Thursday, September 15, 2011

یک پست قدیمی که پستش نکرده ام:

خوب حالا من هستم و حواس چندین گانه ی یک گاو شیرده.
هستم و پرسه ی عشق بی واسطه که از در آمده است و آمده است تا با این پسرک بماند ... حضورش را می شود در بوی غلیظ خاص نوزادان که از پشت گردن پسرک می اید حس کرد ... و در لبهایش که روی نوک پستانهایم چنان فشرده می شوند که اشکم در می اید ...
حالا من به همه ی بلندی هایی فکر می کنم که قرار است ازشان بیفتد ... و تارهای دلم می لرزند ...
و هم به او رشک می برم و هم به بلندی ها ...

***

گمانم شعر احمقانه ای بود که می گفت: «یک قصه بیش نیست غم عشق و بوالعجب .... از هر زیان که می شنوی نامکرر است» ... حالا حکایت من و است و این پسرک ... همه ی موجودات زنده خودشان را تکثیر می کنند و هی بچه می زایند و هی فکر می کنند چیزی به جهان اضافه می شود و باز بچه هاشان را از دست می دهند و تصور می کنند که چیزی از جهان کاسته می شود و نه این است و نه ان ...
و بچه ها، سیاه و سفید متولد می شوند و بزرگ می شوند و تولید مثل می کنند و و می میرند و هیچ آبی از هیچ آبی تکان نمی خورد ...
اما دانستن این همه ... از زیبایی و منحصر به فرد بودن این تجربه که برای من - لیلا- نامکرر است چیزی کم نمی کند ...

و من هر روز صبح بیدار می شوم و دلم می خواهد که لحظه بایستد ... لحظه ای که این پسرک بیدار می شود و شیر می خورد و می خوابد و زمزمه هایی گنگ از حلقش بیرون می آید ...

تا حالا آرزو کزده ای که زمان بایستد ؟

2 comments:

ايرج said...

سلام
خاطرم مي آيد زماني در پاسخ يكي از كامنتهاي من گفته بوديد به "ازدواج" اعتقادي نداريد. كنجكاوم بدانم پس از تجربه ي فرزند داشتن در قضاوتتان درباره ي ازدواج تغييري ايجاد شده است يا نه. مقصودم البته اين نيست كه به فكر بچه و تامين آتيه ي او هستيد يا نه و اين قبيل امور مبتذل. بلكه مي خواهم بدانم در انتهاي ذهنتان هنوز آزادي در رابطه اهميت دارد يا حال و پس از تجربه ي "فرزندي از گوشت و خون من" مفهوم خانواده و تعهد (حتي اگر نه قانوني) در ديد شما نسبت به مقوله ي ازدواج تغييري ايجاد كرده است يا نه.

Leilaye Leile said...

سلام

راستش من همچنان فکر می کنم که این قرارددی که اسمش ازدواج است و مینای ان بر ان است ککه دو نفر قسم می خورند که تا آخر عمر همدیگر را دوست بگیرند و به پای ان دیگری بمانند و تمام اعمال زندگی شان را با ان یک نفر دیگر شریک شوند و هرگز به کس دیگری دل نبندندن را نادرست می دانم

الان که پسرکم هست و من و پدرش به کمک هم بزرگش می کنیم ... از ارتباطی که پسرکم با من و با پدرش دارد بسیار خوشحالم ... و پسرک هم.
ما با هم نوعی از زندگی را تعریف کرده ایم ... با هم زندگی نمی کنیم در یک خانه .. اما با کمک هم و با هماهنگی اوقاتمان را به اینکار اختصاص می دهیم

طبعا دو نفر بودنمان- خصوصا که ما هیچ فامیلی نداریم تا در نگهداری بچه بتوانیم از انها کمکی بگبریم- نگهداری بچه را بسیار ساده تر می کند ...

رابطه ی یوسف با پدرش بعد از سال اول عمرش شکلگرفت .. تا یکسالگی با اینکه پدرش بود و هر روز هم بود و ... یوسف فقط نشان می داد که به مادر احتاج دارد ... اما بعد از یکسالگی تا الان که نزدیک سه سالش است به پدرش نزدیکتر و نزدیکتر شد و الان دیگر پدر برایش یک جای مهمی اشغال کرده است .. .

با همه ی اینها و یا این مجموعه ای که ما ایجاد کرده ایم به هیچوجه به اسن نتیجه نرسیده ایم که باید با هم زندگی کنیم ... با هم سفر برویم -اگر پیش بیاید با هم می رویم- با هم قرار تا اخر عمری بگذاریم ... یوسف بزرگ خواهد شد و بهد از ۱۸ سالگی به راه خودش خواهد رفت ... پدر و مادری خواهد داشت که با هم دوستان بسیار خوبی هستند ... و شاید در ان زمان با کس دیگری در ارتباط باشند ... شاید هم نه


من داینامیکی که در یک خانه با ازدواج ایجاد می شود را نه طبیعی می دانم .. نه دوست دارم ... و نه صحیح می دانم بچه -ضرورتا- با ان بزرگ شود.

با دوستی
لیلای لیلی