Where the Sidewalk Ends
Shel Silverstein
There is a place where the sidewalk ends
And before the street begins,
And there the grass grows soft and white,
And there the sun burns crimson bright,
And there the moon-bird rests from his flight
To cool in the peppermint wind.
Let us leave this place where the smoke blows black
And the dark street winds and bends.
Past the pits where the asphalt flowers grow
We shall walk with a walk that is measured and slow,
And watch where the chalk-white arrows go
To the place where the sidewalk ends.
Yes we'll walk with a walk that is measured and slow,
And we'll go where the chalk-white arrows go,
For the children, they mark, and the children, they know
The place where the sidewalk ends.
هاها!! این شل سیلوراستاین هم «اینوایرونمنتالیست شده »!! ... جخ این شعر از چیزی دیگر سخن می گوید ... من اما همان چیزی را در آن می بینم که می خواهم ببینم.
الان است که ادریس بد یحیی زنگ بزند و من را متهم کند به تمایلات بورژوایی (یک جوجه ابلوموف جنوب شهری با تربیت خورده بورژوایی و با ته مانده ای از اگزیستانسیالیسم ملحدانه ی ژان پل سارتری ی عجب ملقمه ای می شود) ...
بچه بورژوای دون ژوان خواهد گفت که اینوایرونمنتالیسم درد امروز نیست ... و درد مردم نیست و ...
و بعد هم حمید عاشق پیشه ی دختر کش می آید و می نویسد که اینجا حمام خون به راه است و شما دلتان برای گلها می سوزد و ...
جخ خوشان خودشان را به آن راه زده اند اما من یادم هست که یکی یک زمانی گفت :
و همه -حتی همین ادریس و همان حمید هم- هی به به گفتند (البته شاید برای اینکه منظور شاعر جسور نه اصل و نفس باغچه که رهایی زنان از قید بندگی مردان بود ).کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست
*****
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می اید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می کارند
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سر پوش می گذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچه ی ما کیف های مدرسه شان را
از بمبهای کوچک
پر کرده اند
حیاط خانه ما گیج است
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود