Sunday, August 28, 2005

يادداشت صفرم: اگر معلم بودم هر روز به بچه اينرا سرمشق مي دادم تا هفت هزار بار از رويش بنويسند:
هر چيزي پاياني دارد.
هر چيزي پاياني دارد.
هر چيزي پاياني دارد.
هر چيزي پاياني دارد.
هر چيزي پاياني دارد.
هر چيزي پاياني دارد.

بعد موقع خط زدن مشق هاشان خشکم مي زد. فکر ميکردم: «اين چه سر مشقي است ... بايد مي گفتم بنويسند: " چيزها حتي شروع هم نمي شوند" »

یادداشت اول: فکر نمی کردم هرگز که دوباره Adrenalin Overdose شوم. شدم.

یادداشت دوم: من همان خری هستم که بودم.

یادداشت سوم: چرا گم شدن در بیراهه ها همیشه راحتتر از رفتن راه درست است. مزخرف نگو که راه درست و بیراهه وجود ندارد . راه درست انست که از ساده ترین و کوتاهترین مسیر -یا حالا از قشنگترین و دیدنی ترین مسیر- تو را می رساند به نقطه ی پایان. می دانم که فکر می کنی: «نقطه ی پایان ؟ ... کدام نقطه ی پایان؟» ... منظورم از نقطه ی پایان آنجاست که یکی از هزاران عطشت راکه برای فرونشاندنش به راه افتاده ای فرو می نشانی. مثلا راه می افتی به قصد توچال و می رسی توچال. می رسی و با خودت فکر می کنی: «رسیدم.» و این ویر درت می افتد که : «حالا باید بروم دماوند.»

*****

پانويس بر يادداشت صفرم: شک ندارم که در آن زندگي هم فردا صبحش باز همه چيز را از ياد مي بردم.
شک ندارم که در آن زندگي هم شبها در خواب مي ديدم که در يک حلزوني لزج فرومي روم. بي هيچ راهي براي گريز.

پانویس بر یادداشت اول: دلم آنقدر برای آن سالهای دور تنگ می شود که به حال مرگ می افتم.
سالها دوستت داشتم ... حالا چگونگيِ دوست داشتنت را دوست دارم.

پانویس بر یادداشت دوم: قصه ی من قصه ی خری است که هر کاری می کند خر است ... و خر مذکور از ماهیت خودش بیزار است ... و از شکل خودش فراری. هزار فلسفه می چیند و باز می بیند که همان است که بوده.
فکر می کنم چرا من در اين قالب خيلي معين به دنيا آمدم (خيلي جمله ي غير اگزيستانسياليسيتي اي نوشتم اما خوب حتي يک اگزيستانسياليست قسم خورده هم مي تواند روزهاي بد داشته باشد و بزند زير همه چيز ... کنار همه ي مقدسات گور به گور شده، يک گور هم مي کنيم براي جناب سارتر ... )هنوز نمی دانم و راستش دانستنش هم گمانم دیگر هیچ دردی از دردهای کهنه و تازه ام را درمان نمی کند.

پانویس بر یادداشت سوم: زندگی من هم شده بی راهه رفتن و گم شدن و نشانه ها را اشتباه گرفتن ... و در آخر سردل خوش کردن که:«به راه بیهده رفتن به از نشستن باطل» ... و «زندگی رسیدن نیست ... رفتن است».
راستش را بگو ... در کدام بیراهه ممکن است تو را - شده برای کوتاهترین لحطه ی دنیا - دوباره ببینم؟ ... آن که راه توست، بیراهه ی کدام راه است؟


Sunday, August 21, 2005

من فکر می کنم دیگر کافی ست. فکر می کنم: «چطور می توانی همه چیز را نادیده بگیری؟» یکجایی باید تمام کرد. یکجایی باید پذیرفت. یکجایی باید یک راه را گرفت و رفت. زن نمی خواهد. میگویم: «یکشب کافی ست» می توانیم در حاشیه ی صخره ای Grotto شنا کنیم و در داخل جنگل پیاده روی کنیم ... و جمله را ادامه نمی دهم:« برای اخرین بار ...» و از اب زلال سبزگون بروس پنینسولا Bruce Peninsula می گویم ... و از مارهایی که زیر سنگها خانه دارند.

یک چیزی سر جایش نیست. یک چیزی که ماندن را معنا کند. یک چیزی سر جایش نیست. یک چیزی که مرا در رفتن مصمم کند. روزها را وشب ها را با نوعی ایمان ... با شکیبایی می گذرانی به انتظار . در میانه ی راه جنگلی زن در گوشم زمزمه می کند. از چیزهایی می گوید که می توانند معنا داشته باشند ... که می توانم فکر کنم که می شود فهمیدشان: «هه! من هم از این جاها گذشته ام». نمی شود. من از پذیرفتن زن به همان اندازه می ترسم که از نفی کردنش. و من آن معنای گمشده را که در رفتن و ماندن پیدا نمی شود -و در ساختن و بازگشتن و در خواستن و در خراب کردن و به دور انداختن پیدا نمی شود- با حسی ناشکیبا از نامعلوم طلب کرده ام. و من از چیزهایی که تعریف می شوند و اسمهای معین دارند و با تکرار کردنشان ویژگی های از پیش تعریف شده ای از سایه بیرون می پرند و حق موجودیت خودشان را طلب می کنند می ترسم ... نامعلوم آرامم می کند.

این هراس هم قسمتی از موجودیت زن شده. با اين وجود حسی کمرنگ درم به چیزی ایمان دارد. حسی که از کودکی های دخترکی عاشق در من مانده است ... یادم هست که تو در چهره هاي مکررت بارها از آن خالی شدی ... در حواشي بیست وهشت سالگی. گفتی: «خسته ام» و گفتی که از تنهایی می ترسی و از هر چه گنگ هست می ترسی. پیوستی. و اینه ها دیگر روی تو را انعکاس ندادند. هیچ فکر کرده ای که بعد از این همه ی چیزها چقدر اسان شد. سنگ قبری در کنار سنگ قبرهای دیگر ... گورستانی که خود ماییم ... با مرده هایش که زمانی عاشق بودند ... و نام مکرر زني که سال به سال در من پا گرفت و مرد.

می دانم که این همه کافی نیست. که چیزهایی هستند که نباید دنبال راهی برای تمام کردنشان گشت. یکجایی باید پذیرفت. باید یک راه را - هر راهی که هست - گرفت و رفت. مي دانم که آن آخر همه ي راه ها به هم مي رسند ... و همه ي چهره ها در آينه يکي مي شوند. يکجايي ته خط.


Thursday, August 18, 2005

ما با هم حرف مي زنيم بي آنکه پرده هاي ضخيم فاصله را کنار بزنيم.
گاهي فکر مي کنم چقدر هراس ... چقدر هراس. هراسِ از دست دادن ... هراسِ به دست آوردن ... هراسِ طلب کردن ... وانهادگي ... و تنهايي.

ما با هم حرف مي زنيم بي آنکه در چشمهاي هم نگاه کنيم.
ما در سکوت عشق مي ورزيم. بي هيچ گفتگويي. و لبهايمان ديگري را مانند تکه زميني شاداب و پرعلف چرا مي کند. و ما چشمهايمان را مي بنديم و مي گذاريم بوسه ها و نفسها به جاي ما سخن بگويند و لذت و هراس را مثل ميوه هايي رسيده دانه به دانه از گوشه ي لب ... از گودي ملتهب پايين گردن -آنجا که با آن خط منحني چشمگير به تن پيوند مي خورد- و از سرشانه هاي ديگري با دندانهايمان به نرمي مي چينيم و چيزي را مثل بغض با آن طعم آشنايش زير دندان هايمان مزمزه مي کنيم.

ما با هم حرف مي زنيم بي آنکه در چشمهاي هم نگاه کنيم. حرف مي زنيم بي آنکه از هراسهامان عبور کنيم. تو گريه مي کني ... من درد را همراه با اکسيژن هوا به درون مي کشم و دستم را دراز مي کنم و اشک را از گوشه ي چشم تو پاک مي کنم. دستم را به آرامي مي چرخانم و به سرانگشتم که مرطوب است خيره مي شوم. با نوک زبان سرانگشتم را پاک مي کنم. چشمهايم را براي يک آن می بندم و حس شوري اشکهايت را به همراه طعم شيريني که از گزيدن لبهايت در دهن دارم يکجايي به حافظه مي سپازم. حس اين لحظه را.

با خودم فکر مي کنم چقدر هراس ... چقدر هراس.
هراسِ از دست دادن ... هراسِ به دست آوردن ... طلب شدن ... تنهايي. من از ماندن مي ترسم و از رفتن مي ترسم و از تنهايي و از پيوند مي ترسم و تو از من مي ترسي و از خودت مي ترسي و از نامعلوم که عطشش تو را رنج مي دهد. ما با حسي توامان سرکشي ميکنيم و تن مي سپاريم. مي داني ... آن حس عميق دوست داشتن بي واسطه که با هراس مخلوط مي شود، گاهي در دهانم طعم پوسيدگي مي گيرد ... طعم بزرگ شدن. طعم سالخوردگي.

در محوطه ي وسيع بادگير مي ايستيم. تو مرا در آغوش مي گيري و به سختي مي فشاري ... انگار مي خواهي استخوانهاي تيره ي پشتم را خرد کني ... دستهايم را روي قفسه ي لاغر و ورزيده ي سينه ات مي گذارم و خودم را به زحمت از تو جدا مي کنم و راست در چشمهايت نگاه مي کنم. فکر مي کنم چقدر راه مانده است ... شانه بالا مي اندازم. راه را بايد رفت. مي دانم.


Wednesday, August 10, 2005

يک هفته است دارم در مقابل وسوسه ی آوردن اين شعر لئونارد کوهن که هر روز چندين بار از وبلاگ «بانوی بی ترانه» گوش می کنم  مقاومت می کنم ... آخر نشد ... فکر کردم بانو مرا می بخشند. اين Song بيچاره ام کرده است.




Waiting For The Miracle
Leonard Kohen


Baby, I've been waiting
I've been waiting night and day
I didn't see the time
I waited half my life away
There were lots of invitations
and I know you sent me some
but I was waiting
for the miracle, for the miracle to come


***


I know you really loved me
but, you see, my hands were tied
I know it must have hurt you
it must have hurt your pride
to have to stand beneath my window
with your bugle and your drum
and me I'm up there waiting
for the miracle, for the miracle to come


***


Ah I don't believe you'd like it
You wouldn't like it here
There ain't no entertainment
and the judgments are severe
The Maestro says it's Mozart
but it sounds like bubble gum
when you're waiting
for the miracle, for the miracle to come


***


Waiting for the miracle
There's nothing left to do
I haven't been this happy
since the end of World War II
Nothing left to do
when you know that you've been taken
Nothing left to do
when you're begging for a crumb
Nothing left to do
when you've got to go on waiting
waiting for the miracle to come


***


I dreamed about you, baby
It was just the other night
Most of you was naked
Ah but some of you was light
The sands of time were falling
from your fingers and your thumb
and you were waiting
for the miracle, for the miracle to come



***


Ah baby, let's get married
we've been alone too long
Let's be alone together
Let's see if we're that strong
Yeah let's do something crazy
something absolutely wrong
while we're waiting
for the miracle, for the miracle to come



***


Nothing left to do
When you've fallen on the highway
and you're lying in the rain
and they ask you how you're doing
of course you'll say you can't complain
If you're squeezed for information
that's when you've got to play it dumb
You just say you're out there waiting
.for the miracle, for the miracle to come



Thursday, August 4, 2005

1

ميگفت: بايد بروم...
و پشت هر کلمه
اندوهش را از رفتن
و بزرگی و مهربانی بی پايان وجود ملتهبش را پنهان می کرد

می دانست اما سکوت عميقترين نشانه در يافت من است...

2

۶سين توی بشقاب
می گذارم روی ميز
کنار آينه يک صندلی خاليست
کودکی ام
شايد ۴,۵ سالگی
بدو روی صندلی می نشيند
برای گرفتن عيدی از من بی تابی می کند...


شب تاب


Tuesday, August 2, 2005

تورنتو. Johni Lake. david Lake. Clear silver lake . Johni Lake. تورنتو.
پنج پرتاژ در راه رفت. چهار پرتاز در راه بازگشت. مرداب هاي پوشيده از ليلي هاي Lily سفيد و زرد.
حمله ي دو تا زنبور گاوي خشمگين به من. درد ... درد ... سوزش. تمام روز.
يک موس با بچه اش ... سه تا بچه خرس ... چهار تا مار ... يک لاک پشت و يک بچه لاک پشت ... چندين لووني ... يک موش کور خوشگل و ريزه ميزه ... و کلي جانور ديگر راهمان را قطع مي کنند. مووس Moose و بچه اش زماني چند در مرداب کمپ سايتمان غذا مي خورند. بچه خرس مدتي نگاهمان مي کند و با دو خرس ديگر به دو مي روند.
باران. باد. آفتاب. باد. باران. آفتاب. غروب پاکيزه. در درياچه شنا مي کنيم. لاک پشت بزرگي در نزديکيمان مي گردد.
زيباترين غروبي که به عمرم ديده ام ... طوسي و بنفش و سرخ که به تيرگي مي گرايد. زيباترين آسمان بعد از باران .... زمينه ي آبي نفتي با طرح محو سفيد ابرها که از افق بالا مي آيند ... و لکه هاي خاکستري.
Siver Pick . مشرف به درياچه ها و مرداب ها و جنگل هاي اطراف. از بوته ها Blue Berry مي چينيم و مي خوريم.
پاي چپ پيچ خورده در ميانه ي پرتاژ آخر. کوله ي سنگين. مسير طولاني. گرما ... بي آبي.
در طول مسير برگشت دوبار مي ايستيم. لخت مي شويم و در درياچه غوطه مي زنيم. تو هستي و آسمان و آب.
باد در تمام راه بازگشت بر خلاف جهت مي وزد و پارو زدن را سختتر و سختتر مي کند. نمي خواهد بگذارد که برگرديم. نمي داند انگار. گاهي تمام نيروها هم اگر جمع شوند نمي توانند تو را از رفتن مانع شوند. حتي اگر بخواهي که بماني.