دوست داشتن تو به قایم موشک بازی می ماند.
من هستم. من نیستم. کنارت می نشینم ... گاه گاه ... نیستم اما ... جایی در گذشته ام... یا جایی در آینده ... در مرز سایه ها و رویاها ... و تردیدهای در گذشته که به جامدیت یقین در می ایند ...
یک جایی هست که من در آن غوطه می زنم.
تو گیح می شوی. تو جای خودت را پیدا نمی کنی. خسته می شوی ... نه ... از فکر اینکه ممکن است خسته شوی است شاید، که خسته می شوی.
تو با من بازی می کنی. قایم میشوی ... یک جایی همین دم دستها. من از آنجا که هستم باز می گردم ... من دنبالت می گردم ... می دانم که منتظری. با اندکی بی ظرافتی ... شاید هم بی حوصلگی. شتاب دارم که باز برگردم.
می گیرمت و باز می اورمت و باز می نشانم.
***
حالا باز من هستم و نیستم. تو دوباره پنهان می شوی ... و دوباره ... و دوباره ...
یکجایی اما -حتی پیش از آنکه من از این بازگوشی ها که به دلبری های ساده دلانه ی دخترکی کوچک می ماند خسته شوم ... من که از قیل ها و قال ها خسته ام- یکجایی ...این تویی که از خاطر می بری که برای چه پنهان شده ای ...

گاهی فکر می کنم دوست داشتنت به یک قایم موشک بازی مداوم می ماند که در آن تو مرتب با حسی که طرحی از دلگیری دارد پنهان می شوی و من ... با رنگی از سرخوردگی -که در حس عمیق بیهودگی ریشه دارد- به تکرار به دنبالت می گردم و بازت می گردانم.
***
چیزی یکجایی گم می شود انگار.
یا شاید این تویی که گم می شوی ... در رفت و آمد بین پنهانگاه های نه چندان دست نایافتنی ات.
و تو یکباره ... همچنان که از سر بازیگوشی های احساساتی ات پنهان شده ای گم می شوی ...
من دستم را دراز می کنم. تو پا پس می کشی.
دور می شوی.
دور.
با حس عمیقی از رنجش ... که من از فهم چرایی آن عاجزم ... و نمودش بیزارم می کند. و عاصی.
می روی.
من تو را و بازیهایت را نمی فهمم و آنچه را که نیاز توست ... امنیت یک بستگی عاشقانه... که زنجیرهایش حلقه حلقه دورت پیچیده اند ... و من را می ترسانند ...
باز می گردم.به همین سادگی. آرام. دور.
من غوطه می خورم. دور از دستهای تو ... آزاد. سیال.
***
اینجا ... من هستم. تنها.
دلتنگ. و سبکبال.
حالا تو هم به سایه ها پیوسته ای.
در سایه هاست که باز می یابمت.