Wednesday, July 20, 2011

به خودش می گوید "یایا".
می گوید: «یایایِ مامان.»
می گوید: «یایایِ بابا.»
شیر می خورد (هنوز شیرش می دهم ... نتوانسته ام خودم را از شیر دادنش بگیرم)
می گوید: «یایایِ مامان بابا»

و می دود و تلفن را می آورد و با لحنی تحکم آمیز می گوید: «بابا!»
می گویم: «حالا بابا می اید.»
کمی بعد صدای در می آید از جا می پرد و جیغی می کشد و تکرار می کند: «بابا! بابا!»

و به پدرش با لحنی آرام و مهرآمیز و خوشامدگویانه می گوید: «بابا.»

مکالماتمان با ترکیب مکرر "ب-ا" و "ی-ا" و "م-ا" شکل ی گیرند ... و عجیب است که همین کافی ست.

بعد با هم اب هویج و لبو می گیرند و می خورند و کشتی می گیرند.

دیرتر که می شود می گوید: ‌«بای بای بابا!»
می خندیم. پدرش می گوید:‌ «یعنی من بروم؟»
دست مرا می گیرد و به طرف اتاق خواب می برد که شیرش بدهم و بخوابانمش.
با لحنی آرام اما محکم می گوید: «بای بای بابا!»

دست مرا محکم می گیرد که می دانم به معنی آن است که: «تو بمان.»
از پشت پنجره با پدرش که می رود بای بای می کند و برایش بوسه می فرستد.

می میرم برایش. هر روز بیشتر از دیروز.


1 comment:

ماهگونMahgoon said...

چه رازي است در عشق كه در اكسيژن نيست؟ كه براي حياتش جان مي‌گيرم و همان دم ميميريم؟ فنا يا جاودانگي؟ و يا چيزي ديگر كه نمي‌دانيم و در آن حيرانيم...