Friday, March 25, 2005

تنها
بوی تو مانده است
بر دسته ی صندلی
بهار را نگر
در چوب خشک!

ماه نصفه نیمه
ببین
چه می کند با این پیاله ی آب
و باد
با برگهای شمعدانی
بازیها را نگر!

باد و
     ماه و
          بوی تو
                  بازیم می دهند
و من خرسندم
چون دسته ی صندلی.


عبدالعلی عظیمی
هفتاد سال عاشقانه ( محمد مختاری)


Friday, March 18, 2005

امروز چندم اسفند است؟ امروز چندمين روز کدام ماه است؟ در شرکت يک تقويم فارسي دارم که مي گويد امروز جمعه بيست و هشتم اسفند است. شب عيد در تهران ... باور نکردني است که بشود خيابانهاي تهران را در روزهاي پيش از عيد فراموش کرد. راهبندانهاي بي پايان ... مردم را که با عجله به خانه هايشان مي شتابند ... و بوي باور نکردني بهار را. اينجا هم بهار از راه مي رسد ... هفته ي اول بهار است و March Break ... و هفته ي آينده مدارس و دانشگاه ها تعطيلند ...اما شباهتي وجود ندارد ... هيچ.

بيست و هشتم اسفند ماه سالي دور - جمعه روزي گمانم- با هم براي نهار بيرون مي رويم ... عاشق، گذشته از سر و ته حدود درد ... عاشق، آنقدرکه تنت درد مي گيرد ... و هرچيزي تبديل مي شود به يک وزنه که از تو آويزان مي شود و مي تواند تو را به قعر ببرد ... به قعر -ديگر هرگز اينطور عاشق نشدي نه؟.
عصر تو برمي گردي...من مي مانم و يک شهر که با آن همه بزرگي و تقلا در يک چشم بهمزدن انگار از حيات خالي مي شود. به مردن مي ماند نه؟ ... انگار دراز مي کشد و چشمهايش را مي بندد.همه چيز هست ... به جز آن تپش. حيات. نمي دانم ... آيا وقتي که در سال جديد به شهر بازمي گردي همان زن را باز پيدا مي کني ... يا آنچه با حضور تو باز از نو جان مي گيرد موجوديتي جديداست ... سخت تر ... عاشق تر؟

بيست و هشتم اسفندماه سالي دور و نزديک من در مغازه روي مبل کوتاه مي نشينم و تو را نگاه مي کنم که کت و شلوارخاکستري تيره را بر تنت امتحان مي کني. فکر مي کنم: «چطور مي شود چيزي را اينقدر دوست داشت... چيزي را ساخته شده از چند پاره استخوان و قدري گوشت ... و آن ضربان تبدار». تو با ان چهره ي گرفته به من نگاه مي کني ... مي خواهي که پسند افتي ... هميشه مي خواستي ... اما نگاهت از من مي گذرد -هرگز به من نگفتي که کي نگاهت از من گذشت- و من مي دانم که بازگشتي نيست. هميشه مي دانستم. در شهر عيد زده ي شلوغ و باراني من تهي تر از هميشه به خانه مي روم و نگاهم از شهر مي گذرد. شهر که ديگر مرده است.

سالها هست که از شهر گذشته ام ... و از تو و از همه ي آنچه مرا به آن شهر پيوند مي زند. در اين گوشه در تاريکي شب بيدار مي شوم و تن مي دهم به حسي که مثل يک جريان گرم مرا با خودش مي برد. بيدارم مي کند و باز مي خواباندم. بيدار مي شوم: «امروز بيست و هشتم اسفندماه است». ديرم شده است باز. ميخندم: «بيرونم مي کنند آخر!» و در آينه سعي ميکنم موهاي وحشي و نامرتب زن را، که عاشق و شادمان در آينه به من لبخند مي زند، مرتب کنم. شهر روز را آغازمي کند ... سالي پايان مي پذيرد ... سالي آغاز مي شود.يکجايي حس مي کنم که از آن خط گذشته ام. بوسه و شال گردن و کليد که در قفل در مي چرخد. راه مي افتم. در آسانسور شهر را در قاب کوههاي برفپوش به ياد مي آورم و عشق مثل يک جريان الکتريکي تارهاي دلم را مي لرزاند ... عشق به آن شهر که بي حضور تو و بي حضور من بيش از هميشه زنده است ... شهري که دوستش مي دارم.


Tuesday, March 8, 2005



رنج جنسیت نمی شناسد ... رنج مرز نمی شناسد و سال نمی شناسد و جغرافیایش خوب نیست ... رنج با ما به دنیا می آید و با ما بزرگ می شود. رنج از ما به جا می ماند و به کودکی می رسد که در گوشه ای به بازی سرگرم است. رنج های پدرم و رنج های مادرم هر روز صبح با من از خواب بیدار می شوند و ما با هم قهوه می نوشیم و با هم در دفتر کار از کسالت به خودمان می پیچیم. و من رنجهای برادرم را هر روز پشت فرمان این ماشین با پشت دست از گوشه ی چشمم پاک می کنم و به هق هق بی صدای کودک فکر می کنم که در سالی دور از حس تنهایی و وانهادگی ناگزیر بر خود خواهد پیچید.

امروز برای من روزی است مثل هر روز دیگر ... من کوله ی سرخ و سیاهم را بر می دارم و کفشهای کتانی ام را و جورابهای سفیدم را که حاشیه ی سیاهی دارند در آن جا می دهم و به سرانگشتهای تو فکر می کنم گاهی که اشکهایم را از گوشه ی چشمم پاک می کنند. یکی در من شانه بالا می اندازد. نه! رنج جنسیت نمی شناسد ... رنج مرز نمی شناسد و سال نمی شناسد. رنج تاریخ نمی داند. یکی در من شانه بالا می اندازد ... این اشکها را کسی از گوشه ی این چشمها پاک خواهد کرد؟


**********

پانویس: عکس را از اینجا به امانت گرفتم!


Wednesday, March 2, 2005

سي و هفت سال تمام شد. بامزه است اما در سي و هفتمين سال زندگي ام مي توانم بگويم که خيلي شبيه به آن چيزي زندگي ميکنم که در کودکي خواستم. شايد نه در جزئيات .... نه. در کودکي دلم مي خواست انقلابي شوم و اعدام شوم - از بچه اي که عاشق خرمگس شده است چه مي شود انتظار داشت - که نشدم. يک کم جلوتر دلم خواست که يک ورزشکار حرفه اي شوم - هه! چقدر هم که در سالهاي بگير و ببند و جنگ دهه ي ۶۰ کسي به ورزش فکر مي کرد - که نشدم. دلم مي خواست جامعه شناسي بخوانم - خُب براي کسي که براي ناني که مي خورَد بايد کار کند، آنهم در جامعه ي خفقان گرفته و جنگ زده ي ايران آنزمان اين فکر يک کمي لوکس به نظر مي رسيد - که نخواندم. دلم مي خواست چهارتا بچه داشته باشم که خوب ... يکي اش را هم ندارم.

اما در همان ابتداي راه تصميم گرفتم که رد زندگي را بگيرم و بروم هر کجا که مي رود ... فکر مي کردم که زير بار چيزهايي که جامعه تحت مفاهيم سنت و عرف ارزش گذاري شان مي کند و تو را به سمتشان هل مي دهد تا بپذيريشان...و يا تصميم گيري هاي مصلحت طلبانه و خيرخواهانه ي خانواده ام ... در خصوص ازدواج، کار يا روش زندگي نخواهم رفت. يادم هست که گفتي: « تنها خواهي ماند.» تنها ماندم. پذيرفتمش. دوستش گرفتم. حالا حسش نمي کنم. نه بيش از تو ... با آن دو کودک شيرين و بازيگوش که دور و برت شلوغ مي کنند و اينهمه وابستگي و اينهمه رابطه. رابطه هاي تعريف شده روي کاغذها و شناسنامه ها و اسناد محضري. نه. از ما دو نفر انکس که تنها تر است من نيستم. و تو آنقدر هوشيار هستي که اينرا بداني... همانطور که درد را مي داني.

در انتهاي سي و شش سالگي حس مي کنم که از آن يک ديوار گذشته ام. از آن ديوار که عبور از آن ترا مي ترساند ... آنجا که مقبوليت فردي و خانوادگي و اجتماعي عين زنجير به پايت مي پيچد و عين يک گياه زمينگيرت مي کند. يادت هست صداي نازک گلي را که مي گفت: «آدم‌ها؟ ... خدا می‌داند کجا می‌شود پيداشان کرد. باد اين‌ور و آن‌ور می‌بَرَدشان؛ نه اين که ريشه ندارند، بی‌ريشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده» ... کي گفته است آدمها ريشه نمي کنند؟ ما هر کجا که مي رويم يک «جامعه» احداث مي کنيم. «جامعه ي ايرانيان مهاجر» ... « جامعه ي زنان مسلمان يا غير مسلمان» ... «جامعه ي دوستداران درد يا مرض» ... « جامعه ي دوستداران دکتر حسابي يا چه گوارا». و ما از شمارش تعداد آدمهايي که مثل ما فکر مي کنند خوشنود مي شويم - ازتنهايي مي ترسي نه؟ - و ما حتي به ريشه هايمان افتخار مي کنيم ... به وطنمان ... خانواده مان ... جامعه ي شغلي مان ... دسته بندي هاي سياسي مان. نه! من نه. من ترجيح مي دهم بازهم بروم.

مي دانم. بر اساس سيستم ارزشي معمول عزيزتر آنست که من به جاي سپاسگزاري از آرامشي که در راه به آن دست يافته ام -و يا شادماني- اينجا بنشينم و از ظلمي که بر من -لابد به عنوان يک زن- رفته است سخن بگويم ... از آنچه که از من -اينجا لابد به عنوان يک آدم- دريغ شده است ... و از آنچه -اينجا هم مثلا به عنوان يک جهان سومي- که در آن مانده ام. اما نمي توانم. از زندگي اي که در آن تولدم و مرگم در اختيار من نيست، چيزي نمي خواهم جز اينکه درش راهي را که مرا به من مي رساند پيدا کنم. راهي که از کنار «تو» مي گذرد. مثل سنگي که در دست مجسمه سازي تکرار ضربه هاي سخت را تاب مي آورد ... در انتظار آن شکل نهايي. در ميان آنهمه سنگ که مي شکنند. من هم شايد شکستم ... شايد ... مي دانم.

راست است ... سي و هفت سال گذشته است و کوه هاي زيادي هستند که مي خواهم ببينمشان ... کليمانجارو يا آلپ. جاهاي زيادي هستند که مي خواهم در گوشه شان بنشينم و يک چاي بنوشم ... نپال يا مکزيک. نواهاي زيادي هستند که مي خواهم بشنوم ... صداي گريه ي يک بچه ي کوچک يا صداي باد در بياياني . خواهيم ديد و خواهيم رفت و خواهيم شنيد. ترديد ندارم.