آیا اندوهگین بودن، شوریده یا بیقرار ... دلتنگ و خسته و دردمند بودن، یک خصلت فرهنگی نیست؟ اگر نه ... چرا این را مانند یک سبک معین تنها می شود در نوشته های یک ملت، به یک زیان دید؟
من در مورد اعتراض، یا آن حس تیره ای که در ذهن جستجوگر موجودیت پیدا می کند و می پرسد "چرا" و از آن که می گوید "نه"، حرف نمی زنم ... و از عاشقی، دلدادگی
وانهادگی هم حرف نمی زنم ... نه. منظورم همین دلاشوبه های سودایی تکراری قرون است.
-خوبی؟
- نه!
همین.
یکجور بحران هویت ...
ناله و زاری می کنم پس هستم
در دوران ما (حالا دوران جوانان سبز است .. و من خیلی نمی توانم راجع به ان نظر بدهم) شاد بودن همیشه مترادف می شد با مبتذل بودن.
حالا مبتذل بودن چی بود؟ ... آنهم تعریف های بامزه ای داشت.
یکجوری چه چپی و چه مذهبی ... یعنی هر آرمانگرایی، الفت داشت با عرفان شرقی ... که در آن نه چیزی از نوع دلهره ی وجودی ... یا عتاب ناشی از تعهد فلسفی ... که یکجور غم برای غم، نوعی اصالت غم تعریف می شد ...
ما روزها کوه و سینما و کنسرت می رفتیم ... شبها تا صبح کتاب و شعر می خواندیم و به شجریان گوش می کردیم ...
یک نوع لباس پوشیدن معین ...
کتابهای معین
فیلم های معین ...
دوست پسر/دختر نداشتیم
لباس مارک دار نمی پوشیدیم ...
کار می کردیم و مستقل بودیم ...
تلویزیون که اساسا تعطیل بود ...
و همیشه غمگین بودیم ....
-سلام. چطوری؟
-هستم. تو خوبی؟
- من؟ هه!
گمانم مکالمه ای مثل این خیلی معمول بود آن سالها
...
برای خودمان Trend هایی داشتیم و ...
ما حالمان همیشه
"محال"ی بود ...
یادش بخیر:
"حالی محالی" بودنها!
در Google Reader چرخ می زنم و می بینم که این محنت زدگی ... هنوز در نوشته های نسل های پیشین به چشمم می خورد.
من از این تنوع جوانان سبز امروز، از اینکه هر کاری دوست دارند می کنند بدون متصل بودن به هیچ فلسفه ی بوگرفته ی تکراری ای خوشم می آید.
نسل من،با اداهایش ... دارد منقرض می شود. و من یکجورهایی خوشحالم!