Thursday, December 29, 2011
مرداد ماه
یک چیزی سر جایش نیست. یک چیزی که ماندن را معنا کند. یک چیزی سر جایش نیست. یک چیزی که مرا در رفتن مصمم کند. روزها را وشب ها را با شبهه ای از ایمان با شکیبایی به انتظار می گذرانی ...... من از پذیرفتن زن به همان اندازه می ترسم که از نفی کردنش. و من آن معنای گمشده را که در رفتن و ماندن پیدا نمی شود -و در ساختن و بازگشتن و در خواستن و در خراب کردن و به دور انداختن پیدا نمی شود- با حسی ناشکیبا از نامعلوم طلب کرده ام. و من از چیزهایی که تعریف می شوند و اسمهای معین دارند و با تکرار کردنشان ویژگی های از پیش تعریف شده ای از سایه بیرون می پرند و حق موجودیت خودشان را طلب می کنند می ترسم ... نامعلوم آرامم می کند.
مرداد ماه
از يکي شدن مي هراسي. تو خانه اي مي خري و گلي از گلخانه ي پنج هزار گله اي که جايش را من مي دانم و همه مي دانند که کجاست .... و ديوارهاي درون خانه را با کاغذها مي پوشاني و کاغذها را با امضاها. و روي امضاها مهر مي زني و ديگران را به شهادت مي گيري و روي شهادتشان مهر مي زني ...
و تو گوسفندان بی گناهی را در پیش خدایانت قربانی می کنی و خونشان را با طرحی از پنج پنجه ات روی در و دیوارت می زنی به این امید که خدایان بدانند که تو از خونریزی پرهیز نداری و بر تو خشم نگیرند ....
و تو قفل هاي بزرگ مي خري و کيسه هاي سياه رنگ پلاستيکی. و هر شب کيسه ي پر از زباله را از چهارديواري ات بيرون مي بري ... کيسه اي که درِ آن را به سختي گره مي زني تا نگاهي بيگانه پس مانده هايت را نبيند ... از در چهار ديواري ات بيرون مي روي و قدم به دنيايي مي گذاري که در آن آنچنان سخت و مصمم براي بدست آوردن آنچه که داري - آنچه که هستي - مي جنگي که من مي دانم و تو مي داني. نگاهي به چپ و راست مي اندازي و کيسه را در جايي مي گذاري که برايت مقرر کرده اند و در هواي تازه ي شب نفسي عميق مي کشي. تو راست مي ايستي. با خودت فکر مي کني که سهمت را چه خوب و چه به جا به دنياي بيرون از چهارديواري ادا مي کني. در را پشت سرت مي بيندي ... و قفلها ... و قفلها. تو پشتت را به در و به هر انچه که در بيرون آن است مي گرداني و هوشمندانه لبخند مي زني.
هه! يکي شدن!
مرداد ماه
میدانم. درد هميشه با من بود اما با آمدن تو رنگ درد تغيير کرد.
تو که آمدی رنگ همه چیز تغيير کرد. و من فهميدم که تنهايي چه مزه ای داشت. تو که آمدی اشک معنی پيدا کرد ... و اين جانور ناشناس که هميشه ته دلم عين يک موجود بيقرار اسير خودش را جمع می کند و به در و ديوار می کوبد معنی پيدا کرد. خواستن، دادن، گذشتن، باور کردن، پشت کردن، تن سپردن و رنج معنی پيدا کردند. تو انگار با من بزرگ شدی. من بيشتر و بيشتر در تنهايي می نشستم و تو حرف می زدی ... و همه چيز رنگ تو را به خود گرفت. دريا رنگ تو را به خود گرفت، کوه رنگ تو را به خود گرفت و آن رهگذر هم که همه ی آن سالها گمان می کردم که امده است تا بماند. و من چهره ها را گم کردم و رنگها را گم کردم و اينه ها را که از هر تصويری خالی بودند ... و به تاريکی پناه آوردم. به ته تنهايي. انجا که هيچ چيز جز تو نبود. ابر نبود. دريا نبود. من نبود. او نبود. هيچ نبود.
یک چیزی سر جایش نیست. یک چیزی که ماندن را معنا کند. یک چیزی سر جایش نیست. یک چیزی که مرا در رفتن مصمم کند. روزها را وشب ها را با شبهه ای از ایمان با شکیبایی به انتظار می گذرانی ...... من از پذیرفتن زن به همان اندازه می ترسم که از نفی کردنش. و من آن معنای گمشده را که در رفتن و ماندن پیدا نمی شود -و در ساختن و بازگشتن و در خواستن و در خراب کردن و به دور انداختن پیدا نمی شود- با حسی ناشکیبا از نامعلوم طلب کرده ام. و من از چیزهایی که تعریف می شوند و اسمهای معین دارند و با تکرار کردنشان ویژگی های از پیش تعریف شده ای از سایه بیرون می پرند و حق موجودیت خودشان را طلب می کنند می ترسم ... نامعلوم آرامم می کند.
مرداد ماه
از يکي شدن مي هراسي. تو خانه اي مي خري و گلي از گلخانه ي پنج هزار گله اي که جايش را من مي دانم و همه مي دانند که کجاست .... و ديوارهاي درون خانه را با کاغذها مي پوشاني و کاغذها را با امضاها. و روي امضاها مهر مي زني و ديگران را به شهادت مي گيري و روي شهادتشان مهر مي زني ...
و تو گوسفندان بی گناهی را در پیش خدایانت قربانی می کنی و خونشان را با طرحی از پنج پنجه ات روی در و دیوارت می زنی به این امید که خدایان بدانند که تو از خونریزی پرهیز نداری و بر تو خشم نگیرند ....
و تو قفل هاي بزرگ مي خري و کيسه هاي سياه رنگ پلاستيکی. و هر شب کيسه ي پر از زباله را از چهارديواري ات بيرون مي بري ... کيسه اي که درِ آن را به سختي گره مي زني تا نگاهي بيگانه پس مانده هايت را نبيند ... از در چهار ديواري ات بيرون مي روي و قدم به دنيايي مي گذاري که در آن آنچنان سخت و مصمم براي بدست آوردن آنچه که داري - آنچه که هستي - مي جنگي که من مي دانم و تو مي داني. نگاهي به چپ و راست مي اندازي و کيسه را در جايي مي گذاري که برايت مقرر کرده اند و در هواي تازه ي شب نفسي عميق مي کشي. تو راست مي ايستي. با خودت فکر مي کني که سهمت را چه خوب و چه به جا به دنياي بيرون از چهارديواري ادا مي کني. در را پشت سرت مي بيندي ... و قفلها ... و قفلها. تو پشتت را به در و به هر انچه که در بيرون آن است مي گرداني و هوشمندانه لبخند مي زني.
هه! يکي شدن!
مرداد ماه
میدانم. درد هميشه با من بود اما با آمدن تو رنگ درد تغيير کرد.
تو که آمدی رنگ همه چیز تغيير کرد. و من فهميدم که تنهايي چه مزه ای داشت. تو که آمدی اشک معنی پيدا کرد ... و اين جانور ناشناس که هميشه ته دلم عين يک موجود بيقرار اسير خودش را جمع می کند و به در و ديوار می کوبد معنی پيدا کرد. خواستن، دادن، گذشتن، باور کردن، پشت کردن، تن سپردن و رنج معنی پيدا کردند. تو انگار با من بزرگ شدی. من بيشتر و بيشتر در تنهايي می نشستم و تو حرف می زدی ... و همه چيز رنگ تو را به خود گرفت. دريا رنگ تو را به خود گرفت، کوه رنگ تو را به خود گرفت و آن رهگذر هم که همه ی آن سالها گمان می کردم که امده است تا بماند. و من چهره ها را گم کردم و رنگها را گم کردم و اينه ها را که از هر تصويری خالی بودند ... و به تاريکی پناه آوردم. به ته تنهايي. انجا که هيچ چيز جز تو نبود. ابر نبود. دريا نبود. من نبود. او نبود. هيچ نبود.
Wednesday, December 28, 2011
Tuesday, December 27, 2011
من کجا بودم ؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسانداشت
و من انعکاسی بودم
که بی خودانه همه خلوت ها را به هم می زد
و در پایان همه رویاها درسایه بهتی فرو می رفت
من در پس در تنها مانده بودم
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود
در گنگی آن ریشه داشت
ایا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود ؟
سهراب سپهری
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسانداشت
و من انعکاسی بودم
که بی خودانه همه خلوت ها را به هم می زد
و در پایان همه رویاها درسایه بهتی فرو می رفت
من در پس در تنها مانده بودم
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود
در گنگی آن ریشه داشت
ایا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود ؟
سهراب سپهری
Saturday, December 24, 2011
Every new year I am to think of a new year "resolution". There are so many of them one would think of ... Losing weight, learning a new skill, eating healthier, becoming a vegetarian, and so many more.
I have my own: I am to act on any impulse I may have. Yeah yeah! I have always been acting on them, yet I didn't want to, cowrdly I did not like myself doing so, lost between people who know what to want and what to do and when ... where.
I've been alone between them anyway, with you, or without.
Let me be my impulsive self this year.
Friday, December 23, 2011
نوری به زمین فرود آمد
دو جا پا بر شن های بیابان دیدم
از کجا آمده بود ؟
به کجا می رفت ؟
تنها دو جاپادیده می شد
... شاید خطایی پا به زمین نهاده بود
ناگهان جا پا ها به راه افتادند
روشنی همراهشان می خزید
جا پا ها گم شدند
خود را از روبرو تماشا کردم
گودالی از مرگ پر شده بود
و من در مرده خود به راه افتادم
صدای پایم را از راه دوری می شنیدم
شاید از بیابانی می گذشتم
انتظاری گمشده با من بود
ناگهان نوری در مرده ام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم
دو جا پا هستی ام را پر کرد
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت ؟
تنها دو جاپا دیده می شد
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود
سهراب سپهری
مجموعه شعر:زندگی خوابها
Wednesday, December 21, 2011
من آشیل بودم
پیش از دیدار تو
سرکش و رخم ناپذیر
عشق تو آن دریچه شد
که زخم های جهان را
همه بر تنم نشاند
***
2- مادر آشیل تتیس، آشیل نوزاد را به جهان زیرین برد و او را از پاشنه گرفته، در رود سیاه جهان مردگان (استیکس) فرو کرد. تمام تن او جز پاشنه که در دست مادر بود به آن آب آغشته شد و تنها آن نقطه آسیبپذیر باقی ماند. همچنین خیرون به اوآموزش دویدن داد و وی بادپا شد.
پیش از دیدار تو
سرکش و رخم ناپذیر
عشق تو آن دریچه شد
که زخم های جهان را
همه بر تنم نشاند
***
1- Achilles is an embodiment of the grief of the people. When the hero is functioning rightly, his men bring grief to the enemy, but when wrongly, his men get the grief of war.
2- مادر آشیل تتیس، آشیل نوزاد را به جهان زیرین برد و او را از پاشنه گرفته، در رود سیاه جهان مردگان (استیکس) فرو کرد. تمام تن او جز پاشنه که در دست مادر بود به آن آب آغشته شد و تنها آن نقطه آسیبپذیر باقی ماند. همچنین خیرون به اوآموزش دویدن داد و وی بادپا شد.
Tuesday, December 20, 2011
مامان شدن کار آسانی نیست ... اصلا ... زندگی شخصی آدم که Fucked Up می شود و می رود ... Solitude آدم به باد فنا می رود که می رود ... (تازه قید آزادی احساسی و Polygamy و اینحرفها را هم باید زد ... یعنی من که زدم ... زیر بار ازدواج و قباله نرفتم اما موندم وفادار به بابای پسرک! یعنی ناچارم ! ... هاها افتادم به مزخرف بافی بر وزن فردین!!)
همه ی اینها هست اما جیزگیلک می داند چکار بکند که همه اش برایت بی مفهوم شود و یکدل نه صد دل عاشق همان لحظه ای بشوی که او درش هست
می بینی چطور نگاهم می کند؟
همه ی اینها هست اما جیزگیلک می داند چکار بکند که همه اش برایت بی مفهوم شود و یکدل نه صد دل عاشق همان لحظه ای بشوی که او درش هست
می بینی چطور نگاهم می کند؟
Friday, December 16, 2011
در چنین روزهایی در سال ۷۰ توی خیابانهای سرد و تاریک تهران عرق خوردن و مست کردن و عربده کشیدن بود و عاشقی ... اول دیماه بود گمانم.
چه خبر از اون
چه خبر از اون آدمای بی نشون
که نیمه ی شب ها واسه دلشون
توی کوچه های شهر می خوندن
رعنا تو کجایی،رعنا آخ سیاهی
در ان ساعتهای شب حالا یاشار یوسف را در آغوش دارم و با هم حال و هوایی داریم که یک جورهای عجیبی عاشقانه است ... سرتاپایش را می بوسم تا می خوابد. می گوید: «آی لاو یو مامی» و خوابش می برد ... او در آغوش من و "بانی" و "موشی" در آغوش او.
چه خبر از اون آدمای بی نشون
که نیمه ی شب ها واسه دلشون
توی کوچه های شهر می خوندن
رعنا تو کجایی،رعنا آخ سیاهی
در ان ساعتهای شب حالا یاشار یوسف را در آغوش دارم و با هم حال و هوایی داریم که یک جورهای عجیبی عاشقانه است ... سرتاپایش را می بوسم تا می خوابد. می گوید: «آی لاو یو مامی» و خوابش می برد ... او در آغوش من و "بانی" و "موشی" در آغوش او.
Tuesday, December 13, 2011
Sunday, December 4, 2011
Friday, December 2, 2011
من همیشه فکر می کردم که مردهای مزدوجی که دیده بودم که عاشق دختر جوانی که حالا یا شاگردشان و یا همکارشان و یا همکلاسی شان بود، می شدند خصوصیات معینی داشتند ... در مواردی به دردِدل دوستان دخترم گوش داده بودم که از رابطه .. از عشق ... از جانفرسایی دیدن اینکه عشق زندگی شان با زنی دیگر به سر می برد حرف می زدند ... و همچنین نقل قولهاشان را شنیده بودم از سخنان معمولا کوتاه و عمدتا دردناکی که از عشق شان می شنیدند که به آنها می قبولاند که نباید بمانند و راهی برایشان وجود ندارد و اما "اگر بروند آن دیگری منهدم خواهد شد" ...
من در این همه عناصر مشابهی را می دیدم وبه این نتیجه رسیده بودم که این اصلا یکجور کاراکتر عمومی است ... و چون ندیده بودم کتابی این حرفها را اموزش بدهد و این نحوه ی عمل کرد عجیب مشابه را ... در آن سالهای جوانی قضیه را برای خودم اینطوری تعریف کرده بودم که شرایط مشابه ... در ادمهای ظاهرا متفاوت عامل کنشها و واکنشهای مشابهی می شود.
در هر کجای هر داستان که باز می شنیدم می توانستم پیش بینی کنم که چگونه مرد تا هر ناکجایی هم که کشتی این رابطه ی عاشقانه را می راند، باز هم هر غروب سر ساعت به خانه باز می گشت ... و مدت زمان سفرهای عید و تابستانش را -با چشمانی غمگین و دستانی لرزان- تمام و کمال با خانواده اش می گذراند ... و فرزندانش را در بهترین مدرسه ای که می توانست ثبت نام می کرد و به کلاس زبان و موسیقی و شنا می برد و همانطور که دم در فلان موسسه منتظرشان بود به دخترک زنگ می زد و با لرزش و اندوه در صدایش مطمئن می شد که او کحاست و با چه کسانی است ... و گاه به گاه حتی از او می خواست که هدیه ی سالگرد ازدواج یا تولدی را برای خانمش بخرد چرا که در نظرش دخترک سلیقه ای بی نظیر داشت ...
دختر جوان هم سالهای زیادی از سنین باروری اش را در طوفانهای عشقی جانفرسا با آن سرشاری خاص خودش می گذراند و سالها می کشید تا این نتیجه برسد که می خواهد بچه ای داشته باشد تا آغوشش را پر کند ... پس با مردی -مهربان و فهیم- ازدواج می کرد و باز تا سالهای سال بعد، زندگی اش را در کنار معشوق از دست رفته تجسم می کرد و رویا می بافت ... مرد هم به آغوش همسر مهربان و همدم وفادار و صادق دوران سالمندی اش باز می گشت ... با حس کسی که از طوفانی مهیب بازگشته ... با نوعی حس آمیخته از شرمساری و بخت یاری نهانی.
بعدها دیدم که در مورد مشابه ... جفتهاي همجنسگرا هم می توانند همین گونه رفتار كنند ... قضیه منحصر به «مرد»ها نیست ... در تورنتو با دختر لزبینی آشنا شدم که پارتنری غیر همجنسگرا داشت ... ایندو رابطه ای سخت فرساینده را ادامه می دادند که بخش عمده ای از آن بر مبنای مزایای مالی زندگی مشترک در مدیریت کردن هزینه هایشان بنا شده بود و همچنین گذشتن سن ازدواج برای انکه همجنسگرا نبود و ناتوانی یا بزدلی این یک در ملحق شدن به جامعه ی آزاد لزبینهای تورنتو و ایستادن در مقابل تعریف شده ها ...
بینشان تارو پودهای محبت و وابستگی سالیان بود ... نوعی عشق خرد و خمیر شده ی بیمار ... همین داستان باز اتفاق افتاد ... این یکی فکر می کرد که عاشق (آنهم عاشق منِ گرگ بارون خورده ی خیس و تیلیس) شده است ... من با نوعی سردی تلخ تلاش مذبوحانه اي را در این همه می دیدم که در آن آدمها برای معنا دادن به زندگی ای که در میان معادلات و معاملات دلشان را می زند یک چیزی پیدا می کنند تا به آن آویزان شوند ... و می دانستم که عاشق دلخسته ی امروز، فردا به آغوش بار مهربان و همدم دوران سالمندی اش باز می گشت ... با حس کسی که از طوفانی مهیب بازگشته ... با نوعی حس آمیخته از شرمساری و بخت یاری پنهانی از داشتن کسی که هر طوفانی هم که می گذشت، با او می ماند... حتی اگر کوتاه زمانی قبل بودن با او را مانند نفرینی می دید که خود بر خود آورده بود ... در این میانه همه ی همان چیزهای قدیمی و کهنه ی گذشته که عامل دلزدگی و حتی بیزاری بودند در یک زندگی تازه جلوه ای تازه باز می یافتند....
حالا كه سالها از ان گذشته است می نویسمش شايد از آنرو که توانسته ام کمابیش خودم را ببخشم ... به خاطر بیزاری ام از این همه به جای فهمیدنش. من بر خودم سختگیرم ... اما باید به یاد بیاورم که با دیگران ... باید بیشتر مدارا کنم.
من دختر جوانی نیستم ... سالهاست نمی توانم قبول کنم که یکی به دیگری ابراز عشق کند و با نوعی معصومیت ساده لوحانه فکر کند که این همه می تواند زندگی اش را یا چیزی را در خودش تغییر دهد ...
من دختر جوانی نیستم ... در بسیاری از روابط ادمها نه زیبایی ای می بینم و نه حتی صداقتی ...
من فکر می کنم که این داستانهای تیپیکال جنسیت ندارند ... همیشه یکی هست که احساساتش را مثل آوار روی سر آن دیگری خالی می کند... و آنها را که دوستش می دارند و آنها را که دوستشان می دارد زجر می دهد ... و در میانه ی ماجراها زجری دلپذیر می برد... نوعی خود ارضایی احساسی.
من در برخوردم با آدمهایی از این دست من سخت و بی احساس هستم. می دانم.
و بی گذشت.
داستان من وتو از این نوع نبود ... اما من در تو هم می توانستم این داستان را در آینده ی دوری ببینم ... می توانستم ببینمت که در پنجاه و چند سالگی با داشتن همسری مهربان و فرزندان عزیزت ... مثلا در محیط کارت با دختر جوانی آشنا می شدي که رفتارش یادآور آن خصوصیاتی می توانست باشد که در من دوستشان گرفته بودی ... نخراشیده و صریح و بی کله یا ورزشکار و پسرانه و تخس و بازیگوش ... و بعد می توانستم -با نوعی دلگرفتگی بیمارگونه- حتی مکالماتتان را تجسم کنم ... در آن سالهای تورنتوی پیش از یاشار یوسف که تمام انرژی ام فقط صرف بازنگشتن به ایران می شد ... می دیدمت که روزها کمی زودتر بر می گشتی از بازدیدهایت و صدایت باز آرام می شد ... و موهایت را باز کوتاه نگاه می داشتی ... و در فرصت های اینجا و آنجا برای دخترک جوان به اشاره های هشیارانه ای تعریف می کردی که سالها پیش دختری را دوست می داشته ای اما شرایط اجتماعی و خانوادگی نگذاشته بودند به او برسی ... و به او می گفتی که تو بوده ای که لیاقت نداشته ای ... و به او می گفتی که با دلشکستگی زندگی می کنی ... که آن دختر خانم مرا به یادت می آورد ... برایش شعر می نوشتی ... همین کارهایی که همه می کنند و عجیب است که صادقانه می کنند و عجیب تراین است که نتیجه می دهد ... احساسات دختر جوان هم که ابتدا طرحی دلسوزانه داشت تدریجا و به صورت کیفی تغییر می کردند ... ... غروب یک روز کاری بهانه ای پیدا می کردید که بیشتر بمانید و تنها بمانید ... و تو به این اشاره می کردی که باید می رفتی ... اما نمی توانستی ... و با پریشانی سرت را تکان می دادی به نوعی خشم بر خودت و به نوعی خشم بر زندگی که «فکر نمی کردی این اتفاق بیفتد» ... دخترک دیگرنرم می شد و تو بر اساس همان وجدان بیدار آشنایت اشاره می کردی که «هیچ راهی برای تو وجود ندارد» و «تو نگران خودت نیستی» و «نمی خواهی به دوست جوانت آسیب برسانی» ... و بعد همان قصه ی تکراری.
آنجا که پای تو در میان است ... داستان اما برایم دلپذیر می شود. همه چیز با تو دلپذیر می شود. این هم بگذار نقطه ی ضعف من باشد ... حتی الان که دیگر به تو دلبسته نیستم ...خیلی خوب ... دوستت دارم ... اما دیگر بیمارت نیستم.
من دختر جوانی نیستم ... سالهاست که فکر می کنم آدمها در بسیاری از اوقات عشقشان را مثل آوار سر دیگری خراب می کنند ... و به واسطه ی آن از دیگری آویزان می شوند ... و متوقع می شوند و تلخ و خودمحور می شوند ... فکر می کنم که ساده لوحانه است که یکی به خودش اجازه مي دهد تا به دیگری ابراز عشق کند و امید ببندد که این همه می تواند چیزی را در خودش تغییر دهد ...و متوقع باشد كه چيزهايي را در ديگري.
حالا اما باز هم نرم شده ام ... شاید چرا که آرام شده ام و بارانهای سالها رویم خشک شده اند و گرگ درونم دوباره گوسفند شده است ... فکر می کنم اتفاق عاشقیت اتفاق خوبی است ... باز شبها بیدار می مانم ... باز رویا می بینم ... آماده ام که گرگه بیاید و گولم بزند...
آی گرگه کجایی؟!
من در این همه عناصر مشابهی را می دیدم وبه این نتیجه رسیده بودم که این اصلا یکجور کاراکتر عمومی است ... و چون ندیده بودم کتابی این حرفها را اموزش بدهد و این نحوه ی عمل کرد عجیب مشابه را ... در آن سالهای جوانی قضیه را برای خودم اینطوری تعریف کرده بودم که شرایط مشابه ... در ادمهای ظاهرا متفاوت عامل کنشها و واکنشهای مشابهی می شود.
در هر کجای هر داستان که باز می شنیدم می توانستم پیش بینی کنم که چگونه مرد تا هر ناکجایی هم که کشتی این رابطه ی عاشقانه را می راند، باز هم هر غروب سر ساعت به خانه باز می گشت ... و مدت زمان سفرهای عید و تابستانش را -با چشمانی غمگین و دستانی لرزان- تمام و کمال با خانواده اش می گذراند ... و فرزندانش را در بهترین مدرسه ای که می توانست ثبت نام می کرد و به کلاس زبان و موسیقی و شنا می برد و همانطور که دم در فلان موسسه منتظرشان بود به دخترک زنگ می زد و با لرزش و اندوه در صدایش مطمئن می شد که او کحاست و با چه کسانی است ... و گاه به گاه حتی از او می خواست که هدیه ی سالگرد ازدواج یا تولدی را برای خانمش بخرد چرا که در نظرش دخترک سلیقه ای بی نظیر داشت ...
دختر جوان هم سالهای زیادی از سنین باروری اش را در طوفانهای عشقی جانفرسا با آن سرشاری خاص خودش می گذراند و سالها می کشید تا این نتیجه برسد که می خواهد بچه ای داشته باشد تا آغوشش را پر کند ... پس با مردی -مهربان و فهیم- ازدواج می کرد و باز تا سالهای سال بعد، زندگی اش را در کنار معشوق از دست رفته تجسم می کرد و رویا می بافت ... مرد هم به آغوش همسر مهربان و همدم وفادار و صادق دوران سالمندی اش باز می گشت ... با حس کسی که از طوفانی مهیب بازگشته ... با نوعی حس آمیخته از شرمساری و بخت یاری نهانی.
بعدها دیدم که در مورد مشابه ... جفتهاي همجنسگرا هم می توانند همین گونه رفتار كنند ... قضیه منحصر به «مرد»ها نیست ... در تورنتو با دختر لزبینی آشنا شدم که پارتنری غیر همجنسگرا داشت ... ایندو رابطه ای سخت فرساینده را ادامه می دادند که بخش عمده ای از آن بر مبنای مزایای مالی زندگی مشترک در مدیریت کردن هزینه هایشان بنا شده بود و همچنین گذشتن سن ازدواج برای انکه همجنسگرا نبود و ناتوانی یا بزدلی این یک در ملحق شدن به جامعه ی آزاد لزبینهای تورنتو و ایستادن در مقابل تعریف شده ها ...
بینشان تارو پودهای محبت و وابستگی سالیان بود ... نوعی عشق خرد و خمیر شده ی بیمار ... همین داستان باز اتفاق افتاد ... این یکی فکر می کرد که عاشق (آنهم عاشق منِ گرگ بارون خورده ی خیس و تیلیس) شده است ... من با نوعی سردی تلخ تلاش مذبوحانه اي را در این همه می دیدم که در آن آدمها برای معنا دادن به زندگی ای که در میان معادلات و معاملات دلشان را می زند یک چیزی پیدا می کنند تا به آن آویزان شوند ... و می دانستم که عاشق دلخسته ی امروز، فردا به آغوش بار مهربان و همدم دوران سالمندی اش باز می گشت ... با حس کسی که از طوفانی مهیب بازگشته ... با نوعی حس آمیخته از شرمساری و بخت یاری پنهانی از داشتن کسی که هر طوفانی هم که می گذشت، با او می ماند... حتی اگر کوتاه زمانی قبل بودن با او را مانند نفرینی می دید که خود بر خود آورده بود ... در این میانه همه ی همان چیزهای قدیمی و کهنه ی گذشته که عامل دلزدگی و حتی بیزاری بودند در یک زندگی تازه جلوه ای تازه باز می یافتند....
حالا كه سالها از ان گذشته است می نویسمش شايد از آنرو که توانسته ام کمابیش خودم را ببخشم ... به خاطر بیزاری ام از این همه به جای فهمیدنش. من بر خودم سختگیرم ... اما باید به یاد بیاورم که با دیگران ... باید بیشتر مدارا کنم.
من دختر جوانی نیستم ... سالهاست نمی توانم قبول کنم که یکی به دیگری ابراز عشق کند و با نوعی معصومیت ساده لوحانه فکر کند که این همه می تواند زندگی اش را یا چیزی را در خودش تغییر دهد ...
من دختر جوانی نیستم ... در بسیاری از روابط ادمها نه زیبایی ای می بینم و نه حتی صداقتی ...
من فکر می کنم که این داستانهای تیپیکال جنسیت ندارند ... همیشه یکی هست که احساساتش را مثل آوار روی سر آن دیگری خالی می کند... و آنها را که دوستش می دارند و آنها را که دوستشان می دارد زجر می دهد ... و در میانه ی ماجراها زجری دلپذیر می برد... نوعی خود ارضایی احساسی.
من در برخوردم با آدمهایی از این دست من سخت و بی احساس هستم. می دانم.
و بی گذشت.
داستان من وتو از این نوع نبود ... اما من در تو هم می توانستم این داستان را در آینده ی دوری ببینم ... می توانستم ببینمت که در پنجاه و چند سالگی با داشتن همسری مهربان و فرزندان عزیزت ... مثلا در محیط کارت با دختر جوانی آشنا می شدي که رفتارش یادآور آن خصوصیاتی می توانست باشد که در من دوستشان گرفته بودی ... نخراشیده و صریح و بی کله یا ورزشکار و پسرانه و تخس و بازیگوش ... و بعد می توانستم -با نوعی دلگرفتگی بیمارگونه- حتی مکالماتتان را تجسم کنم ... در آن سالهای تورنتوی پیش از یاشار یوسف که تمام انرژی ام فقط صرف بازنگشتن به ایران می شد ... می دیدمت که روزها کمی زودتر بر می گشتی از بازدیدهایت و صدایت باز آرام می شد ... و موهایت را باز کوتاه نگاه می داشتی ... و در فرصت های اینجا و آنجا برای دخترک جوان به اشاره های هشیارانه ای تعریف می کردی که سالها پیش دختری را دوست می داشته ای اما شرایط اجتماعی و خانوادگی نگذاشته بودند به او برسی ... و به او می گفتی که تو بوده ای که لیاقت نداشته ای ... و به او می گفتی که با دلشکستگی زندگی می کنی ... که آن دختر خانم مرا به یادت می آورد ... برایش شعر می نوشتی ... همین کارهایی که همه می کنند و عجیب است که صادقانه می کنند و عجیب تراین است که نتیجه می دهد ... احساسات دختر جوان هم که ابتدا طرحی دلسوزانه داشت تدریجا و به صورت کیفی تغییر می کردند ... ... غروب یک روز کاری بهانه ای پیدا می کردید که بیشتر بمانید و تنها بمانید ... و تو به این اشاره می کردی که باید می رفتی ... اما نمی توانستی ... و با پریشانی سرت را تکان می دادی به نوعی خشم بر خودت و به نوعی خشم بر زندگی که «فکر نمی کردی این اتفاق بیفتد» ... دخترک دیگرنرم می شد و تو بر اساس همان وجدان بیدار آشنایت اشاره می کردی که «هیچ راهی برای تو وجود ندارد» و «تو نگران خودت نیستی» و «نمی خواهی به دوست جوانت آسیب برسانی» ... و بعد همان قصه ی تکراری.
آنجا که پای تو در میان است ... داستان اما برایم دلپذیر می شود. همه چیز با تو دلپذیر می شود. این هم بگذار نقطه ی ضعف من باشد ... حتی الان که دیگر به تو دلبسته نیستم ...خیلی خوب ... دوستت دارم ... اما دیگر بیمارت نیستم.
من دختر جوانی نیستم ... سالهاست که فکر می کنم آدمها در بسیاری از اوقات عشقشان را مثل آوار سر دیگری خراب می کنند ... و به واسطه ی آن از دیگری آویزان می شوند ... و متوقع می شوند و تلخ و خودمحور می شوند ... فکر می کنم که ساده لوحانه است که یکی به خودش اجازه مي دهد تا به دیگری ابراز عشق کند و امید ببندد که این همه می تواند چیزی را در خودش تغییر دهد ...و متوقع باشد كه چيزهايي را در ديگري.
حالا اما باز هم نرم شده ام ... شاید چرا که آرام شده ام و بارانهای سالها رویم خشک شده اند و گرگ درونم دوباره گوسفند شده است ... فکر می کنم اتفاق عاشقیت اتفاق خوبی است ... باز شبها بیدار می مانم ... باز رویا می بینم ... آماده ام که گرگه بیاید و گولم بزند...
آی گرگه کجایی؟!
Thursday, December 1, 2011
آدمهاي خيلي عاشق پيشه -مثل من- موجودات خسته كننده اي هستند ... براي من لااقل- اما ادمهايي كه اصلا عاشق نمي شوند و فقط وقتي يك رابطه را تاب مي آورند كه دوست داشته شوند - مثل تو- اصلا نيستند، يا حالا نمي مانند كه چيزي شوند
نياز تو به دوست داشته شدن ... آنهم بر اساس یک سری قواعد تک معشوقانه ی خیلی قرون ماقبلی ...
مشكلمان همين بود گمانم
نياز تو به دوست داشته شدن ... آنهم بر اساس یک سری قواعد تک معشوقانه ی خیلی قرون ماقبلی ...
مشكلمان همين بود گمانم
Subscribe to:
Posts (Atom)