Friday, July 31, 2009

۷

دوست داشتن تو به قایم موشک بازی می ماند.

من هستم. من نیستم. کنارت می نشینم ... گاه گاه ... نیستم اما ... جایی در گذشته ام... یا جایی در آینده ... در مرز سایه ها و رویاها ... و تردیدهای در گذشته که به جامدیت یقین در می ایند ...
یک جایی هست که من در آن غوطه می زنم.
تو گیح می شوی. تو جای خودت را پیدا نمی کنی. خسته می شوی ... نه ... از فکر اینکه ممکن است خسته شوی است شاید، که خسته می شوی.

تو با من بازی می کنی. قایم میشوی ... یک جایی همین دم دستها. من از آنجا که هستم باز می گردم ... من دنبالت می گردم ... می دانم که منتظری. با اندکی بی ظرافتی ... شاید هم بی حوصلگی. شتاب دارم که باز برگردم.
می گیرمت و باز می اورمت و باز می نشانم.

***

حالا باز من هستم و نیستم. تو دوباره پنهان می شوی ... و دوباره ... و دوباره ...
یکجایی اما -حتی پیش از آنکه من از این بازگوشی ها که به دلبری های ساده دلانه ی دخترکی کوچک می ماند خسته شوم ... من که از قیل ها و قال ها خسته ام- یکجایی ...این تویی که از خاطر می بری که برای چه پنهان شده ای ...




گاهی فکر می کنم دوست داشتنت به یک قایم موشک بازی مداوم می ماند که در آن تو مرتب با حسی که طرحی از دلگیری دارد پنهان می شوی و من ... با رنگی از سرخوردگی -که در حس عمیق بیهودگی ریشه دارد- به تکرار به دنبالت می گردم و بازت می گردانم.


***

چیزی یکجایی گم می شود انگار.
یا شاید این تویی که گم می شوی ... در رفت و آمد بین پنهانگاه های نه چندان دست نایافتنی ات.

و تو یکباره ... همچنان که از سر بازیگوشی های احساساتی ات پنهان شده ای گم می شوی ...
من دستم را دراز می کنم. تو پا پس می کشی.
دور می شوی.
دور.
با حس عمیقی از رنجش ... که من از فهم چرایی آن عاجزم ... و نمودش بیزارم می کند. و عاصی.

می روی.

من تو را و بازیهایت را نمی فهمم و آنچه را که نیاز توست ... امنیت یک بستگی عاشقانه... که زنجیرهایش حلقه حلقه دورت پیچیده اند ... و من را می ترسانند ...
باز می گردم.به همین سادگی. آرام. دور.
من غوطه می خورم. دور از دستهای تو ... آزاد. سیال.

***

اینجا ... من هستم. تنها.
دلتنگ. و سبکبال.
حالا تو هم به سایه ها پیوسته ای.
در سایه هاست که باز می یابمت.


Thursday, July 30, 2009

۶

تکه پاره های من
که اینجا و آنجا ریخته اند


***

و یاد ... یاد ...
... یادها مرا دیوانه می کنند ...
بگذار همین ... هم "این" ... دیواری باشد که مرا از تو جدا می کند ... همچنان که تو را از خودت.


Monday, July 27, 2009

۵

من چرخ می زنم میان چهره ها که دوست گرفته ام ... روز به روز ... و در عجب می مانم که هر چه هست بوی تو را می دهد ... که بعد از تو هر چه هست به تو آغشته است ...
... و درد ...

***

می دانی ... باید آن را در خون خود داشت ... سیاهی را و سپیدی را... غم را و شادی را ... خنده و گریه را... همزمان.
یا می فهمی اش یا نمی فهمی اش ...می دانی اش یا نمی دانی اش ... تمام.
هست آنکه از کنارش می گذرد بی هیچ تقلایی ... بی هیچ تردیدی ... آن که نمی بیندش، نمی خواهدش، نمی داندش ...

***

این؟ ...

***

با این همه من همیشه همه چیز را و همه کس را همانطور که هست پذیرفته ام ... هه! چه فرقی می کند. من سلام می کنم و لبخند می زنم و با لحنی ساده دلانه کلامی طنزآلود می گویم و می خندانم و می خندم ... و چیزی به سختی سنگ درم آب می شود. و من در حسرت می مانم که :«همه چیز کی و چرا و چگونه تا به این حد سخت شد؟»

و تو؟


Friday, July 24, 2009

۴

می روی.
نصفه و نیمه و شکسته هر آنچه را که بود ... که هست را می گذاری و می روی.


تو در را پشت سرت می بندی ... بی نیم نگاهی به پشت سر ....
می ترساندت ... یا غمگینت می سازد ... یا خشمگین ... یا دلشکسته ... نمی دانم.
تو روبرمی گردانی ... از شکست است که می پرهیزی؟ -در مفهوم عامش ... از تنها ماندن در میان میدان بازی می ترسی؟ ... از راه به جایی نبردن می ترسی؟ ... شاید خسته ای ... شاید بیش از آنکه من فکر می کردم دلزده ...

از خودت رو می گردانی ......و به شکلی شگفت آور هر روز از همان روز آغاز می شوی ...
و داستانی تازه از ابتدا آغاز می شود ... داستانی که از ابتدا بار هراس تمام راه های نیم رفته و به مقصد نرسیده را در خود مستتر دارد ... داستانی پر از هراس بی بار و بری ... هراس وانهادگی ....
داستانی نو . نه فصلی نو بر آنچه رفته است ... نه ... همه چیز از اول.

مانند زنی که به هنگام هر عشقبازی وانمود می کند که باکره ست ... و ان رمزها و رازها را که از آمیزش گذشته آموخته است از خودش - و بیش از همه از خودش- پنهان می کند ... به دنبال تصویر دخترک جوان و دست ناخورده... که دیگر نیست ... و نه تازگی طرد و وحشی دخترک جوان را به لحظه می دهد و نه رسیدگی ابدار و شورانگیز زنی را که می تواند باشد ...

انسان نصفه نیمه
انسان شکسته بسته
عروسک کهنه ی بازی های دیروز



Monday, July 20, 2009

۳

عجیب نیست؟ که در بین این همه چیز که هست ... با من هست و با تو هست و در با هم بودنمان ... این همه چیز که از فراز این همه چهره ی بی نشان من را و تو را به هم می رساند ... این تفاوتهای ما است که با گذشت زمان به بار می نشیند ... نه ... تفاوت نه ... این کلمه کفایت نمی کند برای آنچه که می رود... یک چیز دیگری هست ... چیزی که طعمی از جنس درد با خود دارد ... چیزی از جنس فاصله.

فاصله.

فاصله مثل یک درخت جوان رشد می کند ... و ما روی شاخه های آن می نشینیم و در جهانی از تفاوت که از هر طرف گسترده ترمی شود روز به روز از هم دور می شویم ...بی اختیار ... تسلیم ... به تلخکامی.
عاشق و تلخکام.

تلاش بیهوده ست. باید پذیرفت. باید پذیرفت و زیر همه چیز زد و رفت. باید جوان بود و سرکش بود و نترس بود و بی مدارا ... باید سر جنگ داشت ...
پذیرفتن چیزها -به همان صورتی که هستند- جسارت می خواهد ... تمام کردن چیزها و رها کردنشان و پشت سرگذاشتنشان جسارت می خواهد ... شاید همانطور که امید به تغییر دادنشان به کَمَکی حماقت نیازمند است ... و عافیت طلبی. نشان از هراس دارد ... و تلاش برای ماندن و چنگ زدن. مانند دل دل زدن ماهی که از اب بیرون افتاده است ...
خورشید هیچوقت از مغرب طلوع نخواهد کرد ... هیچوقت.

***

و تو در تاریکی می نشینی ... تنها. و سیلاب همه چیز را با خود برده است. و تو می مانی و ناتوانی ات در به دست آوردن سررشته ها که برای همیشه از دست رفته اند ... و می دانی ... و دانستن این همه هیچ دردی از دردهایت را درمان نمی کند ... و گریزناپذیری آنچه می رود زارت می کند ... زار .... و زرد می شوی و تلخ می شوی و ناجور می شوی ...

چند بار ... چند بار ... چند بار ...

***

یادها از خاطر نمی روند و تلخی در گوشه ی دهان جا خوش کرده است و بیزاری ... بیزاری.

چگونه می شود دل بست ... دل داد ...ماند ... رفت؟ ... بیــــزار.


Saturday, July 18, 2009

۲

از یاد می بریم. همیشه از یاد می بریم.
آن چیز که بوده است، بوده است و آن چیز که نیست، نیست. چه جای انکار می ماند ...

می شود اما چیزها را جایی ... جای مقبولی دفن کرد و گاه گاه - مثلا شب جمعه ی آخر سال- سری بهشان زد ... و گلی روی سنگ قبر خاطره ای*.
می شود آنچه را که گذشته است ... تا آنجا که بوده است ... به این دلیل که بوده است ... هرچند کوتاه ... هر چند ناتمام ... بی هراس از اینکه تمام شده است ... دوست گرفت ... دوست داشت ... و بعد روبرگرداند. و رفت.
می شود پروا نکرد. می توان در چشمهایش نگاه کرد ... مستقیم. و گفت سلام.
می توان در خیابان دیدش و دستش را برای لحظه ای فشرد و پرسید: «خوبی؟» (و آشفته با خود فکر کرد: "این فشار دست پیشترها می توانست مرا دیوانه کند ... ") و به آرامی تلخی لبخند را فرو برد.
می شود روز تولدش برایش اگر نه هدیه ای یا حتی نامه ای که ایمیلی فرستاد که: "آی آی ی ی ی ... به دنیا آمدی ها ... آخر" ...

پرهیز؟ ...از دیگری؟ ... بیزاری؟...از خود؟...

***

گاهی فکر می کنم شده ام قبرستان آنها که دوستشان داشته ام ...
نه.
سطل زباله.


Thursday, July 16, 2009

۱

می خواهی از یاد بروی ...
از یاد ببری ...
می خواهی که نباشی ... که نباشد ... که بروی .... که برود ... که نمانی ... که نماند ...
می خواهی از دست بگذاری و از دست بگذاردت


Wednesday, July 15, 2009

یک عاشقانه ی شاد در دنیایی از خشونت و بیداد
یا روزهای آفتابی من


عجیب است یا احمقانه است یا ساده دلانه است ...
که من امشب به دنبال این شعر می گردم ... با صدای فریدون فرخزاد- با صدای خاطرات عاشقانه ی بیست سالگی- نه تنها با حسی که از تماس تلفنی دیروزت درم به جا مانده است ... شیرینی کلامت ... و آن مهر ساده و صادقت که به غمره ی آن سالهای دور با هم بودنمان آغشته است ... به دنبال آن می گردم باحس عاشقانه ای که یوسف، حضورش و شادمانی اش و سادگی بودنش در من بر می انگیزد ...

به وقت شیرخوردن، نگاهش را بالا می آورد در چشمهایم نگاه می کند ... ممتد ... و در حالی که با حرکات مکرر و ناارام دستش روی صورتم طرح هایی نامعلوم می کشد طرح لبخندی روی صورتش نقش می بندد. تو را به یاد می آورم ... آنقدر که دوستش دارم.






Wednesday, July 1, 2009

بازی بچه ها در عراق


آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده یی ،
هیچ کجا دیواری فروریخته باقی نمی ماند