Friday, January 21, 2011

عجیب است ... در ماندنمان با هم من بودم که رنج می کشیدم ... در نبودنمان هم، من. از آنچه که به نظر می رسید انتخاب من است. از آنچه که انگار من می توانستم به سادگی آن را پایان دهم. و نمی دادم.

تو هم در عذابی سخت بودی. هرگز اختیاری از خودت نداشتی. خانواده ات و مذهبت و خاستگاه اجتماعی ات و اعتبادت به مزخرفاتی که جامعه ات هر روز در گوشت می خواند که چنین نباید باشد و چنان نمی تواند باشد تو را همیشه در حاشیه ی ماجرا -ماجرای من و تو- نگاه می داشت. تو در حاشیه ی گرداب به همه ی تعلقاتت آویزان ماندی ... تلخ شاید. و در نوعی وسواس دائم
سخت بود. می دانم.

زمان گذشت. تاب آوردیم. من همچنان عاشق ... و تو همچنان بسته به ریشه هایت.
حالا انتخاب کردیم. نو ماندی و زمینی که باید بر آن خودت را ادامه می دادی. و دیگر شبیه به گذشته نبود.

تو در عذابی سخت هستی. همچنان. هیچ چیز به گذشته نمی ماند. مهلکه گذشته است و خانواده ات و مذهبت و خاستگاه اجتماعی ات و اعتبادت به مزخرفاتی که جامعه ات هر روز در گوشت می خواند همه مانده اند، اما بودنشان، علی رغم همه ی تلاشت، درمانت نمی کند.

نمی توانی مردی را دوست بداری، که من دیگر دوستش ندارم.
مردی که دوستش دارم دیگر در تو نیست.
شاید این تو هستی که می دانی. حتی پیش از من.
دوستت ندارم. دیگر ندارم.

2 comments:

m-sam said...

يک روز هايی بود که نوشته هايت سرشار از اين مضامين بودن، اون موقع اينجا رو دنبال نميکردم...ولی بعد ها که آرشيو را ديدم محو همه شان ميشدم.
هر کسی از ظن خود شد يار من!
هر کسی که ليلای ليلی رو نشناسه از نوشته هاش اون قسمتايی رو که به خودش شبه ميدونه بر ميداره و ميره تو فکر...
بعضی ها ميرن تو گذشته...بعضی ها آينده...بعضی ها ولی اينا رو زبون حالشون ميدونن.
بگذريم...بعد از مدت ها خواستم بگم که از خوندن بيشتر نوشته های اينجا لذت ميبرم.
هنوز هم.

Anonymous said...

دروغ می گی دوسش نداری خودتم خوب مبدونی