Sunday, February 13, 2011

۲۵ بهمن

در روزهای سبز تهران، از تورنتو بیشتر از معمول بیزارم. از بودن در تورنتو.
یکجوری همیشه آنجایی که باید باشم ... آن وقتی که باید باشم نیستم. دلم در تهران می تپد. همیشه.


Thursday, February 10, 2011

ماشین به طور وحشتناکی صدا می دهد. صدای عجیبی مثل نعره کشیدن یک جانور ترسناک. برای من که روزی ۹۰ کیلومتر تنها برای کارم رانندگی می کنم این اصلا نشانه ی خوبی نیست. می برمش برای تعمیر.

تصمیم می گیرم با مترو و اتوبوس بروم سرکار. من عاشق وسایل حمل و نقل عمومی هستم. هیچ احتیاجی به کتاب و مجله و جدول و اینحرفها نیست. زیرزیرکی می روم توی نخ ملت.

نزدیکهای دانشگاه تورنتو دو دختر، یکی سمت چپم و دریگری سمت راستم چشمم را می گیرند (بله بله من هیز هستم .. سیم کشی ام اینطوری بوده ... و می میرم برای دخترهای خوشگل) سمت راستی در معیارهای معمول خوشگل است. قدش نسبتا بلند است، موهای بلوند صاف و لبهای درشت خط کشیده و عینکی با شیشه های بزرگ، شلواری مشکی که خوب باسنش را قاب کرفته است، کت طوسی کمرنگ خوشگلی پویده است که بالای خط شلوار می ایستد. لاغر نیست ... اما همه چیزیش به جاست. کمی درشت و استخواندار. خوش اخلاق و اجتماعی است و با مرد کوری که سگ خوشگلی دارد به فتگو می ایستد و بلند بلند محوطه ی اطراف خودش را سرگرم می کند.

سمت چپی،‌دختر خیلی جوانی است -۲۲ شاید- که موهای بسیار بسیار بلند عجیبی دارد، پرپیچ و خم و وخشی. تل غجیبی به سرش زده و همه ی مپها را با یکجور خشونت به سمت عقب کشیده است و موها در پشت سرش تا کمرش پیچ پیچ می خورند. شلوار قهوه ای رنگ گشادی پوشیده که انگار از پزده ی کهنه ای دوخته شده است و همین الان است که پاره شود و یک جفت پوتین زشت و خشن پلاستیکی مردانه که شلوارش از سر زانو در ان سرازیر می شود. کت مشمایی سیاه نیمداری روی همه ی این مجموعه را پوشانده. اخموست و ساکت. حالش انگار ار همه ی انگه که دور و برش می گذرد به هم می خورد.

من بلند می شوم تا جایم را به خانم بچه داری بدهم که نمی شیند. باز می نشینم سرجایم و از قیافه ی بچه خوبهای خودم هرهر زیرزیرکی می خندم. دخترک چنان نگاهی به من می اندازد که انگار سوسکی پهلویش نشسته است.

در ایستگاه اصلی دانشگاه، سنت جورج،‌هر دو پیاده می شوند.
عجیب دلم می خواهد دنبالش بروم. دنبال دخترک دست چپی. فکر می کنم چرا من بچه ی کوچولویی دارم که برای همه چیزش چشم انتظار من است و ۴۲ سالم است و نمی توانم همینجا، در همین لحظه بیفتم دنبال این دخترک که ابنقدر چشمم را گرفته است؟

با شرارات می خندم. افکاری که از سرم می گذرند را نمی نویسم ... نه برای اینکه ازشان شرمنده ام ... نه برای اینکه از آنها بیزارم ... شاید تنها به این دلیل که حقیقی هستند. می دانم که در سالهای قبل، پیش از آمدن یاشار یوسف،‌زندگی را زیادی سخت گرفتم و باور کرده بودم به هزار ادا و اوصل مسخره برای هر چیزی ... از جمله برای همین. برای چزی که نمی دانم چطور باید اینجا نوشتش. و شاید تنها برای اینکه خودم را راحت کنم به آن می گویم: دختر بازی.


Wednesday, February 9, 2011

نو همه ی وسعت یک رابطه را تغییر می دهی به یک بازی موش و گربه. قایم می شوی ... و چشم می گذاری ... و منتظر می شوی دنبالت بیاییند و پیدایت کنند.
و تو آنقدر درگیر بازی میشوی که آنرا باور می کنی.
تو از یاد می بری که تو آنرا شروع کرده ای و تنها تو هستی که می توانی آنرا به پایان ببری.

قایم شدنت تبدیل می شود به پناه گرفتن و پنهان شدن ... و چشم گذاشتنت می شود یک جور تب آلود و مضطرب کشیک کشیدن برای پیدا کردن موقعیت فرار.

تو زخم می خوری، از وانهادگی ... پنهان می شوی و فرار می کنی و می روی.
و تو از خودت می پرسی که چطور دیگری می توانسته اینقدر نامهربان باشد و اینقدر بی حس ... و چطور به سادگی از تو گذشته است. و تو به همه ی آنچه گذشته است شک می کنی.
و تو در احساسات خودت تردید می کنی ... و در هر آنچه که تو را راه می برد. و درد، آغاز می شود.

و تو ناگهان حس تازه ای از رهایی در خود پیدا می کنی. و تو از اینکه از این همه طوفان گذشته ای -سالم- نفسی به راحتی می کشی. ارام می شوی ... باز ... و در خود فرو می روی. تا ماجرای بعدی.

***

من، خسته ام ... سالهاست که خسته ام . از طلب غیر ممکن. از شنا کردن خلاف جریان رودخانه ای که به فاضلاب می ریزد.
من خسته ام و دیگر هیچ چیز نمی تواند مرا از آنچه که هستم، آنچه که ‌شده ام در بیاورد و مشت و مالشم دهد و نرمم کند و تازه ام کند و چیزی بکندم خواستنی و خواستار.

من بی حوصله ام. رهایت می کنم در همان ابتدای این بازی که دیگر نمی فهمم چرا اتفاق می افتد. فکر می کنم:"‌چقدر تازه... چقدرجوان!"
و فکر می کنم به زیبایی این همه.
و می روم.


Saturday, February 5, 2011

دغدغه های یک آدم یه لا قبای تنهای بی کس و کار که حالا پسرکی دارد ... که خوشبختانه، بر خلاف تمام پیش بینی ها و خواست ها و ناخواستهای دوران پارینه مادری، پدری دارد بی نظیر که با حضور یکپارچه اش در مراقبت از بچک و با بردباری و قبول مسئولیت کم نظیرش به مادر خانم این فرصت را داده است تا از این زمان بهره ای ببرد ناگفتنی:

۱- باید مراقب بود تا مادری تبدیل نشود به یک Personality
۲- باید مراقب بود تا مادری تبدیل نشود به یک Adventure
۳-باید مراقب بود تا مادری تبدیل نشود به یک Excercise
۴-باید مراقب بود تا مادری تبدیل نشود به یک Responsibility
۵-باید مراقب بود تا مادری تبدیل نشود به یک Habit
۶- باید مراقب بود تا مادری تبدیل نشود به یک Shelter
۷- باید مراقب بود تا مادری تبدیل نشود به یک philosophy
۸- باید مراقب بود تا مادری تبدیل نشود به یک drama
9- باید مراقب بود تا مادری تبدیل نشود به یک identity
۱۰-باید مراقب بود تا مادری تبدیل نشود به یک Achievement

گمانم باید آنرا همان طور که هست قبول کرد ... Love, in its basic  meaning.