احساساتی ای از جنس من. سرتاپایش را می بوسم. در گوشش زمزمه می کنم: «آخ که کی بشود که تو عاشق شوی جان دلم.»

9 comments:

روزهای پروین said...

سالهاست که میخونمت لیلا، ازوقتی که اومدم اینجا، از ۲۰۰۵...با لحظه لحظه هات، و بالا پایینهات آشنام... گاهی‌ باهات اشک ریختم، گاهی‌ غمگین شدم و این یکی‌ دو سال گذشته با احساس مادرونه ت شادم و تحسینت می‌کنم... حسّ توی این متنت رو خیلی‌ دوست دارم، خیلی‌...روایتی صادقانه و ساده از عشق....

Leilaye Leili said...

پروین جان

من با شما روی گوگل ریدر اشنا (آشنای مجازی البته ) شده ام ... و دیده ام که کبک هستید ... همین چند وقت پیش فکر می کردم اگر زد و رفتم یک سر کیک می روم پروین را می بینم ...
نمی دانستم که اینجا می ایید

روزهای پروین said...

لیلا جان،

من از قبل وبلاگت رو میخوندم و بعد هم که تو گودر دیدمت. هنوز کبک هستم و هر وقت اومدی اینطرفها، یه کلبه دانشجویی هست که میتونی‌ خونه خودت حساب کنی‌. خیلی‌ خوشحال میشم از دیدنت...

آوات said...

با اين برگشت زيبا به عشق ديرين چقدر زيبا اين عشق پسرت را نوشتي

Anonymous said...

وقتی نوشته هات رنگ عشق می گیره یه جور دیگه می نویسی.انگار دست وقلب آدمو می گیری وبا خودت به آسمان ها میبری.عشق می کنم با نوشته های عشقیت ...کاش همیشه عاشق باشی دوست نادیدهی من.که گاهی تا صبح هر بار که بیدار می شدم نوشته هایت در عمق جانم نفوذ می کرد.لیلای عزیز...ولی قبول داریدکه معشوق وعشق میرودوخود عشق می ماند.تا ره توشه ای باشد برای میانسالی؟

Leilaye Leili said...

معشوق میرودو عشق می ماند.. ره توشه ای برای میانسالی.

Gishar! said...

simply beautiful note :)

leila said...

vay khoday man , che asali shode pesaret ,

دارا said...

یوسفمونه

با این نوشته ها پا به دنیا گذاشته و دلم میخواد وقتی دنیاشو شناخت در یه جایی به اسم یاشارِ لیلی ، دست به قلم بگیره
نمیدونم ما هستیم که بخونیمش یا نه
اما دعای ما پشت سرش

نمیدونم چرا یه دفعه یاد رمان جان شیفته افتادم

آنت و مارک