Thursday, June 21, 2012

نگران هیچ کس نیستم
حتی
تو که چمدانت را بسته ای
دیگر می دانم
خورشید
برای همیشه غروب نمی کند
و سنجاب ها
تنها برای پایین آمدن
از درخت بالا می روند.

رسول یونان - کنسرت در جهنم



Monday, June 18, 2012

خواب می بینم که به یک گروه کمک به فلسطین پیوسته ام ... و در جایی هستیم ... و یک حمله ی هوایی ... و صدای فرو افتادن یک بمب که در خواب دیگر می دانم که درست دارد روی ساختمانی می افتد که من در ان پناه گرفته ام ...


زانو می زنم ... دستهایم را از روی گوشهایم -که از شدت صدای انفجارها- گرفته امشان بر می دارم ... و تسلیم می شوم به صدا ... و می دانم که لحظه ای دیگر بمب فرو می افتد و همه چیز به پایان می رسد ...

ذهنم یکباره انگار مرگ را جذب می کند ... انگاز اسفنجی که مایعی را در خود می گیرد ..

می نشینم .. خاموش ... هراسان ... وشگفت زده.


***

در خواب دیگری بر می خیرم. با چهره ای که از انفجارها می سوزد ... با چشمانی نابینا.



یک کودک فلسطینی مجروح شده در حمله ی اسرائیل


***

می دانی من در یکی از -به گفته ی دیگران- سرزمین های آرام جهان زندگی می کنم اما مرتب خواب جنگ می بینم و خواب کشتار. ...
 می پرسم: "چطور می گویند در خواب نمی شود مرد؟ " من مرتب ان لحظه ی آخر را تجربه می کنم ... - کسی در صورتم شلیک می کند ... در جایی قرار می گیرم که بمباران می شود ... و می میرم.
شگفتی و هرس و غافلگیری و تسلیم ... و درد .. و تسلیم به مرگ
شاید برای اینکه در جهانی که ما در ان زندگی می کنیم ... صلح مفهومی ندارد مگر اینکه در همه جا برقرار باشد ... دولت صلح طلب مفهومی ندارد وقتی در سال  بیلیون ها دلار از مالیاتی که می پردازیم خرج خرید اسباب و لوازم جنگ می شود ... وقتی کودکی هست در همین لحظه که در جایی پناه گرفته است گرسنه و تشنه ... محروم از روشنای ... در هراس از صدای انفجار ...





حالا گاهي به  آن موضوع عشقي عريض و طويل و عميق و دقيق اين يك و آن ديگري ست نگاه مي كني و هيچ موضوعيتي نمي بيني .. حالا با خودت فكر مي كني چرا و چطور و چگونه ست كه اين يك ان ديگري را ...
و سخت مي شود كه به آينه برگردي و از خودت همان سوال را بپرسي
حالا فقط گاهي مي تواني بگويي: عجب!
و آهي بكشي و بروي
مثلاً از سر رسيدن.

نرسيديم اما.


Saturday, June 9, 2012

سه روز است مثل خودآزارهای حرفه ای نشسته ام فیلم های قدیمی ایرانی نگاه می کنم ... و حالی محالی ام


این پنجره باز به سوی شهری باز است که دوستش می دارم.


Wednesday, June 6, 2012


به من می گوید که من (یعنی من) عاشقیت بلت نیستم ... به اصرار ... می گویم که‌ اینقدر به پر و پای من نپیچد و اینکه یک کلام می تواند بگوید که دوستم دارد و اینقدر بهانه جویی نکند ... پای تلفن مکث می کند. می گوید: "دوستت دارم!"

بهش می گویم که اینهم به درد نمی خورد و لحنش شبیه دختر-پسرهای فیلمهای تهمینه میلانی است (فیلم مزخرف آتش بسش را به یادم می آورد!)! می گویم: «این دوستت دارمت اصلا حس و حالی به آدم نمی دهد همان غُرغُر (قُرقُر) کن!»



بفیه ی مذاکرات محرمانه است و محترمانه نیست.