Wednesday, November 14, 2012

خیلی بامزه است که برای یاشار یوسف ماهی یا مرغ می پزم ... نمک و فلقل و زردچوبه میزنم ... بدون اینکه بچِشم...

میکِشَم ... خُرد میکنم ... استخوانهایش را میگیرم ... دهانش می گذارم ...
جمع میکنم ... ظرفها رامیشورم ....و خودم نمیخورم ...

نمیتوانم خودمرا قانع کنم که به بچک گوشت ندهم...به واسطه ی عقیده ی خودم.
به هرحال شدنی بود. خیلی ساده تر از آنکه فکر میکردم.

No comments: