هیچ تزدیدی نیست. دخترک انار به دست هنوز دوستت دارد پسر جان.
همينجاست. در زاويه ي بسته ي گوشه ي چشم راستم. فكرش را هم نمي كردم كه اينقدر بترسم. من مي نشينم و همه ي انها كه پشت سر گذاشته ام در من حرف مي زنند و هياهو مي كنند. مادرم، پدرم، همبازي هاي كودكي ام ... و اسم تو در ابتداي هر جمله و در انتهاي هر جمله تكرار مي شود. آنقدر تكرار مي شود كه اتاق مي خواهد بالا بياورد و من مي ترسم. از تكرار هجاهاي متصل آن كه به در و ديوار اتاق مي چسبند ... به تصوير ان دختر كه سالهاست به انتظار، ظرفي از انار در دست دارد ... و به گوشه ي گليم سرخ رنگ.
تو نگاه مي كني و من از تاب اين همه درد در ميمانم. درد ... درد. اين مژه هاي بلند خميده اين لرزش خشمگين دردناك را تاب مي آورند. من اما در مي مانم. در مانده ام. زير سنگيني انتخابي كه ناگزير بود. مي داني در دنياي تو همه چيز انگار معني معيني داشت. شايد همه چيز به جز من. من كه در ميانه ي راه حتي به درهاي ديگر نگاه هم نكرده بودم ....
تو هرگز باور نكردي كه همه ي درهاي ان كودكي شاد به همينجا باز می شدند. تو که در دنيايت مي شد درهايي را كه به اين آشوب باز مي شدند بست و راه رفته را برگشت و آن شكوفه ي كوچك شيرين زبان را آنجا بر زمين گذاشت كه دست هيچ تند بادي هم به اين سمت نياوردش. اينجا كه يك نيمه ات در زير اين بار در هم شكسته است. نيمه اي كه من زماني دوست مي داشتم.
همينجاست. من يك جايي در ميان همه ي آنها كه در اتاق چرخ مي زنند و حرف مي زنند و مي خواهند مرا نشانش بدهند گم مي شوم. كاش مي شد همه چيز را يك بار ديگر بالا آورد. رها شد. تنها شد. نشست. در را مي بندم و سرگشتگي عين تند بادي در خانه مي پيچد. پيشدستي هاي كثيف را در ظرفشويي مي گذارم و هراس مي آيد و پشت سرم چراغ ها را خاموش مي كند. پشت سر اين همه آدم كه در من مي خندند و گريه مي كنند و حرف مي زنند. مي داني ... من ديگر مي ترسم. مي ترسم از اين جنون كه در پشت اين در بسته روي پنجه هايش نشسته است و اماده است تا به درون بجهد پاره پاره ام كند. پشت اين در كه بين من و تو براي هميشه بسته است.