Hold On
Tom Waits
They hung a sign up in out town
"if you live it up, you won't Live it down"
So, she left Monte Rio, son
Just like a bullet leaves a gun
With charcoal eyes and Monroe hips
She went and took that California trip
Well, the moon was gold, her Hair like wind
She said don't look back just
Come on Jim
Oh you got to
Hold on, Hold on
You got to hold on
Take my hand, I'm standing right here
You gotta hold on
Well, he gave her a dimestore watch
And a ring made from a spoon
Everyone is looking for someone to blame
But you share my bed, you share my name
Well, go ahead and call the cops
You don't meet nice girls in coffee shops
She said baby, I still love you
Sometimes there's nothin left to do
Oh you got to
Hold on, hold on
You got to hold on
Take my hand, I'm standing right here, you got to
Just hold on.
Down by the Riverside motel,
It's 10 below and falling
By a 99 cent store she closed her eyes
And started swaying
But it's so hard to dance that way
When it's cold and there's no music
Well your old hometown is so far away
But, inside your head there's a record
That's playing, a song called
Hold on, hold on
You really got to hold on
Take my hand, I'm standing right here
And just hold on.
Monday, October 30, 2006
Saturday, October 28, 2006
نوشته ای از آبان ماه یکی از سالهایی که گذشت. سالی بود که تو آمدی ... نمی دانستم که آمده ای تا بمانی. نمی دانستم که می خواهم بمانی یا نه. من خواستمت. همین. از همان روز اول.
حالا گاهی گیج می شوم. نمی دانم اینکه می مانی را دوست بدارم، دوست بگیرم ... یا بترسم. با خودم فکر می کنم: «به فردا فکر نکن» با خودم فکر می کنم که آزاد هستیم و درها همیشه بازند. هر وقت بخواهیم می رویم و تا آنوقت می مانیم که می خواهیم.
فکر می کنم که می مانیم چون می خواهیم که بمانیم. می رویم وقتی که باید برویم.
باید! دیگر از «باید» نمی ترسم. یک عمر بایدهای تو و نبایدهای من خواب را از من گرفتند. یک عمر من از هر چه باید می ترسیدم. هه! راه اما همین بود که بود.
می دانی ... باید و نباید تنها به کمک لحظه می آیند تا تو را آنجا ببرند که مقرر است بروی اما دلش را نداری که بروی. باید و نباید درها را به پذیرش هر آنچه که برایت پذیرفتنی است اما می ترسی که بپذیری اش -یا رویش را نداری- باز می کنند. تو پشتشان قایم می شوی. از چهارچوب در رد می شوی و در را پشت سرت می بندی. نفسی به راحتی می کشی. خودت هم می دانی که جایت همین جاست که هستی. که «باید» باشی.
باید دستت را می گیرد که نیفتی. که نمانی.
اما خیالی نیست. من با همه ی باید های جهان به صلح رسیده ام. دیگر.
مدتهاست گیج مانده ام. نمی دانم اینکه می مانی را دوست بدارم، دوست بگیرم ... یا بترسم. از زن در آینه می پرسم. او هم نمی داند. می گوید که سایه ها همیشه هستند. مثل روزهای ابری و آفتابی.جایی آرام می لمی و می گذاری آفتاب داغ روی پوستت بچسبد. گرم می شوی. بعد سایه ی ابری رویت می افتد. لرزه ای از روی تنت می گذرد. چیزی گنگ همیشه با سایه ها همراه هست. چیزی مثل هراس.
من سالهاست که سایه ها را دوست گرفته ام. سالهاست که چیزها را مطلق نمی خواهم. مطلق نمی دانم. بودنت را. یا دوست داشتنت را که با معیارهای هیچ کتابی و هیچ عقلِ حتی غیر سلیمی هم جور نبود. حالا سالهاست که دستهایت -آن دستها با ناخنهای کوتاه و پهن به رنگ بنفش کمرنگشان را که به طور شگفت آوری خشن و نازیبا بودند دوست می دارم. همانطور که مژه های بلند و لرزانت را ... آن کنج شوخ دهان را ... و نگاهت را که از تاب خشمی هراس انگیز یا بهتی عاشقانه پر و خالی می شد ... و از نوعی هراس ... که با عقل سلیمت نمی شد تعریفش کرد.
حالا سالهاست دوستت دارم بی آنکه بدانی یا ببینی یا حتی بخواهی.
در یک آبان آمدی. در دیگری می روی. و باز می آیی.
دیگر حتی رفتن یا آمدنت معنایی ندارند. دیگر هیچ چیز معنایی یا حتی نامی ندارد.
همه چیز همان است که هست. هست. همین.
^^^^^^^^
پانویس: شما خودتان مرادین. حبیب عالم.
حالا گاهی گیج می شوم. نمی دانم اینکه می مانی را دوست بدارم، دوست بگیرم ... یا بترسم. با خودم فکر می کنم: «به فردا فکر نکن» با خودم فکر می کنم که آزاد هستیم و درها همیشه بازند. هر وقت بخواهیم می رویم و تا آنوقت می مانیم که می خواهیم.
فکر می کنم که می مانیم چون می خواهیم که بمانیم. می رویم وقتی که باید برویم.
باید! دیگر از «باید» نمی ترسم. یک عمر بایدهای تو و نبایدهای من خواب را از من گرفتند. یک عمر من از هر چه باید می ترسیدم. هه! راه اما همین بود که بود.
می دانی ... باید و نباید تنها به کمک لحظه می آیند تا تو را آنجا ببرند که مقرر است بروی اما دلش را نداری که بروی. باید و نباید درها را به پذیرش هر آنچه که برایت پذیرفتنی است اما می ترسی که بپذیری اش -یا رویش را نداری- باز می کنند. تو پشتشان قایم می شوی. از چهارچوب در رد می شوی و در را پشت سرت می بندی. نفسی به راحتی می کشی. خودت هم می دانی که جایت همین جاست که هستی. که «باید» باشی.
باید دستت را می گیرد که نیفتی. که نمانی.
اما خیالی نیست. من با همه ی باید های جهان به صلح رسیده ام. دیگر.
مدتهاست گیج مانده ام. نمی دانم اینکه می مانی را دوست بدارم، دوست بگیرم ... یا بترسم. از زن در آینه می پرسم. او هم نمی داند. می گوید که سایه ها همیشه هستند. مثل روزهای ابری و آفتابی.جایی آرام می لمی و می گذاری آفتاب داغ روی پوستت بچسبد. گرم می شوی. بعد سایه ی ابری رویت می افتد. لرزه ای از روی تنت می گذرد. چیزی گنگ همیشه با سایه ها همراه هست. چیزی مثل هراس.
من سالهاست که سایه ها را دوست گرفته ام. سالهاست که چیزها را مطلق نمی خواهم. مطلق نمی دانم. بودنت را. یا دوست داشتنت را که با معیارهای هیچ کتابی و هیچ عقلِ حتی غیر سلیمی هم جور نبود. حالا سالهاست که دستهایت -آن دستها با ناخنهای کوتاه و پهن به رنگ بنفش کمرنگشان را که به طور شگفت آوری خشن و نازیبا بودند دوست می دارم. همانطور که مژه های بلند و لرزانت را ... آن کنج شوخ دهان را ... و نگاهت را که از تاب خشمی هراس انگیز یا بهتی عاشقانه پر و خالی می شد ... و از نوعی هراس ... که با عقل سلیمت نمی شد تعریفش کرد.
حالا سالهاست دوستت دارم بی آنکه بدانی یا ببینی یا حتی بخواهی.
در یک آبان آمدی. در دیگری می روی. و باز می آیی.
دیگر حتی رفتن یا آمدنت معنایی ندارند. دیگر هیچ چیز معنایی یا حتی نامی ندارد.
همه چیز همان است که هست. هست. همین.
پنجم آبان ماه سال هشتاد و سه
مهرماه باز هم با غافلگيري خاص خود مي آيد ... و مي رود. ... من بيدار مي نشينم. يک چيزي سر جاي خودش نيست انگار. يک چيزي انگار در جاي خودش قرار گرفته است ... و من مي ترسم. من از قرار مي ترسم... و از تعلق. مي گويم: «بيا در بيقراري مان يار باشيم»
در مهرماهي دور من کف دستهاي تبدارم را به ديوار مي گذارم. تو مژه هاي مرا مي بوسي. من صورتم را بالا مي آورم ... بي آنکه نگاهم را. و فکر مي کنم: «يک بوسه! همين يک بوسه!». مي بوسمت و درد اغاز مي شود. من حتي از تو نمي پرسم: «هرگز بار را بر زمين گذاشتي؟ » ... نه. سيب را در دستم مي گيرم و جاي دندانهايمان را نگاه مي کنم.
در نيمه شبي تاريک چهار زانو بر روي تخت مي نشينم. پرده را کنار مي زنم و خاموش به ماه گردالي نگاه مي کنم و فکر مي کنم: «ديگر تمام شد» ... و من روزهايم را از نو مي کشم. مدادي برمي دارم و رودخانه اي مي کشم و درياچه اي و جنگلي پر از درخت ... خطوطي که با طرحي مانند جاده ها اين همه را به هم متصل مي کنند ... و گاهي حيواني خطوط را قطع مي کند و نگاهمان با هم تلاقي مي کند و من از حس دورافتادگي... حس عميق گم شدن برخودم مي لرزم. درهايي بسته مي شوند و درهايي باز ... آدمها جا به جا کنارم مي نشينند ... ميان درختها و کنار درياچه ها ... و کفشهايشان را در مي آورند و ما با هم پاهايمان را در آب مي گذاريم ... مداد را عوض مي کنم ... تيره رنگ ... سرخ رنگ ... سپيد رنگ. هه! من روزهايم را رنگ کردم. و فکر کردم: «ديگر تمام شد.» ... و تو مي آيي ...
مهرماه باز گذشته است ... مُهر آن اما باز بر دستهايم مانده است. سرم را روي دستهايمان خم مي کنم ... بويشان را حس مي کنم ... دستهاي خالي من و دستهاي گرم تو را ... و تصويري که تو در آن پديدار مي شوي و همه چيز که به يکباره بيرنگ مي شود و بيرنگ مي شود و هيچ چهره اي و هيچ نشاني روي ان نقش نمي بندد. شايد جز رنگ پاييزي اين برگها ... و تب ... و هراس مي ايد ... برايت گفته ام؟ من از قرار مي ترسم... و از تعلق. مي گويم: «بيا در بيقراري هايمان با هم باشيم.»
^^^^^^^^
پانویس: شما خودتان مرادین. حبیب عالم.
Thursday, October 26, 2006
یادداشت اول: اصلا حتی وقت آنرا ندارم که به این فکر کنم که چه هستم و چرا هستم ... یا اینکه اصلا خوب هستم یا نیستم (البته همیشه وقت برای دلتنگی دارم ... دلتنگی برای شنیدن صدایت). روزی دو ساعت در راه هستم ... اما از وقتی که یک شبکه رادیویی خوب (البته صد در صد پرو اسرائیل) پیدا کرده ام که راجع به مسائل سیاسی و اجتماعی کانادا بحث و گفتگو می کند این زمان را هم برای تنهایی با خودم از دست داده ام .
حالا اما اگر وقت کنم راجع به آنچه که در کانادا می گذرد ترجمه خواهم کرد ... هیچ خبر خوشی نمی شنوم ... دولت دست راستی کانادا است و موضع گیری های پرو اسرائیل، پرو سرمایه داری و ضد محیط زیستی اش.
می دانم. من می مانم و یک عالمه بدهی. بدهکاری روزهای بی فکری.
یادداشت دوم: این شعر NICK CAVE را دوست دارم. گمانم دیگر مدتی است که Devil پشت درم پاپا نمی کند و حتی اگر الان در را باز کنم و صدایش هم کنم گمانم رویش را هم به سویم برنگرداند.
تو فکر می کردی که Devil مرا با خود خواهد برد. آندیگری ها هم همین فکر را می کردند گمانم. من را که همیشه مدعی بودم که I am what I am what I am what I am. انگار می دیدی که He was shouting my name. من هم. he was asking for more. من هم. و من در دادن آنچه که داشتم - که هیچ هم نبود- تردید هم نمی کردم... می ترسیدی نه؟ تو و آندیگری ها هم. دوستان دوران نوجوانی و شور.
حالا اما راهمان جداست. من و Devil. لااقل فعلاًها. هه! من به آدمی می مانم که خودش خودش را فرستاده باشد آسایشگاه روانی ...یک جای آرام در امریکای شمالی. دور از تو.
دور از همه ی آنچه که می خواستم. و نمی خواستم.
ژان کریستف یک جایی در سويس نویسنده ی معروفی را در تیمارستانی بستری دید. از او پرسید که چه می کند. مرد جواب داد که منتظر است. کریستف از او پرسید که منتظر چیست. گفت: »رستاخیز.«
من منتظر نیستم. آرامم. همانطور هستم که هستم. نمی دانم باید نگران باشم یا امیدوار ..........
یادداشت سوم: خران جان که پایین برایم پیغام گذاشته ای. من دسترسی به یاهو مسنجر ندارم. ای میلی بزن دختر جان. دیشب خواب دیدم که به خانه ام آمده ای.
حالا اما اگر وقت کنم راجع به آنچه که در کانادا می گذرد ترجمه خواهم کرد ... هیچ خبر خوشی نمی شنوم ... دولت دست راستی کانادا است و موضع گیری های پرو اسرائیل، پرو سرمایه داری و ضد محیط زیستی اش.
می دانم. من می مانم و یک عالمه بدهی. بدهکاری روزهای بی فکری.
یادداشت دوم: این شعر NICK CAVE را دوست دارم. گمانم دیگر مدتی است که Devil پشت درم پاپا نمی کند و حتی اگر الان در را باز کنم و صدایش هم کنم گمانم رویش را هم به سویم برنگرداند.
تو فکر می کردی که Devil مرا با خود خواهد برد. آندیگری ها هم همین فکر را می کردند گمانم. من را که همیشه مدعی بودم که I am what I am what I am what I am. انگار می دیدی که He was shouting my name. من هم. he was asking for more. من هم. و من در دادن آنچه که داشتم - که هیچ هم نبود- تردید هم نمی کردم... می ترسیدی نه؟ تو و آندیگری ها هم. دوستان دوران نوجوانی و شور.
حالا اما راهمان جداست. من و Devil. لااقل فعلاًها. هه! من به آدمی می مانم که خودش خودش را فرستاده باشد آسایشگاه روانی ...یک جای آرام در امریکای شمالی. دور از تو.
دور از همه ی آنچه که می خواستم. و نمی خواستم.
ژان کریستف یک جایی در سويس نویسنده ی معروفی را در تیمارستانی بستری دید. از او پرسید که چه می کند. مرد جواب داد که منتظر است. کریستف از او پرسید که منتظر چیست. گفت: »رستاخیز.«
من منتظر نیستم. آرامم. همانطور هستم که هستم. نمی دانم باید نگران باشم یا امیدوار ..........
بگذریم چون کلیپ این ترانه را دوست نداشتم صفحه را کوچک گذاشتم ...یکجورهایی مرا از مفهوم شعر دور می کند. اینبار صدا کافی است.There's a devil lying by your side
You might think he's asleep
but look at his eyes
He wants you, baby, to be his bride
There's a devil lying by your side
یادداشت سوم: خران جان که پایین برایم پیغام گذاشته ای. من دسترسی به یاهو مسنجر ندارم. ای میلی بزن دختر جان. دیشب خواب دیدم که به خانه ام آمده ای.

Loverman
Album: Let Love In
Wednesday, October 11, 2006
یادداشت اول: گمانم جابه جا شده ام. البته هنوز خیلی چیزهای خانه هست که تمیز نشده اند و اتاقهایی هستند که باید مرتب شوند اما می شود گفت همه چیز خیلی زود انجام شد. دوستانم آمدند و یک آخر هفته را در خانه کار کردند و طرف دو روز خانه کاملا قابل زندگی شد. روزهای سخت جابه جایی تبدیل شدند به روزهای گرم خنده و گفتگو و و نهار و شام گروهی و کار دسته جمعی.
یادداشت دوم: تلفن و اینترنت خانه وصل شد. حالا اگر کار شرکت بگذارد و شبها قبل از ۸ و ۹ برسم خانه شاید بتوانم چیزی بنویسم یا ترجمه کنم. اینهم خاصیت زندگی مهندسین ساختمان و برق و مکانیک است ... باید مثل حمالها کارکنند و زندان و دادگاه و ساختمان شهرداری و پل ارتباطی و ماشین جنگی بسازند تا کاپیتالیستها در آن مستقر شوند و قوانینشان را بر همه تحمبل کنند و منتظر مهندسین مخابرات شوند تا اخبار کارهای کاپیتالیستها را چپ اندر قیچی و خلاف واقع رله کنند و به همه جا بفرستند و مابقی مردم دنیا را هم اسیر خودشان کنند. خوب است آدم نویسنده و روزنامه نگار و حتی وکیل شود ... می تواند در همین سیستم کار کند اما هر چه می خواهد به آن بد و بیراه بگوید و به پرو پایش بپیچد ... ما مهندسها مثل پیچ و مهره های این سیستم هستیم. می دانیم که بدون ما کار نمی کند اما راهش را هم بلد نیستیم که آنرا آنطوری راه ببریم که باید برود. کار است و فرسودگی و در میان آن همه بیهودگی و رنج.
یادداشت سوم: به سختی سعی می کنم میان کار و خستگی و دیدارهایمان و ادامه ی فعالیت گروه فیلم و گروه پیاده روی مان تعادلی برقرار کنم. گمانم بیش از همه از تو می زنم.
یادداشت دوم: تلفن و اینترنت خانه وصل شد. حالا اگر کار شرکت بگذارد و شبها قبل از ۸ و ۹ برسم خانه شاید بتوانم چیزی بنویسم یا ترجمه کنم. اینهم خاصیت زندگی مهندسین ساختمان و برق و مکانیک است ... باید مثل حمالها کارکنند و زندان و دادگاه و ساختمان شهرداری و پل ارتباطی و ماشین جنگی بسازند تا کاپیتالیستها در آن مستقر شوند و قوانینشان را بر همه تحمبل کنند و منتظر مهندسین مخابرات شوند تا اخبار کارهای کاپیتالیستها را چپ اندر قیچی و خلاف واقع رله کنند و به همه جا بفرستند و مابقی مردم دنیا را هم اسیر خودشان کنند. خوب است آدم نویسنده و روزنامه نگار و حتی وکیل شود ... می تواند در همین سیستم کار کند اما هر چه می خواهد به آن بد و بیراه بگوید و به پرو پایش بپیچد ... ما مهندسها مثل پیچ و مهره های این سیستم هستیم. می دانیم که بدون ما کار نمی کند اما راهش را هم بلد نیستیم که آنرا آنطوری راه ببریم که باید برود. کار است و فرسودگی و در میان آن همه بیهودگی و رنج.
یادداشت سوم: به سختی سعی می کنم میان کار و خستگی و دیدارهایمان و ادامه ی فعالیت گروه فیلم و گروه پیاده روی مان تعادلی برقرار کنم. گمانم بیش از همه از تو می زنم.
ماه رمضان. من خودم را روی تخت باریک یک نفره کنارت جا می کنم و به پهلو به سمتت می چرخم. توی روی تحت طاقبار دراز می کشی و به سقف نگاه می کنی. تخت توی اتاق پذیرایی خانه تان است. الان یادم نمی آید چرا. اما یادم هست که همه چیز مرتب است و ساکت.
موهایت را کنار می زنم و سرم را به سویت خم می کنم و روی لب می بوسمت. لبهایت را جمع می کنی و دهانت را محکم می بندی. «بوسه هم روزه را باطل می کند؟» تابی از خشم در نگاه و حرکاتت هست. به شرارت می خندم: «حتی اگر خشک خشک ببوسمت؟» طاقباز خوابیده ای و در نگاهت یکجور سردی یخ می زند. می گویی که دیگر حتی فایده ای هم ندارد. می گویی حالا که به اینجا رسیده ای حتی نمی دانی دیگر چه چیزی را می توانی نگاه داری و کدامیک را می توانی رها کنی. و تو بین خواسته هایت و بایسته هایت له می شوی. و تو یکجورهایی از من دلگیری. از من که هیچ بد و خوبی ندارم و هر چیزی را در خودم همانطور که هست می پذیرم و فکر می کنم مقدسات و محرمات فقط برای آدمهای ساده لوح ساخته شده اند که خودشان نمی توانند برای خودشان تصمیم بگیرند. من که هنوز آنقدر بچه ام که نمی دانم که این آدمها هستند که مقدسات را درست می کنند و بعد عرف را و مناسبات خانوادگی را تا احساس امنیت کنند و این تضاد و این میل به زهایی و این درد که بیداد می کند و مجذوبم کی کند هرگز نشانه ی آزادی نیست. نشانه ی هراس است و بس.
من نشانه ها را دیدم. معنایشان را نمی دانستم شاید.
و من نشانه هایی را دیدم که می خواستم ببینم. و من دنبال همان نشانه ها رفتم. و من زمین خوردم. سخت. هه! باور نداشتم آنروزها که آدم می تواند اینقدر تنها باشد. و اینقدر رها.
دیگر هرگز روزه نگرفتی. ماه رمضان اما حالت یکجورهایی بدتر می شد. یکجورهایی تیره تر می شدی و خسته تر. جدا شده بودی. از چی؟ بچه تر از آن بودم که دنبال جواب بگردم. فکر می کردم همین است که هست. نفهمیدم که این جدایی هرگز نشانی از رهایی بر خود نداشت. شاید تنها هراس. و بازگشت. من که هرگز به بازگشت فکر هم نکردم.
تو رفتی. نقطه ی مناسبی را برای پیوستن انتخاب کردی. رها شدی. وسبکبال. من به تو پشت کردم و به عشق نارسمان که تو را می ترساند ... و شاید یکجورهایی عامل شرمساریت بود. و هر آنچه که از جنس تو بود. از جنس ما بود. من با همان حس ایده الیستی بچه گانه ی بیست سالگی ام از حس آسودگی و رهایی تو و از آسودگی و همراهی همه ی آنها که می شناختم در تایید رفتنت بیزار شدم و رفتم. برای همیشه.
و من بعد از تو باز هم عاشق شدم..
هاه! چقدر راه آمده ایم تا به اینجا برسیم که هستیم ... این باشیم که هستیم. دور. رها. مرده. مرده برای دیگری.
اما خاطره ها هستند ... و خوب است که هستند.
موهایت را کنار می زنم و سرم را به سویت خم می کنم و روی لب می بوسمت. لبهایت را جمع می کنی و دهانت را محکم می بندی. «بوسه هم روزه را باطل می کند؟» تابی از خشم در نگاه و حرکاتت هست. به شرارت می خندم: «حتی اگر خشک خشک ببوسمت؟» طاقباز خوابیده ای و در نگاهت یکجور سردی یخ می زند. می گویی که دیگر حتی فایده ای هم ندارد. می گویی حالا که به اینجا رسیده ای حتی نمی دانی دیگر چه چیزی را می توانی نگاه داری و کدامیک را می توانی رها کنی. و تو بین خواسته هایت و بایسته هایت له می شوی. و تو یکجورهایی از من دلگیری. از من که هیچ بد و خوبی ندارم و هر چیزی را در خودم همانطور که هست می پذیرم و فکر می کنم مقدسات و محرمات فقط برای آدمهای ساده لوح ساخته شده اند که خودشان نمی توانند برای خودشان تصمیم بگیرند. من که هنوز آنقدر بچه ام که نمی دانم که این آدمها هستند که مقدسات را درست می کنند و بعد عرف را و مناسبات خانوادگی را تا احساس امنیت کنند و این تضاد و این میل به زهایی و این درد که بیداد می کند و مجذوبم کی کند هرگز نشانه ی آزادی نیست. نشانه ی هراس است و بس.
من نشانه ها را دیدم. معنایشان را نمی دانستم شاید.
و من نشانه هایی را دیدم که می خواستم ببینم. و من دنبال همان نشانه ها رفتم. و من زمین خوردم. سخت. هه! باور نداشتم آنروزها که آدم می تواند اینقدر تنها باشد. و اینقدر رها.
دیگر هرگز روزه نگرفتی. ماه رمضان اما حالت یکجورهایی بدتر می شد. یکجورهایی تیره تر می شدی و خسته تر. جدا شده بودی. از چی؟ بچه تر از آن بودم که دنبال جواب بگردم. فکر می کردم همین است که هست. نفهمیدم که این جدایی هرگز نشانی از رهایی بر خود نداشت. شاید تنها هراس. و بازگشت. من که هرگز به بازگشت فکر هم نکردم.
تو رفتی. نقطه ی مناسبی را برای پیوستن انتخاب کردی. رها شدی. وسبکبال. من به تو پشت کردم و به عشق نارسمان که تو را می ترساند ... و شاید یکجورهایی عامل شرمساریت بود. و هر آنچه که از جنس تو بود. از جنس ما بود. من با همان حس ایده الیستی بچه گانه ی بیست سالگی ام از حس آسودگی و رهایی تو و از آسودگی و همراهی همه ی آنها که می شناختم در تایید رفتنت بیزار شدم و رفتم. برای همیشه.
و من بعد از تو باز هم عاشق شدم..
هاه! چقدر راه آمده ایم تا به اینجا برسیم که هستیم ... این باشیم که هستیم. دور. رها. مرده. مرده برای دیگری.
اما خاطره ها هستند ... و خوب است که هستند.
Subscribe to:
Posts (Atom)