Friday, July 15, 2011

یکجورهایی یک چیزی مثل آنتی ویروس درم ایجاد شده است ... بعد از سالیان سال مبتلا بودن به تو ... یک چیزی مثل انتی-تو.

دلم برایت تنگ می شود و در میانه ی این روزمره گی که به آن دچارم و رفتن از کار به یوسف و از یوسف به کار یادت می افتم ... و رنگ لحظه تغییر می کند ... و احساساتی می شوم و خیالباف می شوم ... بعد دلتنگ می شوم ... و دلتنگی تبدیل می شود به نوعی بد عنقی ... به یوسف کم توجهی می کنم ... یا وقتی از سر شرارات در خانه خرابکاری می کند سرش داد می زنم ... بعد می نشینم و در آغوشش می گیرم و تکانش می دهم و برایش شعر می خوانم و می فهمم که تو باز آمده ای و من باز بیمارم.

حالا اما یکباره، یکباره و بدون تلاشی در نیمه های شب از خواب می پرم و همه ی آنچه که در آن سال کذایی آخر بینمان رفت مثل یک وزنه ی سنگین رویم می افتد ... به پهلو می چرخم ... برای چند لحظه ای انگار توان کشیدنش را ندارم -هه! بعد از این همه سال- و بعد همه چیز تغییر می کند. بدون اینکه من تلاش کنم و یا به چیزی چنگ بیاندازم.

شانه بالا می اندازم ... در نیمه های شب ... و همانطور که مراقبم تا یوسف را که همچنان روی تخت کنار خودم می خوابانمش بیدار نکنم ... آن حس گنگ خواستنت را دیگر در خودم پیدا نمی کنم. . همه گذشته مان انگار مانند سیلابی از روی من گذشته و همه ی خوابها و خیالها را با خودشان برده است.

می خوابم. راحت.

یکجورهایی یک چیزی مثل آنتی ویروس درم ایجاد شده است ... بعد از سالیان سال مبتلا بودن به تو ... یک چیزی مثل انتی-تو.

2 comments:

Anonymous said...

آنتی تو.. خیلی قشنگه چه خوب میفهممش ولی حالم بد میشه وقتی اون حس گنگ خواستن رو در خودم پیدا نمی کنم..انگار که بودنم بدون خواستن که نه بدون فشرده شدن یک مشت پر خون، بی معناست و راحت خوابم نمی بره دیگه

Anonymous said...

بین همه تنش ها یی که از درون و بیرون میرسه خواندن چند خطی از کسی که همه حس وجودت را سطر به سطر مینویسه باعث دلگرمی وارامشه اما من هر بار که خطی از شما رو می خونم از خودم می پرسم چطوره که شما اینقدر شبیه منی؟!بیشتر از یک حس یا درد مشترک
دلتنگتون میشم وقتی دیر به دیر می نویسید .برای شما ارزوی شادی و ارامش دارم
عاطفه