Wednesday, December 27, 2006



Where the Sidewalk Ends
Shel Silverstein

There is a place where the sidewalk ends
And before the street begins,
And there the grass grows soft and white,
And there the sun burns crimson bright,
And there the moon-bird rests from his flight
To cool in the peppermint wind.

Let us leave this place where the smoke blows black
And the dark street winds and bends.
Past the pits where the asphalt flowers grow
We shall walk with a walk that is measured and slow,
And watch where the chalk-white arrows go
To the place where the sidewalk ends.

Yes we'll walk with a walk that is measured and slow,
And we'll go where the chalk-white arrows go,
For the children, they mark, and the children, they know
The place where the sidewalk ends.






هاها!! این شل سیلوراستاین هم «اینوایرونمنتالیست شده »!! ... جخ این شعر از چیزی دیگر سخن می گوید ... من اما همان چیزی را در آن می بینم که می خواهم ببینم.

الان است که ادریس بد یحیی زنگ بزند و من را متهم کند به تمایلات بورژوایی (یک جوجه ابلوموف جنوب شهری با تربیت خورده بورژوایی و با ته مانده ای از اگزیستانسیالیسم ملحدانه ی ژان پل سارتری ی عجب ملقمه ای می شود) ...
بچه بورژوای دون ژوان خواهد گفت که اینوایرونمنتالیسم درد امروز نیست ... و درد مردم نیست و ...

و بعد هم حمید عاشق پیشه ی دختر کش می آید و می نویسد که اینجا حمام خون به راه است و شما دلتان برای گلها می سوزد و ...

جخ خوشان خودشان را به آن راه زده اند اما من یادم هست که یکی یک زمانی گفت :

کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست
و همه -حتی همین ادریس و همان حمید هم- هی به به گفتند (البته شاید برای اینکه منظور شاعر جسور نه اصل و نفس باغچه که رهایی زنان از قید بندگی مردان بود ).

*****

تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می اید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می کارند
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سر پوش می گذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند

و بچه های کوچه ی ما کیف های مدرسه شان را
از بمبهای کوچک
پر کرده اند
حیاط خانه ما گیج است
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم

من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد

من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود


Sunday, December 24, 2006

من گمانم خیلی دیر از این بازی شب یلدا خبردار شده ام ...خواستم به حرمت سارا و آوات چیزی بنویسم، اما هر چه فکر می کنم چیزی راجع به خودم به یاد نمی آورم که گفتنی باشد ... شاید تنها یک چیز که از علی شنیدم و کلی به آن خندیدم: اینکه پسرهای دانشگاه از من می ترسیدند.
عجیب هم نیست ... الان خودم هم از خاطره ی خودِ بیست ساله ام می ترسم.


Wednesday, December 13, 2006

یادداشت یکشنبه شب: بچه ها رفتند. حالا من هستم و یکی دو ساعت بیداری. یکی دو ساعت سکون. من به شب یلدا فکر می کنم ... و به اول دیماه و آن سنگهای چینی سرد. و به بیست و هفتم دیماه. باور می کنی دیگر هیچ چیز ... یاد یا آرزوی آنچه که گذشته است اندوهگینم نمی کند؟ و حتی اینکه سالهاست که خنده ی شیرین محمود را نشنیده ام ...و در خیابانهای تهران بی هدف و آزاد قدم نزده ام و در دایره ی اسرار آمیز و برانگیزاننده ی نگاهت قرار نگرفته ام. و اینکه سالهای دیگری را هم به دور از همه ی آنچه که دوست می داشتم سپری خواهم کرد اندوهگین و یا حتی دلتنگم نمی کند. یک جایی اما همه ی اینها به من نزدیکند. انگار من برای همیشه همه ی اینچیزها را با خودم به همراه آورده ام. لحن مهرآمیز خانم حبیبی را و نگاه حمیرا که از عاشقیت های دست و پاگیر و بیدرمان من خسته بود.

یادداشت دوشنبه: خنده دار است که من در میان کار و رانندگی های طولانی به پروژه و قمبلی و دوستانم دیگر وقتی برای تو پیدا نمی کنم. خنده داراست که من دیگر آن ترانه های عاشقانه را که اشکم را در می آورد گوش نمیکنم ... برایم خسته کننده اند

اگه تلخی ... مثل نفرین ... اگه تندی ... مثه رگبار ... اگه زخمی ... زخم کهنه ... بغض یک در ...رو به دیوار ...

خنده داراست که من پذیرفته ام که باز نمی گردم.
پذیرفته ام؟
ما در مهرماهی با بوسه ای شروع کردیم و در دیماهی تنها میوه ی این درخت را نارسیده از ان چیدیم و در بهمن ماهی مرا راهی این راه کردیم که قرار بود مرا برساند به من - که دیگر گمش کرده بودم- و تو را به قرار، که گمش کرده بودی. خنده دار است اما انگار رسیدیم.

یادداشت سه شنبه شب: این بحث جدید و سریعا گسترندی حق مهاجرین کانادایی در نگاه داشتن ملیت اصلی خود در کنار ملیت کانادایی شدیدا خسته ام می کند. هزار حرف می شود در خصوص آن زد اما شنیدن این یک جمله ی تکراری که کانسرواتیوها به آن چسبده اند خسته ام کرده است که «مهاجرین باید بین وفاداری به کشور خودشان و کانادا یکی را انتخاب کنند».
بحث از وقتی بالا گرفته است که استفان دیان -با داشتن گذرنامه ی فرانسوی در کنار کانادایی- به رهبری لیبرال پارتی انتخاب شده است. می خواهند با مجبور کردن دیان به گذشتن از ملیت فرانسوی خود، لیبرال ها را در تقابل با مهاجرین قرار دهند و یا کانادایی ها را از انتخاب دیان به عنوان نخست وزیر کانادا بترسانند.

یادداشت امروز: از خانه تا پروژه 90 کیلومتر فاصله است. از اخبارها و گزارشها و تحلیلها خسته ام. «سی دی پلیر» (آقا اینرا شما در ایران چه می گویید؟) را روشن می کنم.می خواند.

نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم ... تو آخه مسافری خون تن اینجا منم ...


باز می گردم. همه ی این سالها را. به سرگشتگی نوجوانی ام.
هیچوقت فکر کرده ای آنکه سفر کرده است چه باری با خود به همرا می برد.
من نمی خواستم بروم اما -در سرگشتگی بین تو و آرزوهایت- مثل احمقها فکر کردم که آنچه که نمی خواهم همان چیزی است که باید دنبالش بروم. با همان روحیه ی خود آزاری چریکی بچه های سالهای انقلاب.
هنوز زمینش نگذاشته ام. بار را. وزن آن همه را.
خواهم گذاشت؟ نمی دانم.
می خوانم:

تن تو مثل تبر ... تن من ریشه ی تر ... تپش عکس یه قلب ... مونده اما رو دلم ...


من هنوز پُرم از آرزو. هاه! بد هم نیست. بچرخ تا بچرخیم.


Wednesday, December 6, 2006

در خانه کرسی گذاشته ام.
ابنجا دیگر شب است. این ساعت که در تابستان تورنتو حتی غروب هم نیست در زمستان خود شب است. زیر کرسی نشسته ام. قمبل روی پتوی کرسی روی پایم نشسته است. لپتاپ را روی کرسی گذاشته ام و قمبل خودش را مابین من و کرسی جا کرده است. خمار و آرام و خواب آلود. گاهی دستش را بلند می کند و به صورتم می کشد. روی سرش را می بوسم. چشمانش را باز می کند و می بندد. گاهی دست راستش می پرد. نمی دانم چرا. برایش چیزی می خوانم. دمش را تکان می دهد. کشاله ای می رود و سرش را روی دستهایش می گذارد.

می گذارد که سرش را بگیرم و ببوسم. چشمهایش را. گوشهای را که همیشه قدری سردند. برایش آواز می خوانم. آنقدر می خوانم تا تسلیم می شود. احساساتی می شود و برای چند لحظه ی کوتاه طاقباز می شود و می گذارد شکمش را نوازش کنم. نگاهش دیدنی است. بعد باز می چرخد و به حالت همیشگی اش -گوش به زنگ و منقبض- در می اید. دستهایم را لیس می زند. صورتم را جلو می برم. چانه ام را حالا.

دوستش دارم. وروجک سیاه گوش دراز را. می داند. یک لحظه از من جدا نمی ماند.
جدا نیستیم.


حالم را این عکس گرفته است. اینکه مطلب را حالا منتشرش کرده اند ... یا اینکه در شبکه ی خبری امریکا منتشرش کرده اند ... یا چه هدفی دارد یا ندارد ... خارج از موضوع است.