Tuesday, August 28, 2012

Could someone call him/herself a communist and use a credit card?

Could someone Pray in his/her solitude and call him/herself an atheist?
Could someone sleep with a traditionally-married mate, in secret, and call him/herself a believer of everything "Open" ...e.g. "open-relationship"?
Could someone talk against cruelty to humans, and him/herself be cruel to animals or quiet helpless plants?

I am ...real lucky

I know "one" (Only one) who does not have any credit card, as she opposes capitalism in its all aspects,.. and hey! ... she is not even a communist!
I know people who pray to and rely on nothing except nature's soul and being itself.. and hey! ...they are not even atheists!
And a few, who do not sleep with anyone morally-obligated to one else, and yet, do not believe in anything "intellectualistic" or "religioustic" or "civilizedistic-relationship" ... e.g. "anything-relationship"!
And I know the kindest gentlest people,... toward human, animals and plants ... who are not communists, atheists, religious, spiritualists, moralists, or followers of vegetarianism... No! just good humble beings.

***

BUT Hey! still I think that communists, must give up their Credit cards! Today!!


Thursday, August 23, 2012

ل.ل. احساس تعلق به ایرانیان-کانادایی ها ندارد

به ایرانی ها هم ..
به کانادایی ها هم ..
از هر گردهمایی ای فراری ست
مهمانی و پارتی و شام و تفریح دسته جمعی که بماند
(از او که می پرسند از کجایی خیلی هنر کند می گوید که از میدل ایست)

احساس یک اشغالگر را دارد ... یک "خودمحورِ" "زباله سازِ" "هوا آلوده کنِ" "سو‌ءاستفاده کننده از زندگی حیوانات دیگر" .. یک باکتری بر روی صحنه ی زمین.

برایش روزهای خوبی نیستند این روزها.


Thursday, August 16, 2012

مسخره است برایت اما کتابهایی هستند که حسرت می خورم که خوانده امشان .. دلم می خواست می توانستم برای بار اول ..با ان حس بار اول بخوانمشان ... و فیلمهایی ...

و تو.
دوست داشتم می دیدمت. برای اولین بار. و باز دلم را می بردی. برای اولین بار.
می دانم .. مسخره است برایت


Wednesday, August 15, 2012


.خیلی عجیبه ... مسخره اینکه به نظر خودم هم طبیعیه انگار.... اینجا در یکجای دنیا نشستی ... دور از مردم اینجا و انجا ... در طول سالها ... اما وقتی خبر زلزله در چین یا ترکیه یا شیلی یا هائیتی میاید ... اصلا اینفدر دگرگون نمی شوی ...

حتی برای لب مرزی ترین استان این کشور ... تا لب مرزی ترین استان اونور مرز ... حس و حالت فرق می کنه ... کردستان غراق ... کردستان ایران ... آذربایجان .. ازمنستان ...

هیچ فکر کردی چرا؟
شاید یکی از عجیبترین چیزهایش اینه که بیشتر احساس گناه می کنی.
احساس گناه. به خاطر همه چیز.
همین فقط؟
و چرا؟
هیچ فکر کردی چرا؟





 
در حاشیه: اینها که اینجا نوشتم ذقیقا بیانگر احساسات من نیستند

بحث خوبی و بدی و بی مسئوبیتی و با مسيولیتی و عِرقِ ملی نیست ...
من الان دیگر با همه ی اینها شاید یک اندازه درگیر می شوم ...
با بچه های زیر اوار اذربایجان ایران ... و بچه هایی که در چادرهای هائیتی در فقر و بیسوادی و تجاوز منتظر ناجی ای هستند که زیر اوار زلزله های قرون درشان بیاورد یا سگ و گربه هایی که در یک کارخانه در چین در قفسها دارند زنده زنده پوست کنده می شوند تا کت چرم بشوند بر تن ما ...برای سیلاب در پاکستان .. یا مانیلا ...

نمی دانم ... شاید من دیگر و به همین زودی دیگر خیلی ایرانی نیستم
جهانی هم نیستم
بی وطنم
وطنم انجایی است که یکی دارد از درد و سرما و گرسنگی و ظلم و زور و تجاوز برخودش می پیچد .. از همین ریزورتهای سرخپوستهای کانادایی ... تا سکس ریزورتهای کودکان تایلندی ... تا اذربایجان ... تا چین ...
جهان بدبختی




.وروجک جیزغیل به همین زودی فهمیده است چه چیزهایی را دوست ندارم ...
غروب است. کنارم می اید و با زمزمه و به سرعت می گوید: «I shoot and you die!»
می پرسم: «چی گفتی؟»
به دلبری می خندد و سرش را تکان می دهد و می رود.
می چرخد و به من نگاه می کند ..در حالی که مشخصا دارد حالت صورتم را تحلیل می کند ...

می داند که چیزی را که گفته است دوست ندارم ... هنوز معنای انچه را که گفته است نمی داند .. اما مصمم است که بفهمد که چی هست که مامی رااینقدر ازار می دهد.

و داستان همچنان ادامه دارد.




Wednesday, August 8, 2012


اورینتالیسم


دوستش داشتم.
دوستش نداشت.
دوستم داشتي.


از کنار اجساد کودکانی که در چنگ دیوارهایی از سیم خاردار مرده بودند می گذشتیم.


دوست داشتیم.
دوست نداشتند.


از روی اجساد تانکهای سوخته... و شهرهای ویران از بمب ها می گذشتیم.


دوستم ندارد.
دوستتان دارم.


و اجساد بر هم تل انبار می شدند.‬



Tuesday, August 7, 2012



الان که دیگر از محروم ماندن از تو دلتنگ نیستم از محروم ماندن از قله ی توچال خیلی دلگیرم.



ابراهیم نیستم
و گلستانی در کارم نیست
آتش است و دوزخ
آتش تو
که می سوزاندم
در دوزخی که میانمان دهان گشودست.



گلستانی تو
برای ان همه
در ابراهیم
آتشی سوزان.


Saturday, August 4, 2012

گمانم آنجا فهمیدم که دیگر جوان نیستم ... یکباره ... که هراس از زندگی جایش را به هراس از مرگ داد... بیواسطه.


Suddenly Fear of Death replacedFear of Life ... Just Like That. I knew I was no longer young



Friday, August 3, 2012

بی اینکه از جایی رانده باشد در جایی دیگر مانده است ... مهاجر.

رانده است از خود ... مانده است در خود.
مهاجر.



Thursday, August 2, 2012

مهاجر

پاسپورت.
 ای.اس.ال.
بلیط هواپیما.
 فقط کار پیدا کنم

... مادرم مریضه.
مرخصی.
 ممنوع الخروج؟
 فقط بتونم برگردم.

حداقل دستمزد.
 بابام مرد.
یکرور معطل تو اروپا؟
 مرده شور این زندگی رو

 ... بلیط هواپیما.
مهاجر.
 مقیم.
 کارمو نمی توتم از دست بدهم.
 سیتیزن؟

برگشتی نیست.
جنگ؟
بچه هام که بزرگ شوند.
بچه هام که ...


Wednesday, August 1, 2012

در میانه ی یک رابطه ی احساسی .. مرتب به طرف مقابل اسان می گیری ... خطاهایش را می بخشی ... حتی به خاطر خطاهایش بیشتر به او نزدیک می شوی .. شاید چرا که Imprefection او تو را در Imprefection بودن خودت، که هراس از آن در رابطه ای از این دست شدت می گیرد ایمن می کند ...


رابطه که تمام می شود .... وهمیشه انگار درست همان طوری تمام می شود که تو انتظار نداشته ای ... و همان وقتی تمام می شود که تو آمادگی اش را نداشته ای ... به طرف مقابل سختگیر می شوی .. می گذاری سیلاب انتظارات و سرخوردگی های متعاقب شان تو را خود ببرند ... می گذاری که در قضاوت طرف مقابل، تعبیراتی از قبیل "ضعف نفس" و "بی لیاقتی" و "عدم صداقت" و همه ی اینجور کلماتی که در فرهنگ لغت می نویسندشان تا ادم بتواند در مواقغ لازم ازشان اویزان شود ... و بالای ان سیاهی که درد در ان جریان دارد .. و حقیقت آنچه که رفته است تاب بخورد ..  دستت را بگیرد و آرامت کند.


کم پیش می اید که فرد در این مواقع  تامل کند ... بازگردد ..به انجا که جای اوست .... و به عوض بازشماریImprefections یار از دست رفته، خطاهایش و دلگیری اش از این همه که:« اشتباه از من بود ... باید به وقتش این همه را در او در نظر می گرفتم ... باید انتظار این را می داشتم » در آینه به خودش نگاه کند و فکر کند که: «با همه ی آنچه که من بودم ... شاید جز این نمی توانست باشد ... باید انتظار این را می داشتم» و به فاصله نگاه کند که حقیقی ست چون هست... خیلی کم آدمی را دیده ام که به خودش باز گردد و از کوچکی طرف مقابل آویزان نشود. در مقابله با درد.


بیجهت در تردیدهایم تردید کردم