Thursday, September 11, 2014

اولين بار است من ياشار را بردم كه سوار اتوبوس شود. - پدرش می بردش معمولاً
وقتي ميان بچه ها در اتوبوس نشست. گريه ام گرفت.


نميداني شايد ... كه "عشق سالهاي وبا" چقدر چقدر مرا به ياد ما مي اندازد ... در اين ١٦ سال جدايي كه ٢٣ سال پيش اغاز شد ...
فرمينا دل با فلورنتينو دارد اما تحت تعليمات و فشارهاي خانوادگي و عقلانيت بزرگسالان باور مي كند كه عشق براي انتخاب همراهش شرط لازم نيست. مي رود.
و فلورنتينو؟

من روزي را مي بينم كه مانند فلورنتينو در حال هماغوشي ام با يكي از اين همه دلبستگي ها كه دارم ... و شمارشان از دستم ديگر خارج است ... و مرا بيش از هر چيزي تنها نگاه مي دارند ... و از همين جا كه هستم صداي ناقوس را مي شنوم. و مي دانم كه تو را بازخواهم ديد.

مي داني ... عشق مي تواند معناي زندگي ات را از تو بگيرد ... همه چيزت را از تو بگيرد ... تو را از هر انچه كه داري عريان كند و شكسته و نابود يك جايي رهايت كند تا بپوسي. و در همان حال .. باز تنها چيزي است كه گاه به گاه كه با حضور نامحسوسش باز مي ايد و بر پيشاني خاطره ات دستي مي كشد، يكباره همه چيز باز  معني مي شود.
با تو همه چيز بي تو معني مي شود.


Tuesday, September 9, 2014

ياشار مي گويد:
اين نقاشي اتشفشان karakatoa را نشان مي دهد. رنگ سياه دود است. رنگ سرخ lava است. رنگ ابي تسونامي در اقيانوس است. سرخ ميان ابي گردباد tornado است. در پايين lava است كه داخل اب دريا شده است.
خطوط سياه افقي در پايين گازهاي داغ داغ هستند.
و لكه ي سياه سمت راست جزيره است كه تمام ان و درختهايش توسط lava نابود شده اند.

***
جهان پسركم سرخ و سياه وابي است اينروزها ... اتش و دود و اب


Saturday, September 6, 2014

وقتي كسي را دوست داري ... اينكه تو را براي خودش مي خواهد ... اينكه تو را براي خواستن خودش مي خواهد ... براي دوست داشتن خودش دوست دارد ... اينكه در مدل حساب شده ي زندگي اش يك پرانتز باز كرده و تو را گذاشته تويش و هر جا مي خواهد پرانتز را باز مي كند و هر جا مي خواهد پرانتز را مي بندد ... بي اهميتند ... به حرفهاي عاقلانه ي دوستانت گوش نكن

وقتي يكي را دوست داري .. اينكه او را براي خودش دوست داري و او را دائم و هميشه و يكدست مي خواهي ... او را هر جا كه هست مي خواهي ... مهمترينها هستند ... به حرفهاي نگران دوستانت گوش نكن

وقتي يكي را دوست داري ... اينكه تو را انطور كه هستي نمي پذيرد اما قابل عبور نيست ... قابل گذشت نيست ... به حرفهاي تسلي بخش دوستانت گوش نكن.

يك چيزهايي براي گذشتن خلق شده اند و يك چيزهايي نه. با تو سالها بر من گذشتند ... تو بر من گذشتي ... تا من جاي اين همه را دانستم.


Wednesday, September 3, 2014

می گویم: "من بیشتر در گذشته زندگی می کنم."
می گوید: "می بینم. هنوز تو در گذشته ای." و ادامه میدهد: "و این را می پذیری؟"

***
فکر می کنم.
نمی دانم شاید من از گذشته تا حال انبساط پیدا کرده ام. کش آمده ام. هیچ فصلی بسته نیست. هیچ فصلی غیر مجاز نیست. هیچ فصلی تمام نیست. نیمه تمام نیست.
عجیب نیست که می توانم عمیقترین مکالمات را -علی رغم همه ی زنجها و خشمها و تندی ها و در وقت شان- امروز با انها که از اغاز جوانی دوست گرفته ام داشته باشیم .. بی خشم .. بی دغدغه ی پیروزی و شکست ... یا غرور و تعصب.

بخشی از این من که امروز هستم ... مادر یاشار ... همراه پدر یاشار در بزرگ کردنش ... این زن مهاجرِ مهجورِ تنها و حالا دیگر آرام ... از گذشته شروع می شود تا به امروز برسد.

انگار روی یک خط زمان سفر نکنی ... همین طور پاره پاره بریزی و بیایی ...
و همه ی این تکه پاره ها می شوند تو.


Monday, September 1, 2014

اين ديگري نيست كه دوست نمي داري
بازتاب تصوير خودت است در چشمان او كه ازارت مي دهد
ما كساني را ترك مي كنيم كه ان چيزي از ما را دوست مي گيرند كه ما در خودمان دوست نداريم