Thursday, July 29, 2010

ایجاد خاطره کردن


What is Life's true meaning? for me, however trying to hide it; it is "creating memories".
As sad as it sounds, a moment only is worth living, if it's worth rememmbering.
Sometimes I feel I have not lived at all.






Thursday, July 22, 2010

گویا سحرگاه سه شنبه بود روزی
که آسمان را ابری عجیب گرفت،
و باران
برای زایش گندم و شفا
از شب گذشت و
صبح شد.
...
اتفاق عجیب این جاست،
هر کجا که می روم
تو یک طورهایی همان حدودها دیده می شوی.
بعضی ها به زور حرفم را باور می کنند،
می پرسند مگر می شود
یک عمر زیر باران زیست و خسته نشد؟
...

سیدعلی صالحی


Wednesday, July 21, 2010




Today They warn: “Global Warning”.
I, the tree hugger; sit and cry: “ oh no future for being!”
You, the liberal; use it to campaign: “vote for me. I will fix it.”
They, the conservatives: “It is a myth.”

Tomorrow, They beg: “still Global Warming.”
I, still hugging trees, too depressed to talk.
You, the liberal, still Campaigning to win people's vote.
They, the conservatives, having had thier practically unannounced meetings and sorted out the right and ownership of melted lands and seas: “Yuppie ... new shipping vessels are on the way!!”


برایم شعری نوشته است ... که با این بیت تمام می شود:

شاید این بار به سروقت خدا رفتم تا
تا بخواهم بنویسد تو و من را باهم

***

می نویسم: خیلی پسر بچه مدرسه ای بود این شعرت!!

***

ای میلش را باز می کنم و برای مدت طولانی قاه قاه میخندم:

چی شده به ما نمی اید که يک وقتهايی هم از سر دلتنگی، شاید هم تنوع بچگي کنیم یا اداي اونها رو در بیاريم؟
از تو که در خمره آبنمکت همیشه از این دست از جغله ها داشتی تعجب میکنم.بیشتر متعجب میشوم وقتی یادم می اید که «قبل و حین وبعد از این بچه مدرسه ای» ، لعبتي احتمالا 15 ساله هم مد نظر بوده.

***

در سالهای با هم بودن مان من دوستان دختر و پسر زیادی داشتم ... با انها کوه می رفتم و سینما و کنسرت و سفر ... و خصوصا نزدیکترین دوستانم پسرک جوانی بود سرتق و عاضی، بسیار خوشگل و دوست داشتنی و اهل موسیقی و شعر‌، که از من کوچکتر بود و ما همیشه با هم بودیم ... خصوصا هنگام کوهنوردی.
یادش نرفته است.

می نویسم: لعبتک ۱۵ ساله ام آرزوست، چه چیزم مگر از حافظ و سعدی کمتر است؟


Monday, July 19, 2010

دلت می خواهد از سفر چیزی برایت بیاورم؟

***

نمی دانم.
دلم می خواست خودم باز می گشتم. به تو.


***

زندگی ام شده بودن با هر انچه که تو نیست.
زندگی ام شده است هیچ.
درست گفته اند. ما به همان چیزی می رسیم که می طلبیم.


Sunday, July 18, 2010

من عاشق زمانم. می گذرد. و چیزها آرام می شوند. و شب روز می شود. و روز شب می شود. و چیزهایی که آنقدر می خواستی شان که زجرشان می دادی، می شوند پاره ای از تو که از با خود به همراه داشتنشان احساس خوشبختی می کنی. و چیزهایی که آنقدر می توانستند مایه ی زجر باشند یا انزجار، می شوند چیزهایی که بودند و گذشتند و تو حتی نمی دانی چرا می توانستند اینقدر مایه ی آزارت باشند. و دلت برای کسی از گذشته تنگ نمی شود و دیدن کسی از گذشته آزارت نمی دهد و شنیدن یک ترانه ی قدیمی می تواند لبخندی بر گوشه ی لبت بنشاند.

من عاشق زمانم. من به زمان پناه می برم. مثل بچه ای که به بغل مادرش می چسبد و گریه کنان از چیزی شکایت می کند. نامفهوم و درهم ریخته و ناشکیبا. و زمان بی حرف مرا در آغوشش نگاه می دارد و تسلا می دهد. و همه چیز دوباره آرام می شود. و من دوباره همان بچه ی شاد و شیطانی می شوم که بودم. کمی آرامتر،‌هر بار.

من عاشق زمانم. زمان می گذرد. و با آن من هم. تو هم. همه چیز. به جز این آرامش که مستقر هست. عمیق.


Tuesday, July 13, 2010





شايد خنده دار است كه به اين موضوع فكر مي كنم. باز هم از تو مي پرسم: نمي ترسي؟ مي خواهي خلاف جريان شنا كني؟ مطمئن؟ ... نمي دانم ... گمان نمي كنم بتوانم چنين باري را بر روي دوشت بگذارم. هنوز خيلي كوچولويي! يادت باشد كه هوش آدم را روئين تن نمي كند.


این مکالمه ای است بین من و کودکی که می خواستم به دنیا بیاورم ... شش سال پیش ... بی واسطه ی پدر.
حالا که یاشار یوسف هست و پدرش برایش هست ... با جان و دل و روان برایش هست ... و پسرکم به هر دوی ما تکیه می کند -هرچند که ما از هم جدا هستیم و به یکدیگر تکیه نمی دهیم- و من از اینکه دنیای پسرکم بر روی دو ستون بنا شده است خوشحالم.

همچنان اما فکر می کنم که می توانستم بزرگش کنم، اگر لازم بود، بدون حضور پدر ... حالا شاید با یک خالی بزرگ ... که بزرگ تر می شد و می فهمید که با پدر یا مادر پر نمی شود.
با هیچ چیز پر نمی شود.


Monday, July 12, 2010

در ابتدا با خودت فکر می کنی که چیز عزیزی را از دست داده ای.
و به همه ی اتفاقاتی که تو را و همه جیز را به آنجا رسانده اند که هستی.
با خودت فکر می کنی چطور می شد از این همه گذشت و به آنچه که بود بازگشت.
فکر می کنی که چقدر خطاکار و کوچک و نادرست و بی گذشتی.

***

و دلتنگ می مانی.
و دلشکسته.

***

زمان می گذرد.

***

ف
ا
ص
ل
ه

***

به عقب نگاه می کنی و نفسی به راحتی می کشی: "چیزها اتفاق نمی افتند ... همان هستند که باید باشند ... آنطور هستند که باید باشند".
فکر می کنی: :چطور توانسته بودم با این همه کنار بیایم ... برای این همه مدت!

می روی.
سبکبال.


چرکنویس یک اندیشه
یا
مانیفست یک تنهایی ۲



من هرگز نتوانسته ام بگویم: من یک کمونیستم ... یک آنارشیستم ... یا یک فمینیست ... یا حتی یک همجنسگرا یا غیر همنجنسگرا. شاید به این دلیلی ساده که هر چیزی را تا مرزهایی می پذیرم ... و ان مرزها را خودم تعریف می کنم. می توانم بگویم: اینجا من با کمونیستها موافقم ... اینجا من با اگزیتانسیالیستها مشابه فکر می کنم ... و آنجا با فمینیستها ... و این مرزها با تاریخ و جغرافی و فرهنگ و مذهب تغییر می کنند ... و سیالند و هیچ شکل ثابتی ندارند.

می دانم که در مفهوم فلسفی دامنه ی گسترده ی اومانیسم و در مفهوم اقتصادی مرزهای وسیع سوسیالیسم و در ارتباطم به طبیعتت حرکت منطقی اینوایرونمنتالیسم بسیاری از آنچه را که من اعتقاد دارم می پوشانند ... اما باز هیچ یک من نیستم.

"من من است."

همین است که از آنهایی که به صورت یکپارچه یک چیز می شوند ... و اصرار دارند که دست پیدا کرده اند به تعریف بنیادی آن ... آنها که اصرار دارند که اسلامشان همان اسلام ناب محمدی است ... یا کمونیسمشان پایه اش استوار بر اصل اصیل کمون مارکس است ... فمینیسم شان همان فمینسم اصل است و از به کار بردن هر پیشوند و پسوندی که خصوصیات آن چیز را آنجا و آنطور که هستند تعریف کند می ترسند، فاصله می گیرم. از بوی گله، از امنیت فریبنده ی گله می ترسم ... حتی گله ای که از گله ی دیگر بیرون زده باشد به هوای پیدا کردن راه تازه. از مکانیسم گله می ترسم.

من فکر می کنم که هر اعتقادی به محض اینکه به ذهن یک فرد وارد می شود، شکلی از موجودیت ان فرد را به خود می گیرد ... هر آنچه را که آن فرد را خودش می سازد. یک مفهوم فلسفی یا ایدئولوژیکی وقتی وارد یک جامعه با خصوصیات سیاسی/اقتصادی/فرهنکی خاص ان می شود ... می شود آنجایی.

من فکر می کنم احمقانه است اگر سوسیالیسم و اینوایرونمنتالیسم و فمینیسم و کاپیتالیسم در افریقا و سوسیالیسم در اسیا و در اروپا ... در مفهوم عملی و به عنوان یک راه کار ... یکی تعربف شوند.

همین است که آنجا که گله گله آدم از پیوستن به این ایسم و آن ایسم سخن می گویند و با هم یکی و هم پیمان می شوند در انچه که هستند و آنچه که فکر می کنند باید بود و باید باشند ... من کوله ام را برمی دارم ... و می زنم به چاک.

در این تظاهرات های اخیر در تورنتو در مورد جی-۲۰ و حالا در خصوص عملکرد دولت کانسواتیو کانادا،‌مرتب شرکت می کنم ... با همه ی محدودیت هایم به واسطه ی حضور پسرک کوچک و ۱۲ ساعت کار روزانه برای یک لقمه نان ... و تراکتی یا پلاکرادی یا شعاری مطابق با آنچه فکر می کنم دستم می گیرم ... وگوش می دهم به همه ی آنچه که در اطرافم هست. در میان این جنبش هستم ... بی انکه با آن یکی شوم.

به او می گویم: "می بینی ... تازه متوجه شده ام که حضور دارم. که همه ی این فعالیت ذهنی در همین راستا بوده است." برای سالهای سال.

" من" یک حزب است. یک حزب یک نفره. حزب لیلا! سوسیالیسمم مال من است و اینوایرونمنتالیسمم و فمینیسمم مال من است ... واین یک بی آنکه بخواهد، رنگی از آن دخترک شرور و بازیگوش را دارد که در جنوب شهر تهران و در سالهای انقلاب و جنگ به دنیا امده است و بزرگ شده است ... و رنگی از ان زن عاشق پیشه که هیچ چیز به نظرش آنقدر ارزش ندارد که به خاطر ان خودش را حتی برای لحظه ای فراموش کند ... هیچ چیز ... حتی بزرگترین عشق ها ... وحاصل تجربه های شخصی و اجتماعی ۴۰ سال را با خود دارد ...

و حزب من می پیوندند به هر جریانی که در راه آن هدفی گام بر می دارد که من به آن معتقدم ... و جدایی می جویم آنجا که از اعتقادات من فاصله می گیرد.

من هستم اگر می توانم خودم باشم.

می خندد. با رنگی از تفاهم.


Friday, July 9, 2010

پرهیز می کنم از نشاندن نامم
روی دنبالهء نام ها
روی نام های دنباله دار
پرهیز می کنم از هوای نشستن
...روی صندلی
کنار تنهایی شما
و از هراس نشستن
مدام
از کنارتان عبور می کنم ...

رویا زرین