Friday, August 19, 2011

سفر دو هفته ای قرار است باشد. از همان روز دوم-سوم شروع می کند به بهانه گرفتن. خوابش که می آید یا چیزی می خواهد و من به آن نه می گویم شروع می کند:‌«بابا! بابا! بابا!»

تلفن می زنم به پدرش. می گذارم روی اسپیکر. نمی خواهد با او حرف بزند. می خواهد گوشی همانجا کنارش باشد و صدای پدرش بیاید و او همانجا بازی کند.
می خواهم گوشی را ازش بگیرم. گوشی را به من نمی دهد. دور اتاق راه می رود با خودش حرف می زند و گوشی تلفن همانطوری دستش است بی اینکه در ان حرف بزند و یا به ان گوش کند.

به "آراز" می رسد گوشی را نشان می دهد و می گوید: «بابا!» ... با غرور.
هر روز.

***

هر بار که پدر "آراز" با او حرف می زند یا چیزی به دستش می دهد چهره ا ش گرفته می شودو فورا می گوید : «بابا!» و من مجبورم به پدرش زنگ بزنم که معمولا هم نیست و پیدایش نمی کنم. گریه می کند.
تشخیص آن سخت نیست که وقتی پدر "آراز" دور و برش هست گریه هایش طولانی ترند.

***

عروسکش می گوید:"‌آی لاو یو" و بوسه ای می فرستد.
ازش می خواهم: «بگو: آی لاو یو ماما!»
می گوید:‌«آی لاو یو بابا!»
من همان درخواست را تکرار می کنم. او با خنده و شیطنت فریاد می زند:‌ ‌«آی لاو یو بابا!» و موقع گفتن بابا صدایش را بالا می برد و می خندد. از حالا می داند چطوری با آن که دوستش دارد بازی کند.

***

وقت خواب است. شیرش می دهم (بله بله هنوز شیرش می دهم ... نوعی ارتباط داریم موقع شیر خوردنش که نمی توانم از ان بگذرم) زمزمه می کند:‌« آی لاو یو بابا! ... آی لاو یو ماما! ... آی لاو یو آب!»
دیوانه ی آب بازی است.
تمام دو هفته ی سفر، شبها توی بغلم می خوابد. تا صبح.

***

در طول روز تلفن گاه و بیگاه زنگ می زند. بابایش نیست. گریه گریه گریه: «بابا! بابا! بابا!»
ارتباطی که یکسال پیش ظرف چند روز به سادگی فراموش می شد ... امروز تبدیل شده است به یک دلبستگی عاشقانه. پسر کوچکم دارد بزرگ می شود.


***

برگشته ایم. تمام راه تکرار کرده است: ‌«آی لاو یو بابا!» و تا هواپیما بنشیند و بتوانیم از ان خارج شویم کمی هم برایش ناآرامی کرده است.
پدرش شیداوار دورش می چرخد.
خوشحال است اما محل پدرش نمی گذارد. به من می چسبد. می داند چطور تاوان پس بگیرد. می داند چطور دستش را یکباره رو نکند. می داند چفدر خواستنی است.
و این همه به صورتی غریزی در او هست.
بعد از این سفر ... بعد از دو هفته با هم بودن ... بیشتر دوستش دارم.
اگر بیشتر اصلا معنا داشته باشد در دوست داشتن.
ندارد. می دانم.



3 comments:

دارا said...

مرد شده پسرمون
ماشاالله

وقتی خودم بچه بودم، کلاس دوم سوم، هر روز سر راه مدرسه کارم این بود که پشت شیشه یه کتابفروشی بایستم و زل بزنم به کتاب شاهنامه با نقاشی اسطوره ای روی جلدش. همیشه میخواستم داشته باشمش و هیچوقت هم به کسی نگفتم که می خوامش. شده بود یه آرزو و نداشتنش برام لذت بخش بود.
اینکه اون کتاب مال پشت شیشه هست و من مال اینور شیشه یک قانون شده بود برام و حالا هنوز با یادآوریش تبسم میکنم

بابا. یوسف. ماما
نمیدونم این قایم موشک بازی هم برای یوسف لذت بخشه؟

چه حس خوبی دارم نسبت به این بچه که از دوران زهدانیش باهاش همراهم.

Anonymous said...

امیدوارم سالهای سال در کنار هم خوب و خوش زندگی کنید خیلی پسر دوستداشتنی هست .بوس براش

کارزان صوفی said...

قشنگ بود. زیبا بود. عالی بود