Tuesday, December 30, 2008

ترسناک است امازندگی ام انگار در لوپ های بسته جریان دارد و می چرخد و باز می گردد به همان جا که بوده است ... در شکلی تازه و کهنه ... در آن واحد.

حالا گاهی چهره ای در یکی از این حلقه ها پیدا می شود و در حلقه ی بعدی از میان می رود
حالا هی دل می بندم و دل می کنم و دل می شکنم و دل دل می کنم ... خشمگین میشوم و غمگین می شوم و باز رها می شوم ...

حلقه ها -که در هم پیچیده اند- اما همچنان مرا از جایی به جایی می برند و باز می گردانند ...

من صبر می کنم ...
یا شاید تعلل ... .
من از رد پاهای جلوی رویم ... و آنجا که می رسند می ترسم ...
من تردید می کنم

تکرار و تکرار ...
و حلقه ها تنگ تر ...
و من خسته تر ...

شانه بالا می اندازم
بالاخره.
بزنیم بیرون
از این حلقه ...
یا از آن یکی

می خواهم تردید را رها کنم
همیشه ...

اختیار و هراس
اختیار و تردید
اختیار و سرگردانی.

دستی می اید
وقتی که کمتر از همیشه انتظار می رود
کوچک یا بزرگ
ظریف یا خشن
و حلقه ای جدید میان حلقه ها که می روند تا از هم بپاشند تشکیل می شود
... و من باز سرگردان می شوم
من دستها را ... کوچک یا بزرگ ... دوست داشته ام ...
دوست گرفته ام ...
و آنچه در این میان گم کرده ام ...
جز خودم نیست.

***

به افتادن از بلندی می ماند ...
آنجا که باز به زمین می رسی و حس جاذبه ... و آن حس آشنای ایستادن روی یک حجم بی انتها که می تواند همه ی وجودت را در خود بگیرد و از آنِ خود کند باز می گردد ...
و مدتی طول می کشد تا به خودت بیایی ...
و باز افتادن از پرتگاه بعدی ...

پریدن.

از تو نپرسیدم ... تا حالا از بلندی پریده ای؟

***

مفهوم هست یا نیست ... طبیعی است یا ترسناک؛ نمی دانم ... اما این چهره که همین پشت در است و به زودیِ زود می اید که برای همیشه بماند ... چهره ی این بچهَک ... تاب و توانم را می گیرد ...
منتظر معجزه ام.
معجزه ی تولد ... و عشق.
مگر این نجاتم دهد از بستگی ای که بر طبق تعریف خواهد بود ...و باید باشد.
از این حلقه های بسته.

... Otherwise we are screwed man!



Saturday, December 20, 2008

  
  




خُب دیگر دارد وقتش می رسد ... کمتر از سه هفته ...
گهواره ای در اتاقی گذاشته ایم ... با نرده های چوبی ... یک دیوار اتاق را کاغذ دیواری کردیم ... بقیه را رنگ زدیم ...
حالا مانده است تا همه چیز را تمیز کنیم . تشک سفید و ملافه ی فلانل را که نقشهایی از حیوانات دارد در گهواره بگذاریم ... و پتو و ملافه را ... و یک اسباب بازی که می چرخد و موسیقی های از بتهون و باخ و موتسارت پخش می کند را بالای گهواره نصب کنیم ... و یک بالن قرمز رنگ که گوسفند و خرگوشی از ان آویزانند را هم ... و محلی برای عوض کردن بچهک ... یک تشک بادی با روکشی به شکل خرس ...
لباسهایش را باید در کشوها گذاشت و آویزان کردنی ها باید در کمد دیواری کوچک آویزان کرد ... و صندلی متحرک و تابش را ...
همه چیز همین جاست و باید فقط دستمان را دراز کنیم و در سر جایشان قرارشان دهیم ... و نظمی و ...
من و پدر بچه.( می دانی که من با فعل جمع و با این «ما» چقدر مشکل دارم ... اما چه می شود کرد ... این کارها را با هم انجام دادیم ... تنها نبودم) ...
پدر بچه هست و می خواهد با او بماند.

ابلیس یحیی هم قرار است «خروس زری پیرهن پری» و «گرگ بد گنده» و «بزک زنگوله پا» را برایمان بفرستد ... من از حالا شروع کرده ام به خواندن: "قوقولی قوقووو سحر ر ر ر شد" ....

از اینجا گمانم زندگی شکل جدیدی می گیرد که من نمی دانم چیست و منتظرم بیاید تا معادلاتش را ببینم و اگر نه حل کنم که بدانم و بپذیرم ... یک دوست خوب ... و یک پسر کوچک که ژنهایش از من و دوستم ترکیب شده است... و پیاده روی و اسکیت روی یخ و کمپینگ و دوچرخه سواری . و سفرهای بچهک با پدر و مادر ... و با پدر ... و با مادر ...
از همین حالا قرار است برویم در آبهای گرم جنوب قاره شنا کنیم ... از همین حالا پدر و پسر قرار است نمی دانم از کجای اروپا تا کجایش را با یک دوچرخه طی کنند ...آقای پدر می گوید: "لیلازی ... زود باید خودت را آماده کنی!" ...
هه! من که همیشه آماده ام! (حالا باید وزن کم کنم!)

من شاید از همه ی آنچه می آید هراسانم ... غمگین نه ... هراسان چرا ...
در ۴۰ سالگی هنوز حس بچه ای را دارم که جای خوابش را پیدا نکرده و آرام نگرفته و حالا باید همه ی اینها را با دیگری هم -که گویا مستقیما مسُول حال اوست- تقسیم کند ...
همه ی نامعادلات حل ناشده را ...

دیگران می توانند نصیحتم کنند یا از حسهایی برایم بگویند که -در کمال تعجب- می دانند که دارم . یا مطمئنند که خواهم داشت و انچه که -اعتقاد دارند- که باید داشته باشم ...

من نمی دانم. من اگر بتوانم همان بچه ی بازیگوشی خواهم شد که بودم ... و با این همبازی جدید می روم بازیگوشی ... شاید دوبار بشود به همه چیز خندید ... و از همه ی دیوارها و درخت ها بالا رفت ... و روی همه ی برفها سر خورد ... شاید دوباره بتوان به همه چیز عاشق شد و از شکستنی بودن همه چیز آنقدر جا خورد که از همان همه چیز برای همیشه دور افتاد ...
شاید دوباره بلندی های پیدا کنیم و از آن بپریم و استخوانهایمان آنطوری بشکند که هرگز خوب نشوند و هی زق زق کنند ...
و فاصله را.

من می ترسم و به عکسهای جانوری نگاه میکنم که فرزندش را تحت سایه ی خود گرفته است و فکر می کنم: "اصلا سایه ای داری لیلا؟"
و غمگین می شوم.

بچهک زندگی اسانی نخواهد داشت گمانم ... من شاید فقط بتوانم در سالهای اول کمی شادی و هیجان نشانش دهم و بخندانمش...پدرش هم آموختنی ها را به او خواهد اموخت

بعدش چه خواهد شد؟ نه می دانم و نه می توانم بدانم.


Wednesday, December 17, 2008

یه نامسلمون نیست دست من الیل (ع لیل) رو بگیره مثل تارزان بگه شززززززززززم ببره امامزاده داوود حالم رو خوش کنه ، تو سرم مثل بازار آهنگرا صدا میکنه ، مثل پیت حلبی خورده ریزه هاش جابجا میشه.


Monday, December 8, 2008

من به نویسنده اش چه بگویم ؟ ... که زیباست ... که دیوانه است ... که مجنون است و
نمی دانم ...


اللهم صل علي دو چشم سياهت ليلا

پلنگ ها روی دست داستان فروشان باد کرده اند… اینجاست که من مثل جنینی به بند ناف غزل ، به دار آویز همیشگی مریم، سارا ، لیلا، و حالا دیگر دف دف دف گلوله ام برای سینه ای که بدراندت لیلا را…
نقطه سر سرطانی مبارک!
سوگند به تو که من تا چهار شنبه رعد و برق رعد و برق سرفه
بعد ازخروار خروار کاغذ باطله غزلیده در غزل: پاگرفته و ریشه دوانیده…
لو لای لبهات لما خلقت الافلاک…
از این سو به آن سو برباد، بر باد، بر بـــــــــــاد
والقرآن الکریم…
فبای آلا ربکما تکذبان زبان همیشه تابستانت
بغل بغل دست بریده
پنهان پنهان بوسه
نیل نیل اشک
و شتر شتر طلا
مهریه آب دیده حضرت همیشه تان
شما اما پروا نه می کنان نه پروا نه پروانه
دریا دریا سکوت: من و شمیمه ای زلیموهای پشت همه پیراهنت باد صبا!
یا خدای دافع البلایا ، دافع البلایا ، دافع البلایا…
پاهاتِ پنج شنبه رد سم اسبهای کلا سوف تعلمون
ثم کلا کفشهای خانم همیشه زیبای بکوبد روی فرقت
یا نمی کوبد!
فُزتُ هزار فرات رب پلاستیکی کعبه
کعبه کعبه دلدادگی، خانه خانه محرم، سرا سرا صاحب.
درآ ز پرده برون آی از پس پرده
درآش را حج پس حج کج خط و کج خط زن و کج خط خوانی…
ماه کامل چشمهای پلنگ از هم بدرانت!

***

السلام یا سمیه!
یا
سر
ـَم
برای نقش فرسوده مادر بازی کردنت.
ای ستاره منظومه جاهلیت شمسی!
به من بگو
چرا همیشه یک زن روبروست که می خندد و اسم ندارد؟
چرا؟
دکتر نگام می کند و می گوید: خدا در سرم روان است
روانی!
سرم قندی بعد از شستشوی معده روی تخت بیمارستان…
چشمهام خمار می شوند و گیر می کنند به موهات و:
_ تکون نخور! بذار درشون بیارم!


***

گمگشته در ناکجا تو
ای مادر ماسوا تو
در من و در ما هویدا
از من و از ما جدا تو
ای یوسف خوبرویان
فی الجمله پیدا و پنهان
ماهردو یک واژه بودیم
اینک چرا “من” چرا “تو”
تو حضرت لن ترانی
آقای هفت آسمانی
تو علت عاشقانی
ای بنده تو وی خدا تو
آمرزش بعد کفری
غفران بعد از گناهی
تو کیفر مومنینی
تاثیر سوء دعا تو
تمام این سطور
پیدا و پنهان هوارت می زنند
حالا که حتا دیگر نفس هم نمانده برام که بُکُشَمَت!!!
بپرسمت
کیستی اندر پس این جمع زن؟
جمع چو پروانه و چون شمع زن
تا که به هرم شرری از تنش
خلق شود قل و شود قمع …
روی زمین پر از سنگت کشیده ام
ای ته سیگار در سر همه مردانگی هام فرو رفته ای در من روان!

***

حجاز حجاز متاع :
دامن دامن دختر گیسو شلال دبیرستانی و دریای شوق و دوباره هاروت و ماروت افتاده از نفس بیانداز که:
- سلمان سلمان مقداد!
- ابوذر ابوذر به گوشم گوشواره پوکه خمپاره های گمشو گفتن هات!
برخیزیده ای پلنگ شباهنگام من…
که آمدم به زمینت با کالبدی از جنس انسان که بر کمرم هماره نقشی و رنگی ست از کژدم سیاه!
گردان گردان ملازم و سرباز برای بانوی چشمهات که بپات و مواظبت باشد تا
دست از پا خطا نکنی
سر از تن جدا نکنی
قبیله قبیله عشق که بی تن کردند سران سرورانمان را این سر ناشناسان!
فوج فوج کودک گرسنه بی سرپناه، هزار پشته رتیلای لیلای سیاه برزنگی
هزاران مسیح ریشه دوانیده در رگه های چشمهاتِ همیشه نابینای من!
هفت دریا یحیا تعمید دهنده اندامت
بانوی add شده فهرست دوستان یاهو و یاقدوسم!
درویشانه نشسته در کانون آتش
یاهو زنان و چت کنان از سیاه همیشه حشیش وار گیسوانت…
الصلا یابن رسول اهل سنت شب جمعه
صل علی آه و علی سردی نفسهات یا لیلای آلوده به الکل ابن السلام…
پارتی پارتی جنس تقلبی بازار پنجره خانه همسایه که لیلات دَودا و رَودا توی قفس همان پنجره ای که تو و دختر همسایه دید زدن

غرقابه ام من در من!
می ترسم از این خانه
می ترسم از این زندان
یا درویش باش و بمان تا عاشق بمانی و عاشق تا محرم و دستها بروند بالا
بالا
بالا
انگار سر کلاس یکشنبه دبیرستان سیرجانی که:
سارا: حاضر!
عباس: حاضر!
پوریا: حاضر!
مرجان: حاضر!
مریم اما…
سکوت
یا حی لایموت
کویر کویر خاک و
هزار هزار و سیصد و هشتاد وتو
پیراهنم: کفن تخصص یافته برای تحمل و جابجایی مرده متحرک من…
چشمات من الذلـــــة/
می بردم به عرشی که پای حتا خداش نرسیده به معراجش هم،
خنجر چشمهات و سیلی خورده از دستت و خدای بر کمرت هماره نقش بسته…
استفراغ عقیده می شد وسط سفره میان من و تو
که جدل می کردیم سرش
له له میزدیم برای
سرش
می زد که بخواند:
- تصمیم قیامت کبرا، کتاب روز بارانی
خود را برهان دمی ز سرگردانی
خیام جویدن و شمس پرستیدن و غیره و ذلک
و سیگار پشت سیگار تو!


زیر نویس اشکهام گونه های رژ مالیده گیت…
الصلوة والسلام علی وارونگی کلیپس گیسوانت
ای شبگردی در تنت بهانه حالا مست کردنم
وی تندی طعم گردنت
تا شکار درونت
و قندیل های کپک زده فاعل مفاعیل
باطل اباطیل تمام غزلهام بی تو!
پرستار های سفید پوش بیمارستان لقمانت در من مانده به یادگار در من رفتن!
کودکان حلال زاده نمی دانم از کدام پدر:
گربه های سرما زده کنج پارکینگ آپارتمان
که ما کودکیمان قفس…
نوجوانیمان قفس
جوانیمان قفس
و مرگمان کویر!
مقدر فرمودیم چشمهاتان را روزی خاطراتمان…
برای تور زدن نگاه اولینم اولینت و اولین آخرینی تو!
عشقشق کله شقی روز فرارمان که
موتوری باشد و تو باشی و ترکی باشد
شاهراه همتی در من که یک طرفه اما همیشه ی خدا خلاف جهت چشمهات و لبهای نیمه باز بی خندگیت.
هیچ کس از این راه نرفته نیامده که روشی بیاورد برای انشای اسفار اربعه در بدنت!
شبهای جمعه که خانه خانه بود و مکان مکان بود و قرص قرص بیهوشم کنان
خوابم کنان
پیچم زنان تابم کنان دریای پر آبم کنان
ضربت زنان دف دف ددف کشاف الابوابم کنان
از ابتدای این سفر تا ختم انعام لبش
بی وقفه لبهایم چشان وز عشق سیرابم کنان
لب لب زنان وز لب قدح گیرد ز دستم دم به دم
وز شمّه ای از شمس دین مرآت الآدابم کنان
و آبم کند
و تکه ای نانم کند
در عرصه انوار خود افکنده زندانم کند
تا باد بادا شمس دین تا زاد زادا شمس دین
الحق که الحق الحقش بنیاد عرفانم کند
از مهملات فلسفی تا آن جمال یوسفی
پیوسته مولانا رکب در جسم و در جانم کند
رقصم دهد خوابم کند وز آتشش آبم کند
تلفیق شمس المریمش الحاد و ایمانم کند
هووووووووووووووو…
بادی که می غردی و می رودی و رَوَدا ليلا بنت الخدا!
الحق ( الحق) که حلالی به همه خدایان عالم یا ليلا
که پیامبر پیامبر شک می چکد از باکره گیت بر دهانت
یا باران همه کوچه های بی پنجره یا من!
یا حجت الله علی شخص من
یا سیدتی و مولاتی
انا توجهنی واستشفعنی
و توسلتُ بکِ الی الله
و قدمناکِ بین یدی حاجاتنا
یا وجیهة عندی اشفعی لنا عندی
نی عرب نی عبرانی نی عجم ونی هندی
نی زقوم ترکانی نی زبلخ و افغانی
نی گدا نه درویشی نی ز قطب و نی رندی
نی خدا و نی شیطان نی یقین و نی کفری
نی خلیج و نی جیحون نی ز گنگ و نی سندی
زیرکک تو نی شمسی نی جدا ز شمس الحق
نی رهایمان سازی نی فسارمان بندی
که تویی
اینجاتی که
دست می گذارم روی تمام دستهاتِ ببوس
بزن
بتاران
برای تمام از اینجا به بعد مردگان
و رفت
و رفتم!


Wednesday, December 3, 2008

یک سخن کنفسیوسانه:

Do not recycle your loved ones from past ... let them be where they belong.The past.

Let them be in peace.
have mercy on them ... and on urself!


***

پانویس مارکزی:

در صندوقچه را باز می کنم ... حالا اشباح گذشته دورم می چرخند ...
آئورلیانوها و خوزه آرکادیوها ...

and boy ... they dont look good !!



در صندوقچه باز مانده است ... اشباح دورم می چرخند ...
بیشتر خوزه آرکادیوها!!
من که می میرم برای آئورلیانوها ...
چه آن یکی که سرهنگ شد و قلبش را با شلیک گلوله ای سوراخ کرد اما نمرد
چه آن یکی که به نیروهای چپ پیوست تا حکومتی بیاید که در آن آدم بتواند با عمه اش بخوابد ... حتی اگر عمه اش پیردختری کینه جو باشد
و چه آن یکی که دل به خاله اش بست و آتش شهوتش را داغی تن دختران نازک میان هیچ روسپی خانه ای خاموش نمی کرد ..
همه شان.

اما خوزه آرکادیوها ...
ای ی ی ی ی ق خ ق خ خ ق خ خ خ ...

***

پانویس صمد بهرنگی ای:

حسن کچل. اگر می خواهی پادشاه ظالم دختر شاه پریان را از چنگت در نیاورد باید هر کاری به تو محول می کند ... هر چفدر سخت هر چقدر توانفرسا انجام دهی .... نه به پشت سر نگاه کن ... نه به روبرو ... همه چیز به انجام خود می رسد. پادشاه ظالم آخر دست از سرت بر نمی دارد و باید قلعه اش را آتش بزنی یا سیلی ویرانگر راه بیاندازی که قصرش را و خان و مانش را ببرد و خودت پادشاه شوی.

پانویس لیلایی بر پانویس صمدی:

یعنی حالا هی مدارا کن بچه ... آخرش باید بزنی زیرش و بزنی به چاک. خوب پاشو بزن دک و پوزشان را بیار پایین خوش غیرت.

***

پانویس پائولو کوئیلویی:

خسته هم اگر می شوی ... باز نگرد. اگر آنچه را که می خواهی در گذشته جا گذاشته باشی ... در آینده خواهی یافتش ... ایمان داشته باش. برو.

***

پانویس لیلایی:

به یاد بیاور که خیابانهای رابطه دو طرفه نیستند ... یک تریلی دوازده چرخ یکدفعه از روبرو می آید و دهنت را صاف می کند ... راه مال اوست و امروز مال اوست ...
همچنان که فردا.

***

مدتهاست چیزی از هرمان هسه و تولستوی و سارتر و برشت و چخوف و داستایوسکی و گورکی و مالرو و زولا و و پوشکین و دیگر اشباح قرن گذشته نخوانده ام و اگر هم مضمون را فراموش نکرده باشم لحن را از یاد برده ام ... همانطور که تو را ...

***

پانویس رومن رولانی

تو را خیالات بر ندارد نازک طبع من ... تو هرگز گذشته نشدی ... تو همیشه هستی و هسته ای.
حالا کمی دورتَرَک ...
اگر قاره ها را بشود فاصله به حساب آورد.

پوزه ات را بیاور جلو و یک بوسه بده.

زمانش رسید دوباره ... نفس تازه کن و برو.

***

آخر پانویس ها:

It used to make me angry ... now it Only makes me sad.