Wednesday, January 17, 2007

دل آشوبه های این یک روز

-"سلام".
-"سلام ... چه عجب".
می خندم: "می خواستم زودتر زنگ بزنم اما صبر کردم تا دیماه. تا بیست و هفتم دیماه. همین امروز است نه؟"
تلخ می شوی. تمام می شود. جادوی لحظه در یک آن ناپدید می شود. با یک جمله ی نابجای من. برای تو که همه چیز را سر جایشان دوست داری.
می دانی. من همیشه می توانستم از تو تعجب کنم که چطور می توانی چیزهایی را که بودند یا قرار بود باشند به آسانی نادیده بگیری و سهل انگار و متکی به نفس طوری رفتار کنی که انگار واقعیت ... موجودیت نداشتند.
حالا دیگر تعجب هم نمی کنم. برای تو وجود نداشتند. ندارند.
می گویم: "من دیگر از یادآوری اش هم ناراحت نمی شوم. می بینی ... دیگر هیچ چیز غمگینم نمی کنی."
لحنت بوی تحقیر می گیرد: "خوش به حال تو که چیزها را از یاد می بری."
می دانی ... دیگر حتی این هم ناراحتم نمی کند.
سالها پیش در جوابت شاید به تندی می گفتم که من شاید لااقل به خاطر می سپرم و بعد از یاد می برم ... اما ...
سالها پیش بچه بودم و عاشق.

****
نمی دانم تویی که پیشنهاد می کنی یا حمیرا و یادم نمی آید قرار شام بود یا چیزی هیجان انگیز تر ... هرچند که بیرون رفتنهای گروهی مان همیشه هیجان انگیز بودند. روزها را دوره می کنید:
-اوه ... آنروز من باید فلان جا باشم
-آنشب هم من مطمئن نیستم بتوانم.
گفتگویتان ادامه پیدا می کند و تو رو به من و علی و محمود که در طرف دیگر اتاق نشسته ایم بر می گردانی: "اول دی چطور است؟"
چهره ی من طوری تیره می شود که همه برای یک آن نفسشان را در سینه حبس می کنند. موج یکی از آن طوفانهای خشم مهارناکردنی می آید که بر سرت فرو بریزد. در آن سالها باورم نمی شد که در کمتر از یکسال تو همه چیز را -اول دیماه را ... سالگرد آن دفتر تاریک را که کفش با سنگهای چینی سرد و بی قواره فرش شده بود ... همه و همه را- به این راحتی فراموش کرده ای.
لحنم سرد و خصمانه است: "چرا ۲۷ دیماه قرار نمی گذارید؟"
همه همچنان خاموش هستند. می دانی .... رنجش و اندوه و سرخوردگی ام بیش از آن بود که بتوانم برای رنجش آنها اهمیتی قائل شوم. همین که نمی فهمیدند بیشتر دیوانه ام می کرد. نا آرام میشدم و پرخروش. و چهره ها همه از تاب دلسوزی و ترحم و بیزاری لبریز می شدند. و این همه باز عاصی ترم می کرد. بیرحم می شدم. دیوانه. دیوانه.

****

باور می کنی که من هنوز گاهی ساعتها در سکوت می نشینم و -نه دیگر به تو که- به مجموعه ی اتفاقاتی می اندیشم که توانستند مرا تا آن حد آزرده کنند ... تا آن حد در هم شکسته ... و خشمگین ... و همچنان و حتی بیش از پیش، عاشق.

یادم هست که اندوه در من به سرخوردگی و خشم بدل می شد. و این همه در تو به فاصله.

****

دیشب هامون مهرجویی را دیدم. در سال ۶۹ برای آخرین بار هامون را دیده بودم. از آخرین دیدارم با نادیا بازگشتم ... اندوهگین اما مصمم. دم سینما ریولی بی هوا به تاکسی گفتم که نگاه دارد و به درون رفتم. نشستم. "بیتا فرحی" می گفت: « ... افکار سیاه و تیره ی حمید خسته ام می کند ...من برای چیز دیگری ساخته شده ام ... من می خواهم بریزم ... بپاشم ... بسازم» و گفت که باید برود.
پذیرفتم.

*****

می گویم: «می دانی ... من همیشه همینقدر تبدار بودم».
همیشه همینقدر ناجور و نخراشیده بودم. و این چهره ها -چهره ی آدمهای آرام و معقول و منطقی که خوب و بد همه چیر را از بر می دانند و دورت را گرفته اند و بدتر هراسان و مضطربت می کنند یکطور بیمارگونه ای عاصی ام می کرد.
می گویم: «یک جایی هست که باید چیزها را بپذیری. چیزها را همانطور که هستند بپذیری. یک جایی هست که همه شان را باید بگذاری که بروند. بگذری.»
من پذیرفتم. عقل سلیم تو را و همه ی کسانی را که دوستشان می داشتم. رفتم.

باد در رویای مرگ همه چیز را -همه ی آن چیزهایی را که از جنس هامون نیستند و هامون از جنسشان نیست - با خود می برد.
می گویم: «شاید باید بمیریم تا بگذریم.»

هامون را از آب می گیرند. نفسی می کشد و بیدار می شود. از یکی از زندگی هایش.
«چند بار باید مرد؟ چند بار باید گذشت؟»


Tuesday, January 16, 2007

امروز صبح تلویزیون را روشن کردم و فیدل کاسترو را دیدم ... بیمار و پیر. گزارشگر به سادگی گفت که مراقبتهای پزشکی فایده ای ندارند و چیزی به مرگ «فیدل» نمانده است.

حتی همین الان هم که اینرا می نویسم نمی توانم اندوهم را سرکوب کنم.
برایم با مرگ فیدل انگار آخرین یادگار کمونیسم می میرد ... همه ی آن موج قهرمانی که در قرن بیستم قلب هزاران دختر و پسر جوان را تسخیر کرد و امیدوارشان کرد که می توانند دنیای بهتری را آرزو کنند و برای آن بجنگند. همه ی آن حس گرم و دوست داشتنی که در نوجوانی تنهایی مان را در میان همه ی آنچه در اطرافمان می رفت و مورد قبولمان نبود معنی کرد. آنچه امیدوارمان کرد به تلاش برای فردایی بهتر. به برابری. به آزادی.

ما در گوشه ی غارهایمان نشستیم و «چگونه فولاد آبدیده شد» و «زمین نو آباد» و «بر می گردیم گل نسرین بچینیم» را خواندیم و باور کردیم. باور کردیم که ویتنام و کوبا حقیقت دارند ... که می شود با «کاپیتالیزم جهانخوار» در افتاد و از پا در انداختش و گرسنگان جهان را سیر کرد و برهنگان جهان را پوشاند.
فکر می کردیم معنای گزینه ی شبه آنارشیستی «اِل چه» را و در تقابل با آن، گزینه ی «کاسترو»ی مرکزیت گرا را در می یابیم ... تلاش کردیم تا دریابیم که تقابل مایاکوفسکی و تروتسکی و خروشچوف و آنتونیو گرامشی با کمونیسم حکومتی -که قاتل جان مارکسیسم/لنینیسم شد- از کجا می آمد. با آن کمبود مراجع ... در کشوری که روشنفکرانش یا «توده ای» بودند و یا «ضد توده ای» ... که دو کتاب «۵۳ نفر» توسط دو تن از همان ۵۳ نفر در آن نوشته می شد و هر یک تعبیری کاملاٌ متناقض با دیگری از وقایع داشت ... در کشوری که ادبیات کمونیستی اش را یا بخش فارسی فرهنگستان شوروی ترجمه و منتشر می کرد یا انتشارات منحصر به فرد گوتنبرگ و یا کمونیست های تواب از حزب توده که وازده های دوست داشتنی ای میشدند مثل جلال آل احمد و حج می رفتند و «خسی در میقات» می نوشتند ... روشنفکرانی که نمی شد -لااقل در بیست سالگی نمی شد- بهشان نزدیک شد ... بوی وازدگی می دادند و مرگ زود رس.

امروز ساعتها برای مرگ رفیق کاسترو گریستم هر چند که تمام کوبایی هایی که دیده ام از او منزجر بوده اند ... از شیوه ی زمامداری اش ... از کشوری که خوشبختی ایدئولوژیکی اش را به مردمش تحمیل کرده است ... مردمی که فکر می کنند سواحل فلوریدا و میامی بهشت گمشده شان هستند. بهشتی که مردم محروم امریکای جنوبی مستخدمین و رانندگان تاکسی و کارگران مزارع پر حاصلش هستند بی آنکه از کوچکترین حقوق انسانی برخوردار باشند. بهشت سرمایه داری.

هه! تا به حال تابلوهای تبلیغاتی برزرگراه ها را نگاه کرده ای ... پوشیده اند از عکس خواننده ها و هنرپیشه ها و مادل های دختر و پسر و مارک های معروف لباس و کفش و عطر و شامپو و ... کجا نوشته بود که سرمایه داری کمونیسم را با ابزار مدیا به زانو در آورد ... من باور نمی کنم. کمونیسم از درون پوسید. کمونیستها آنجا که حکومت را به دست گرفتند دیکتاتورهایی ترسناک شدند ... در دیگر جاها هم هوادارانشان کشیشهایی متعصب و غیر قابل انعطاف شدند که به هیچ صراطی مستقیم نمی شدند ... راه به هر طرف پیچ خورد ... و آنها همیشه و در سر هر پیچی تنها به چپ پیچیدند. چپ چپ چپ ...
دوست داشتنی بودند هرچند. با آن رد عمیق درد و بیزاری روی چهره شان. سالها در زندانها شکنجه شدند ... سرکوب شدند ... و وفادار ماندند.
بقایایشان هم حالا یا در گروه های حمایت از محیط زیست فعالیت می کنند یا حمایت از حقوق زنان و کودکان ... سوسیال دمکرات شده اند ... یا از War Child حمایت می کنند ... هستند همچنان.

من در امریکای شمالی زندگی می کنم. در قلب سرمایه داری. تحت سلطه ی کورپوریشن ها. قلب تپنده ی چبهه ای که صد سال در سراسر دنیا با خطر سرخ جنگید. حالا قرن بیست و یکم آغاز شده است. ... حالا جنگ در جبهه ی مذهب و قومیت است.
جنگ های قومی/مذهبی این قرن چقدر به طول خواهد انجامید؟

نمی دانم. نمی توانم بدانم ... اما قلبم همچنان در هم فشرده است. خنده دار است نه؟ من همچنان کاسترو را دوست دارم.


Thursday, January 11, 2007

Nazanin Afshar Jan


اینهم یکی از اخبار این چند روز کانادا. دختر شایسته ی ایرانی الاصل کانادا Nazanin Afshin-Jam برای جلوگیری از اعدام نازنین فاتحی که به جرم قتل مردی که قصد تجاوز به او را داشته است به اعدام محکوم شده است فعالیت می کند. در اخبار تصویر او را دیدم که در خیابان با بلند گویی مردم را به حمایت این حرکت دعوت می کند و با CNN مصاحبه می کند و Petition جمع می کند (تا حالا هم ۳۱۰۶۶۳ تا امضا برای آن جمع کرده است )...

از همه ی حرفهایی که همه جا زده می شود و همه می دانند اگر بگذرم (که خوب است یا بد است یا ...) فکر می کنم نسل قدیم فعالین سیاسی؛ چپ ها و آزادی خواهان مستقل و غیر مستقل؛ اینروزها غصه ی دیگر هم دارند بخورند (خصوصا جماعت ذکورشان -نمی توانم به جماعت مونث همجنسگرا اشاره کنم چرا که زنها هرگز به اندازه ی مردها در انتخاب معشوق خوشگل پسند نیستند) که چرا در فرهنگ قدیم دخترهای فعال سیاسی همه "فاطمه کماندو" و "سکینه چریک" بودند( با آن بلوز های چینی بلند و هر چیزی که خارج از مد بود و ان روحیات مثلا انقلابیِ که خیلی چیزهایش در ظاهر ادمها تجلی پیدا می کرد و در ادعاهایشان که: «من مستقلم و من فلانم و بهمانم» و «به من به چشم یک رفیق نگاه کن و نه یک زن»).... و در زمان حال یک همچون دختر خانمی دست به فعالیت های اجتماعی (که در ممالک جهان سوم سریعا تِرَنسلِیت می شود به حرکت سیاسی) می زند آنهم با این صدای شیرین و خم ابروی بی مثال که حتی من را هم در زیر کرسی بی قرار نمود.

man cherike fadaiie khalqam - jAne man fadaye khalqam


حتی من (بی آنکه سنم هرگز به همراهی و همخوانی با دختران چریک فدایی و مجاهد دهه ی پنجاه قد دهد و فقط بوی چیزی به نام مبارزه ی سیاسی اجتماعی به مشامم خورده بود که آنهم در استبداد مطلق برادران رفسنجانی-خامنه ای در دهه ی ۶۰ «قبل از اینکه احمدی نژاد پیدایش شود و میانه شان را پاک به هم بزند» از سرم پرید ) در دانشگاه یا یک اورکت سربازی می پوشیدم و یا یک کاپشن خیلی تنگ خیلی پسرانه ی خیلی کوتاه چرم سیاه که مایه ی خنده ی دوستانم بود. حالا هم که دیگر در ۳۸ سالگی جان عمه ام کمی خانم تر شده ام هنوز لباس پوشیدنم مایه ی تعجب همکاران شرکتم است. یک شلوار جین ... یک بلوز تنگ و کوتاه و بی قواره ... حالا با یقه ای کمی باز تر ... یک کفش پیاده روی زمخت.

دوستانم هم البته بیشتر دانشجوی مهندسی بودند و معمولا هیچ تردیدی در هوش و توانایی خودشان در تقابل با جامعه ی مردسالار نداشتند و زیر بار هیچ حرف زوری از جانب جامعه نمی رفتند و خواسته و ناخواسته رگ و ریشه ی خشن و پسرانه ای در همه شان دیده می شد (شاید جز نسرین که صدایی جغجغه وار و پر از ناز داشت و ادا و اطوارش یک جورهایی "مامانم اینا"یی بود) ... و همه ی انها هم کلی کشید تا ریشه های زنانه ی شخصیت خودشان را قبول کردند و بعد باور کردند و بعدتر ارزش گذاشتند. همانطور که من.

با دیدن گزارش شبکه ی تلویزیونی CTV یاد جمله ی پسرانه ی حرص در بیار خیلی قدیمی ای افتادم و خندیدم: «دختر یا خوشگل می شود یا سیاسی» ... آی آی آی.