بگردید، بگردید در این خانه بگردید
در این خانه غریبید، غریبانه بگردید
یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیست، پی لانه بگردید
یکی ساقی مست است، پس پرده نشسته است
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
یکی لذت مستی است، نهان زیر لب کیست؟
از این دست بدان دست چو پیمانه بگردید
یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
به دامش نتوان یافت، پی دانه بگردید
نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبو است
همین جاست، همین جاست، همه خانه بگردید
نوایی نشنیده است که از خویش رمیده است
به غوغاش مخوانید، خموشانه بگردید
سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بن تاک
در این جوش شراب است، به خمخانه بگردید
چه شیرین و چه خوش بوست، کجا خوابگه اوست؟
پی آن گل پرنوش چو پروانه بگردید
بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید
در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید
در این کنج غم آباد نشانش نتوان داد
اگر طالب گنجید، به ویرانه بگردید
کلید در امید، اگر هست شمایید
در این قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید
رخ از سایه نهفته است، به افسون که خفته است؟
به خوابش نتوان دید، به افسانه بگردید
تن او به تنم خورد، مرا برد، مرا برد
گرم باز نیاورد، به شکرانه بگردید
ه.ا. سایه - تهران، تیر 1366
Friday, October 29, 2004
اي عشق همه بهانه از توست | من خامشم اين ترانه از توست |
آن بانگ بلند صبحگاهي | وين زمزمه ي شبانه از توست |
من اندوه خويش را ندانم | اين گريه ي بي بهانه از توست |
اي اتش جان پاکبازان | در خرمن من زبانه از توست |
افسون شده ي تو را زبان نيست | ور هست همه فسانه از توست |
کشتي مرا چه بيم دريا | طوفان ز تو و کرانه از توست |
گرباده دهي و گر نه، عم نيست | مست از تو، شرابخانه از توست |
مي را چه اثر به پيش چشمت | کاين مستي شادمانه از توست |
پيش تو چه توسني کند عقل | رام است که تازيانه از توست |
من مي گذرم خموش و آرام | آوازه ی جاودانه از توست |
چون سايه مرا ز خاک برگير | کاينجا سر و استانه از توست |
Tuesday, October 26, 2004
مهرماه باز هم با غافلگيري خاص خود مي آيد ... و مي رود. ... من بيدار مي نشينم. يک چيزي سر جاي خودش نيست انگار. يک چيزي انگار در جاي خودش قرار گرفته است ... و من مي ترسم. من از قرار مي ترسم... و از تعلق. مي گويم: «بيا در بيقراري مان يار باشيم»
در مهرماهي دور من کف دستهاي تبدارم را به ديوار مي گذارم. تو مژه هاي مرا مي بوسي. من صورتم را بالا مي آورم ... بي آنکه نگاهم را. و فکر مي کنم: «يک بوسه! همين يک بوسه!». مي بوسمت و درد اغاز مي شود. من حتي از تو نمي پرسم: « بار را بر زمين گذاشتي؟ »
در نيمه شبي تاريک چهار زانو بر روي تخت مي نشينم. پرده را کنار مي زنم و خاموش به ماه گردالي نگاه مي کنم و فکر مي کنم: «ديگر تمام شد» ... و من روزهايم را از نو مي کشم. مدادي برمي دارم و رودخانه اي مي کشم و درياچه اي و جنگلي پر از درخت ... خطوطي که با طرحي مانند جاده ها اين همه را به هم متصل مي کنند ... و گاهي حيواني خطوط را قطع مي کند و نگاهمان با هم تلاقي مي کند و من از حس دورافتادگي... حس عميق گم شدن برخودم مي لرزم. درهايي بسته مي شوند و درهايي باز ... آدمها جا به جا کنارم مي نشينند ... ميان درختها و کنار درياچه ها ... و کفشهايشان را در مي آورند و ما با هم پاهايمان را در آب مي گذاريم ... مداد را عوض مي کنم ... تيره رنگ ... سرخ رنگ ... سپيد رنگ. هه! من روزهايم را رنگ کردم. و فکر کردم: «ديگر تمام شد.» ... و تو مي آيي ...
مهرماه باز گذشته است ... مُهر آن اما باز بر دستهايم مانده است. سرم را روي دستهايمان خم مي کنم ... بويشان را حس مي کنم ... دستهاي خالي من و دستهاي گرم تو را ... و تصويري که تو در آن پديدار مي شوي و همه چيز که به يکباره بيرنگ مي شود و بيرنگ مي شود و هيچ چهره اي و هيچ نشاني روي ان نقش نمي بندد. شايد جز رنگ پاييزي اين برگها ... و تب ... و هراس مي ايد ... برايت گفته ام؟ من از قرار مي ترسم... و از تعلق. مي گويم: «بيا در بيقراري هايمان با هم باشيم.»
در مهرماهي دور من کف دستهاي تبدارم را به ديوار مي گذارم. تو مژه هاي مرا مي بوسي. من صورتم را بالا مي آورم ... بي آنکه نگاهم را. و فکر مي کنم: «يک بوسه! همين يک بوسه!». مي بوسمت و درد اغاز مي شود. من حتي از تو نمي پرسم: « بار را بر زمين گذاشتي؟ »
در نيمه شبي تاريک چهار زانو بر روي تخت مي نشينم. پرده را کنار مي زنم و خاموش به ماه گردالي نگاه مي کنم و فکر مي کنم: «ديگر تمام شد» ... و من روزهايم را از نو مي کشم. مدادي برمي دارم و رودخانه اي مي کشم و درياچه اي و جنگلي پر از درخت ... خطوطي که با طرحي مانند جاده ها اين همه را به هم متصل مي کنند ... و گاهي حيواني خطوط را قطع مي کند و نگاهمان با هم تلاقي مي کند و من از حس دورافتادگي... حس عميق گم شدن برخودم مي لرزم. درهايي بسته مي شوند و درهايي باز ... آدمها جا به جا کنارم مي نشينند ... ميان درختها و کنار درياچه ها ... و کفشهايشان را در مي آورند و ما با هم پاهايمان را در آب مي گذاريم ... مداد را عوض مي کنم ... تيره رنگ ... سرخ رنگ ... سپيد رنگ. هه! من روزهايم را رنگ کردم. و فکر کردم: «ديگر تمام شد.» ... و تو مي آيي ...
مهرماه باز گذشته است ... مُهر آن اما باز بر دستهايم مانده است. سرم را روي دستهايمان خم مي کنم ... بويشان را حس مي کنم ... دستهاي خالي من و دستهاي گرم تو را ... و تصويري که تو در آن پديدار مي شوي و همه چيز که به يکباره بيرنگ مي شود و بيرنگ مي شود و هيچ چهره اي و هيچ نشاني روي ان نقش نمي بندد. شايد جز رنگ پاييزي اين برگها ... و تب ... و هراس مي ايد ... برايت گفته ام؟ من از قرار مي ترسم... و از تعلق. مي گويم: «بيا در بيقراري هايمان با هم باشيم.»
Saturday, October 23, 2004
Monday, October 11, 2004
دلقک مي خندد: در چهره ها يکجور شباهت مي بينم.
شانه بالا مي اندازم: انکار نمي کنم. اماشباهت تنها فرم است ... نه در محتوا.
و با آن شيفتگي که نمي دانم از کجا يکباره روي کلامم مي نشيند توصيفش مي کنم. به شيدايي.
مي خندد: چشمان سرمه اي رنگ؟ و برايم مي گويد از زني که در عشق چشماني سرمه اي رنگ خود را نابود کرده بود. چشماني که حتي سرمه اي نبودند. مي گويد: رنگ چشمها را گذر سالها خواهند برد.
نبرده اند. چشمانت هنوز سرمه اي رنگ هستند. رنگ، دلدادگي است اگر .... هميشه سرمه اي هستند. مي بيني. زمان بر من نمي گذرد. و من براي اولين بار ناخشنود نيستم.
شانه بالا مي اندازم: انکار نمي کنم. اماشباهت تنها فرم است ... نه در محتوا.
و با آن شيفتگي که نمي دانم از کجا يکباره روي کلامم مي نشيند توصيفش مي کنم. به شيدايي.
مي خندد: چشمان سرمه اي رنگ؟ و برايم مي گويد از زني که در عشق چشماني سرمه اي رنگ خود را نابود کرده بود. چشماني که حتي سرمه اي نبودند. مي گويد: رنگ چشمها را گذر سالها خواهند برد.
نبرده اند. چشمانت هنوز سرمه اي رنگ هستند. رنگ، دلدادگي است اگر .... هميشه سرمه اي هستند. مي بيني. زمان بر من نمي گذرد. و من براي اولين بار ناخشنود نيستم.
Saturday, October 9, 2004
من از انگليسي بيزارم. از حروفش ... از تلفظ غير متعارف اش. دز سکوت تاريک شبها ارام مي نشينم و آن روزهاي دور را به ياد مي اورم که هر کلام هزارها معني داشت. ما معناي جملات را دور مي زنيم و با يک کلام هزار حرف ... هزار درد ... هه! من از خط مستقيم بيزارم ... و از تلاش براي رسيدن روي کوتاهترين مسير ممکن. دوست دارم دور بزنم و بالا بروم و پايين بيايم و هنوز جايي در پيش رو تو را ببينم ... دست نيافتني.
ما مستقيم حرف نمي زنيم و ابهام و چندگونگي يک جورهايي هوش از سرمان مي برد. از سر من شايد. هميشه چيزي در دوردست هست که من آن را مي خواهم ... چيزي که اينجا نيست ... چيزي که با ما نيست ... چيزي که .... اصلاً هست؟؟ بگذريم ... من از زبان انگليسي بيزارم. از نوشتنش ... و بيشتر از هر چيز از خواندنش. به وسوسه ي ديدن خط خوش فارسي اينترنت را مي گردم ... يکي دلم را مي برد. مي خوانمش ... ترديد چيزي است از جنس ترس ... شايد از جنس تسليم. تريد نمي کنم. نمي شود انکار کرد که چيزي از جنس ايمان ... چيزي از جنس باور خالق اين زيبايي است. چيزي که زندگي من شايد از آن خالي ست. هي! شرورانه .... يا هوشمندانه لبخند نزن! لازم نيست به دين باور داشت تا حس کرد که اين نوشته چه قدر خوشگل است ... نه؟
ما مستقيم حرف نمي زنيم و ابهام و چندگونگي يک جورهايي هوش از سرمان مي برد. از سر من شايد. هميشه چيزي در دوردست هست که من آن را مي خواهم ... چيزي که اينجا نيست ... چيزي که با ما نيست ... چيزي که .... اصلاً هست؟؟ بگذريم ... من از زبان انگليسي بيزارم. از نوشتنش ... و بيشتر از هر چيز از خواندنش. به وسوسه ي ديدن خط خوش فارسي اينترنت را مي گردم ... يکي دلم را مي برد. مي خوانمش ... ترديد چيزي است از جنس ترس ... شايد از جنس تسليم. تريد نمي کنم. نمي شود انکار کرد که چيزي از جنس ايمان ... چيزي از جنس باور خالق اين زيبايي است. چيزي که زندگي من شايد از آن خالي ست. هي! شرورانه .... يا هوشمندانه لبخند نزن! لازم نيست به دين باور داشت تا حس کرد که اين نوشته چه قدر خوشگل است ... نه؟
Wednesday, October 6, 2004
Sunday, October 3, 2004
با بچه ها مي رويم نياگارا ... براي دوچرخه سواري. از Niagara on The Lake تا Niagara Falls. هوا باراني است اما بچه ها انگار باکشان نيست. چند ساعتي باران مي خوريم ... تمام راه رفت را. در ساختمان اصلي کنار آبشار نياگارا دوچرخه هايمان را تکيه مي دهيم به ستوني و لباسهايمان را در مياوريم و از دوچرخه ها اويزان مي کنيم تا خشک شوند ... و همان وسط مي ايستيم و به خوردن اورانيوم غني شده ي مازيار: خرما و گردوي ايران! مي شود اميدواربود که در بازگشت کمي افتاب خواهيم ديد.
عصر مي رسيم و با همان لباسهاي خيس در پارکي زير آسمان باز بعد از باران Niagara on The Lake مي نشينم و آب سيب مي خوريم. من زالزالک مي خورم. زالزالک هايي که سر راه از يک درخت عجيب و غريب چيده ام. زالزالکها کرمو اند و من گاهي به کرمهايي فکر مي کنم که خورده ام ... و مي خندم. زياد. تمام راه بازگشت را مي خندم. به دلقک با آن نگاه غميگنش چشمکي مي زنم: «مي بيني چه خوشحالم!!» ... و همانطور پشت فرمان بازوهايم را مثل تماشاچيان مسابقه ي فوتبال بلند مي کنم و با همان ريتم قديمي «ممّد بوقي» مي خوانم: «دوددوروددوددود .... ايران!»
Friday, October 1, 2004
هنگامي که اندوه من به دنيا آمد از او پرستاري کردم و با مهر و ملاطفت نگاهش داشتم.
اندوه من مانند همه ي چيزهاي زنده بالا گرفت و نيرومند و زيبا شد، و سرشار از شادي هاي شگرف.
من و اندوهم به يکديگر مهر مي ورزيديم، و جهان گرداگردمان را هم دوست مي داشتيم و دل من هم از اندوه مهربان شده بود.
هرگاه من و اندوهم با هم سخن مي گفتيم، روزهايمان پرواز مي کردند و شب هايمان اکنده از رويا بودند زيرا که اندوه زبان گويايي داشت، و زبان من هم از اندوه گويا شده بود.
هرگاه من و اندوهم با هم اواز مي خوانديم، همسايگان ما کنار پنجره هايشان مي نشستند و گوش مي دادند، زيرا که اوازهاي ما مانند دريا ژرف بود و اهنگ هايمان پر از يادي شگرف.
هرگاه من و اندوهم با هم راه مي رفتيم مردمان با چشمان مهربان مي نگريستند و با کلمات بسيار شيرين با هم نجوا مي کردند. بودند کساني که از ديدن ما غبطه مي خوردند، زيرا که اندوه چيز گرانمايه اي بود و من از داشتن ان سرافراز بودم.
ولي اندوه من مرد. چنان که همه ي چيزهاي زنده مي ميرند، و من تنها مانده ام که با خود سخن بگويم و با خود بيانديشم.
اکنون هرگاه سخن مي گويم سخنانم به گوشم سنگين مي ايند.
هرگاه اواز مي خوانم همسايگانم براي شنيدن نمي ايند.
هر گاه در کوچه راه مي روم کسي به من نگاه نمي کند.
فقط در خواب صداهايي مي شنوم که با دلسوزي مي گويند:« ببينيد، اين خفته همان مردي ست که اندوهش مرده است.»
پيامبر و ديوانه
جبران خليل جبران
اندوه من مانند همه ي چيزهاي زنده بالا گرفت و نيرومند و زيبا شد، و سرشار از شادي هاي شگرف.
من و اندوهم به يکديگر مهر مي ورزيديم، و جهان گرداگردمان را هم دوست مي داشتيم و دل من هم از اندوه مهربان شده بود.
هرگاه من و اندوهم با هم سخن مي گفتيم، روزهايمان پرواز مي کردند و شب هايمان اکنده از رويا بودند زيرا که اندوه زبان گويايي داشت، و زبان من هم از اندوه گويا شده بود.
هرگاه من و اندوهم با هم اواز مي خوانديم، همسايگان ما کنار پنجره هايشان مي نشستند و گوش مي دادند، زيرا که اوازهاي ما مانند دريا ژرف بود و اهنگ هايمان پر از يادي شگرف.
هرگاه من و اندوهم با هم راه مي رفتيم مردمان با چشمان مهربان مي نگريستند و با کلمات بسيار شيرين با هم نجوا مي کردند. بودند کساني که از ديدن ما غبطه مي خوردند، زيرا که اندوه چيز گرانمايه اي بود و من از داشتن ان سرافراز بودم.
ولي اندوه من مرد. چنان که همه ي چيزهاي زنده مي ميرند، و من تنها مانده ام که با خود سخن بگويم و با خود بيانديشم.
اکنون هرگاه سخن مي گويم سخنانم به گوشم سنگين مي ايند.
هرگاه اواز مي خوانم همسايگانم براي شنيدن نمي ايند.
هر گاه در کوچه راه مي روم کسي به من نگاه نمي کند.
فقط در خواب صداهايي مي شنوم که با دلسوزي مي گويند:« ببينيد، اين خفته همان مردي ست که اندوهش مرده است.»
پيامبر و ديوانه
جبران خليل جبران
Subscribe to:
Posts (Atom)