Wednesday, June 30, 2010

۶ سال پیش این پست را در وبلاگم نوشتم:

قصه ي من يک افسانه ي آشنا است. افسانه ي ماهي سياه کوچولو. ماهي سياه کوچولو يي که عاشق مرغ ماهيخوار شده است ... حالا سالهاي سال است که من خنجر به دست ايستاده ام ... و هنوز نمي دانم آن را توي دل خودم فرو کنم يا توي دل مرغ ماهيخوار ... مرغ ماهيخوار دلبند! مرغ ماهيخوار نازنين!

حالا هر روز روی گوری که در آن مرغ ماهیخوار را -همانطور که ماهی سیاه کوچولو را در شکم داشت- خاکش کرده کرده ام، گلی می گذارم.
گذشتیم ... ... مرغ ماهيخوار دلبند! مرغ ماهيخوار نازنين!


Tuesday, June 22, 2010


ديوارهاي ماسه‌اي
دست‌هاي مثل خرچنگ غوطه‌ور ميان‌شان
قوطي كبريت پنجره‌هاش
اتاقكي كه باد
با برگي فرش كرده بود
اين همان خانه است
كه سال‌ها پيش‌تر
پدرم ساخته بود و من
با دست‌هاي كوچكم ويرانش كردم

اين همان خانه است
كه با دست‌هاي بزرگ
براي تو باز ساخته‌‌ام

تنها فرقي كه دارد
آن روز رودخانه‌اي اين‌جا بود
كه صداي گريه‌ي ما را مي‌برد
و امروز
باد
همه چيز را از ياد برده‌است


اسفند ۱۳۷۴
شهاب مقربين
از کتاب "كنار جاده‌ي بنفش، كودكي‌ام را ديدم"




من
نسیم کوچکی بودم
تو
توفان نیاز داشتی


مژگان عباسلو


Friday, June 11, 2010

در سالگرد کودتای ۲۲ خرداد

یادداشت شاعر: شاید بی ربط ترین کاری که یک آدم می تواند انجام دهد نوشتن توضیحی بر سر شعر است... تابستان گذشته تهران پر بود از صدایی که در گوشمان می گفت:«جنازه های بسیاری در سردخانه های میوه یخ زده اند.»...برای امیر جوادی فر و دیگران



سرزمین مرا با چقدر وثیقه آزاد می کنید
Mehdi Owrand
Listen here

کلمات آخر را بریده
بریده
به هم می دوخت
کسی که سی و دو حرف را در دهانش شکسته بودند
و در سردخانه
مرگ
در جعبه های میوه آرام می گرفت
و جمجمه های بی نام
در جعبه های انگور
یاقوت چشم های تو را می جستند
و در جعبه جمجمه ها هزار خیال نارس چیده می شد

تهران بی تمام که تا چشم کار می کند در تو بزرگ شدم
چرا مرا در کوچه های بن بست به جا می آوری
این همه دیوار را چطور بالا آورده ای
حالا منم
بالا بیاورم

تو را چگونه می میراند عجوزه ای که این همه از مرگ
و مرگ
تابوتی است که در سینه اش می تپد
بگو سرزمین مرا با چقدر وثیقه آزاد می کنند پیش از آنکه بمیرانند
تهران ریخته از لای انگشت های فراموشی
بگو شب ها چطور می خوابی با این همه روح سرگردان
چه خوشگل شده ای با این همه عکس برگردان روی جلد دفتر نقاشی ات
هر وقت کسی در تو می میرد
چهره ات زیباتر می شود

من کشته توام
تو مرده منی

شهر آهنی
شهر سردخانه هایی که در آن مرگ تازه می ماند
قوادها
در میان جسدهای برهنه
در سردخانه های تو از کشتار روز حرف می زنند
آن قدر توی حرف هم دویده اند
که پاهایشان
بوی خون تازه می دهد
تهران در به در
که ستاره هایت را از تو گرفته اند
زیر سقف کدام آسمان
دوباره
ستاره هایت را
روشن می کنی؟


Thursday, June 10, 2010


خیلی‌ها خود را برای جنگ آماده می کنند.
لازم است.
دیگران خود را برای جهان آماده می‌کنند،
ضروری است.
بعضی‌ها خودشان را برای مرگ آماده می‌کنند
طبیعی است.
تو خودت را برای عشق آماده می‌کنی
و چقدر بی‌دفاعی
در برابر جنگ،
در برابر جهان،
در برابر مرگ.

محسن عمادی



ندیده ای؟!‏
همان انگشت که ماه را نشان می داد
ماشه را کشید

گروس عبدالملکیان


Tuesday, June 8, 2010

آیا اندوهگین بودن، شوریده یا بیقرار ... دلتنگ و خسته و دردمند بودن، یک خصلت فرهنگی نیست؟ اگر نه ... چرا این را مانند یک سبک معین تنها می شود در نوشته های یک ملت، به یک زیان دید؟
من در مورد اعتراض، یا آن حس تیره ای که در ذهن جستجوگر موجودیت پیدا می کند و می پرسد "چرا" و از آن که می گوید "نه"، حرف نمی زنم ... و از عاشقی، دلدادگی
وانهادگی هم حرف نمی زنم ... نه. منظورم همین دلاشوبه های سودایی تکراری قرون است.

-خوبی؟
- نه!
همین.

یکجور بحران هویت ...
ناله و زاری می کنم پس هستم





در دوران ما (حالا دوران جوانان سبز است .. و من خیلی نمی توانم راجع به ان نظر بدهم) شاد بودن همیشه مترادف می شد با مبتذل بودن.
حالا مبتذل بودن چی بود؟ ... آنهم تعریف های بامزه ای داشت.

یکجوری چه چپی و چه مذهبی ... یعنی هر آرمانگرایی، الفت داشت با عرفان شرقی ... که در آن نه چیزی از نوع دلهره ی وجودی ... یا عتاب ناشی از تعهد فلسفی ... که یکجور غم برای غم، نوعی اصالت غم تعریف می شد ...

ما روزها کوه و سینما و کنسرت می رفتیم ... شبها تا صبح کتاب و شعر می خواندیم و به شجریان گوش می کردیم ...
یک نوع لباس پوشیدن معین ...
کتابهای معین
فیلم های معین ...
دوست پسر/دختر نداشتیم
لباس مارک دار نمی پوشیدیم ...
کار می کردیم و مستقل بودیم ...
تلویزیون که اساسا تعطیل بود ...
و همیشه غمگین بودیم ....


-سلام. چطوری؟
-هستم. تو خوبی؟
- من؟ هه!

گمانم مکالمه ای مثل این خیلی معمول بود آن سالها
...
برای خودمان Trend هایی داشتیم و ...
ما حالمان همیشه "محال"ی بود ...
یادش بخیر: "حالی محالی" بودنها!

در Google Reader چرخ می زنم و می بینم که این محنت زدگی ... هنوز در نوشته های نسل های پیشین به چشمم می خورد.

من از این تنوع جوانان سبز امروز، از اینکه هر کاری دوست دارند می کنند بدون متصل بودن به هیچ فلسفه ی بوگرفته ی تکراری ای خوشم می آید.
نسل من،با اداهایش ... دارد منقرض می شود. و من یکجورهایی خوشحالم!


Thursday, June 3, 2010



وقتی منتظر چیزی ... نامه ای یا تلفنی نیستی ... وقتی به زنگ در از جا نمی پری (این سرزده آمدن های تو فقط در تهران بود که محقق می شدند) ... زندگی عجب چیزی می شود ...

یکجایی باید در را به روی این انتظار بست .. آنوقت هر چیزی ممکن است اتفاق بیفتد ... و آنچه که اتفاق می افتد ... تبدیل می شود به یک چیز نو ... غیر منتظره ... دوست داشتنی.

زمان معلق است ... اینجا که هستم.