Sunday, December 7, 2014

من فكر مي كنم امكان دست زدن به خودكشي، زندگي را -زندگي كردن من را- ساده تر... اسانتر... قابل پذيرش تر مي كرد. وقتي حس مي كني -مي كردم- واقعيت مثل يك تله موش گيرت -گيرم- انداخته، شانه بالا مي انداختي -مي انداختم- كه: "فوقش تمامش مي كنم." و نفسم بالا مي امد. انگار همين در كه مي شد -ميشد- از ان گذشت راه عبور مي شد از لحظه كه رويت هوار شده بود. و من از ان مي گذشتم. به سختي.

 با آمدن ياشار يوسف، شايد چيزها بيشتر مفهوم شدند، شايد رنگي تر، انگار يك چهچهه ي شيرين روي همه ي لحظات را پوشاند، و چيزها ديگر مثل بلوكهاي منفصل و سرد و سخت در گوشه و كنار نريخته بودند ... نه هميشه ... روال پيدا كردند ... كمي اسانتر شدند ... رنگي تر. اما ان در براي هميشه -حالا هميشه ي امروز- بر رويم بسته شد.
و ان لحظه ي ناگزير كه انگار مثل تله موشي گيرم مي اندازد ... ان لحظه كه چيزها باز معنايشان را از دست مي دهند و تو معنايت را از دست مي دهي و انگار جهان باز تبديل مي شود به بلوكهاي سرد و سخت سيماني پراکنده و بیقواره كه گذشتن از ميانشان ممكن نيست ... كه نفسم بالا نمي ايد ... حالا سخت تر مي شود. نفس بُرتر.

مي گذرانم اش ... هر بار فرسوده تر.

No comments: