A new season, a new chapter in life has begun ....
I feel like I have been blind ...
scared ... doubtful or resentful.
It's not enought to open your eyes ...
now it's time to open your heart, Leila.
Wednesday, October 28, 2009
Sunday, October 25, 2009
ستاره ام سالها پیش از منظومه اش جدا شد ... با هجرتی که به خواست من نبود.
جدا ماندم ... سالها ... از هر آنچه که دوست می داشتم.
و جدایی اغاز رهایی شد.
و من دوست گرفتمش.
همچنان که تنهایی را.
تو آمدی ... ستاره از کهکشان قدیمی رها شد ...
رها شده ام ...در بیکران هستی ... در نیستی مطلق.
من از خاطرات شهری که از آن آمدم، و داستان عشق های ماندگارش پُــرم ... و از شوق آنها، که تو خواهی دید.
Friday, October 23, 2009
Monday, October 19, 2009
You know ... I have missed Iran all these years ... being in Tehran in the fall ... or going to "Shirpala" in winter ... and for years I lived dreaming of that very day when I could go back and say: "I am here to stay"
But ... what I miss the most here is that sense of "unconditional love" ... that raw crazed masochist mindless love ... what you can not find it here ...
... I could not find it here.
And so many many conditions which gives others satisfaction or guaranty ...
... its like an exam I am born to fail ... for that I am not made.
I miss being with you. always.
Monday, October 12, 2009
۸
می دانی.... چیزهایی هستند که از من تواناترند ... از دانستن های من و خواستن های من و بایستن های من... چیزهایی هستند که من حضورشان را تنها با با صراحت بودنشان حس می کنم بی آنکه توان آن را پیدا کنم تا با آنها دست و پنجه نرم کنم ...
یکباره همه چیز تغییر می کند ... بی آنکه هیچ چیز تغییر کرده باشد ... و من هی گیج می خورم و به در و دیوار می خورم ...
"من با خودم می گویم: "می دانستم" ... و زن در آینه پوزخند می زند: "می دانستی؟"
برایش شانه بالا می اندازم. او هم.
می دانی.... چیزهایی هستند که از من تواناترند ... از دانستن های من و خواستن های من و بایستن های من... چیزهایی هستند که من حضورشان را تنها با با صراحت بودنشان حس می کنم بی آنکه توان آن را پیدا کنم تا با آنها دست و پنجه نرم کنم ...
یکباره همه چیز تغییر می کند ... بی آنکه هیچ چیز تغییر کرده باشد ... و من هی گیج می خورم و به در و دیوار می خورم ...
"من با خودم می گویم: "می دانستم" ... و زن در آینه پوزخند می زند: "می دانستی؟"
برایش شانه بالا می اندازم. او هم.
Friday, October 9, 2009
Tuesday, October 6, 2009
Subscribe to:
Posts (Atom)