Tuesday, August 31, 2010

وقتی حس و حال الانم را دارم تمام داستانهای اطرافم تبدیل می شوند به بوف کور. با رجاله ها و لکاته هایش. خودم هم.

People just take their insecurities, their angers and  sorrows too seriously, They become one with them, with a deep sense of ignorance .

و من می زنم به چاک.


Monday, August 30, 2010

بعد از سالها بی حسی، بد حالم.

Things fall in their right places, suddenly.
That's what it is. I miss my old self. the one forgotten in this city. City of emptyness.

در این شهر خودم را فراموش کرده ام.
گم شده ام.
در میان رفت و آمد چهره های بی نشان، و مزخرفات روزمره.

در را باز می کنم و پشت سر می بندم. می نشینیم.
با حس نادری از تعلق.


Sunday, August 29, 2010


Foolish Game

You took your coat off and stood in the rain,
You're always crazy like that.
And I watched from my window,
Always felt I was outside looking in on you.
You're always the mysterious one with
Dark eyes and careless hair,
You were fashionably sensitive
But too cool to care.
You stood in my doorway, with nothing to say
Besides some comment on the weather.
Well in case you failed to notice,
In case you failed to see,
This is my heart bleeding before you,
This is me down on my knees, and...
These foolish games are tearing me apart,
And your thoughtless words are breaking my heart.
You're breaking my heart.

You're always brilliant in the morning,
Smoking your cigarettes and talking over coffee.
Your philosophies on art, Baroque moved you.
You loved Mozart and you'd speak of your loved ones
As I clumsily strummed my guitar.

You'd teach me of honest things,
Things that were daring, things that were clean.
Things that knew what an honest dollar did mean.
I hid my soiled hands behind my back.
Somewhere along the line, I must've got
Off track with you.

Well, excuse me, guess I've mistaken you for somebody else,
Somebody who gave a damn,
Somebody more like myself.

These foolish games are tearing me apart,
And your thoughtless words are breaking my heart.
You're breaking my heart.

You took your coat off,
Stood in the rain,
You're always crazy like that.


Saturday, August 28, 2010

در همان شروع مکالمه ی دختر و پسر جوان، آن مکالمه ی سبکبالانه و کمی بی مغز شاد، با خودم فکر کردم: کی دیگر جوان نبودیم؟ کی دیگر سنگینی هزاران خروار خاک روی شانه های رابطه نشست؟ کی همه چیز بوی گذشته و آینده گرفت .... آنچه که پشت سر جاگذاشته بودیم ... و آچه که هراس از دست دادنش، فردا، امروزمان را تلخ می کرد و بی معنی؟

با خودم فکر می کردم که آن پسرک جوان پرشور با ان صدای آهنگین، وآن دختر جوان و ناآرام، کجا از ما جدا شدند؟ از خودم می پرسم: این زن و مرد خسته و بیرمق، واقعا من هستم و تو هستی؟ برق چشمانت به کجا پریدند؟ و صدای خنده ی من؟

***

پسرک غمگین است. نا آرام. خشمگین. دلتنگ. آزرده. نا آرام. سرگشته. غمگین. عاشق.

فکر می کنم: "چطور می شود عاشق شد؟" چطور می شود که عاشق می شویم؟ همه مان. و می شویم این جوانک حاضر جواب سربه هوا که یکباره تبدیل می شود به این موجود نق نقوی متوقع نصفه نیمه ... که دیگر هیچ چیز به جز بودنت آرامش نمی کند؟ دیگر حندان نیست و بامزه نیست و جوان نیست.
چطور یکباره بزرگ می شود ... پیر می شود؟

فکر می کنم نیاز به حضور تو، شنیدن صدایت،‌و حس بوی تنت چطور می تواند یکباره همه دلربایی یک ادم را از سرش بپراند.

***

عشقم به تو، یکجوری قبرستانی می شود که در هر قبر متروکش، من تکه ای از خودم را به خاک می سپرم. یک به یک.

من بین قبرها چزخ می زنم .... میان همه ی لیلاهای مرده و خاموش که عاشقت بودند.
و من این یک جنازه را با خودم -که دیگر از هر چیزی خالی بود- آوردم. این جنازه که سالهاست در شهر زندکی می کند و در جای دیگری کار می کند و معشوق کسی است و حالا مادر کسی است.


Monday, August 23, 2010

این نوشته را از سایه خواندم ... اینجا می گذارمش ... نه برای اینکه با آن موافقم یا مخالفم یا هر درد دیگری ...
برای اینکه دلم برایت تنگ شده است ...
برای آن گوشه ی بینی که از خشم جمعش می کردی ...
و برای چیزهای زیاد دیگری که خاص تو هستند ...
و من هرجا ببنمشان تنها تو را به یاد می آورم....
برای کلامی که کلام من و تو بود و نه با هیچ کس دیگر.

دلم برایت تنگ شده است
برای آنکه به اسم صدایت کنم ... چشم در چشم.
این نوشته را که خواندم دلم برای حرف زدنهامان تنگ شد.


كاش يك‌روزي برسد كه در لغت‌نامه‌ها يكي از تعريف‌هاي «خيانت»، «خيانت در واژه‌ها» باشد. اين‌كه بايد براي آدم‌‌هاي خاص زندگيمان كلمه‌هاي خاص داشته باشيم يك هنر است. اين‌كه براي آدم جديد كلمه‌هاي مخصوص آدم قبلي را نگوييم اما «اخلاق است»؛ رعايت نكردنش همان خيانت در واژه‌هاست.
همه‌ اين‌ها آن بالاها يك طرف، آدم‌هايي كه ته هر نوشته يك خطي يا چند خطي‌شان براي هر كسي، از خواهر گرفته تا دخترخاله از دوست صميمي تا همكلاسي دوره ايروبيك يا همكار چندين سال پيش مي‌نويسند: بوس يا بوس بوس يا
Miss u sweetie يا Take care و ...
واژه‌هايي غريب و سرراهي كه حس هيچ تعلقي ندارند.
رفيق خارج‌نشينم آخر اي‌ميل فارسي انگليسي‌اش مي‌نويسد:
Miss & Kiss
من وقت خواندن فقط به هم‌آوايي اين دو كلمه غريب فكر مي‌كنم كه هيچ هم بوي دلتنگي نمي‌دهد و ناخودآگاه مي‌دانم كه يك امضاست و به گيرنده ربطي ندارد. "مي‌بوسمت" چه اشكالي دارد كه دو تا بوس را در هوا ول مي‌كنند تا چرخ بزند براي خودش. يا "دلم برايت تنگ شده است عزيز من" چه قدر نزديك‌تر است به دلمان.
آدم‌ها چه‌قدر دست و دلبازي مي‌كنند وقت فرستادن دو نقطه ستاره‌ها. به خدا دو نقطه ستاره مال آدم‍‌هاي خيلي خاص است.



Sunday, August 22, 2010

آدم مسخره ای هستم. از تنهایی لذت می برم. از نامه های نداشته ... از تلفن که زنگ نمی زند با طنین صدایی آشنا ... و گاهی هم که زنگ میزند صبر می کنم تا پیغامگیر که صدایش به طور عجیبی به من شبیه است به آن پاسخ می گوید.

از تنهایی لذت می برم. و از فراموشی. مثل مبتلایان به آلزایمر. من همه چیز را از یاد می برم. و همه چیز مرا. .... و در را باز نمی کنم و تلفن را جواب نمی دهم. انگار می ترسم گله ای از آنها که باید دوستشان بدارم و باید دوستم بدارند ناگهان بریزند توی زندگی ام ... چیزهایی که دیگر حتی نمی شناسمشان و ضروزت وجودیشان را به ضرب تنقیه ی هزار وپانصد دیدگاه فلسفی هم نمی توانم به خودم حقنه کنم.

آدم مسخره ای هستم. از لذتی که از تنهایی می برم می ترسم. نه از لحظه که از خودم می ترسم. از خودم در خلسه ی آن لحظه کامل که وجود ندارد ... از هیچ چیز که وجود ندارد


Tuesday, August 17, 2010


همیشه هم به همین سادگی‌ها نیست
ما دل‌های گرفته‌ای داشتیم
به خیابان آمدیم و گریستیم
به خیابان آمدیم و دست‌های یک‌دیگر را فراموش کرده بودیم
به خاطر آوردیم
شاید شهر بر اساس احساسات ما ساخته نمی‌شود
و اندوه در سرفه‌های گاز فلفل به ما سرایت کرد
و جمجمه‌های شکسته‌ی ما به هم سرایت کرد
پس هر چه را تا ابدیت پوشانید با بال‌های سیاه خویش
اما همیشه به همین سادگی‌ها نیست

سعدی گلبیانی


Friday, August 13, 2010

گاهی فهماندن این به آدمها آسان نیست ... که «دوست داشتن» و «دوست» داشتن،‌ دو مفهوم متفاوتند.



پانویس: پست را با خواندن نوشته ای از خانم فاطمه حق وردیان با مضمونی مشابه نوشتم.




براي ستايش تو
همين كلمات روزمره كافي است
همين كه كجا مي روي ، دلتنگم.

...براي ستايش تو
همين گل و سنگريزه كافي است
تا از تو بتي بسازم.

شمس لنگرودي


Sunday, August 8, 2010



با پسرک سوار یک هواپیمای آبی کوچک می شویم و از ناناییمو پرواز می کنیم به ونکوور ..
بیابانی اما در کرانه ی غربی نمی بینیم تا درش سقوط کنیم و تو را پیدا کنیم ...
به یوسف می گویم: از من گذشت ... این دیگر کار توست.


Thursday, August 5, 2010


سن فرانسیسکو ... سن خوزه ... رینو ... لیک تاهو ... ویستلر ...
دیروز ویکتوریا
امروز ناناییمو .
فردا ونکوور .

تاهو شاید زیباترین جایی باشد که دیده ام ... مجموعه ی اب و کوههای بلند با قله های سفید ... یکروزی را در دریاچه ای محلی به نام برگ افتاده شنا کردم ... وطعم شیرین اب هنوز با من است.

ویستلر به همه ی امت کوهنورد ... اسکی باز... دوچرخه سوار ... و تله کابین دوست و عاشق آسمان های زیبا شدیدا و عمیقا رکامند می شود

سن دیگو باز هم نطلبید.

یاشار یوسف ایز هوینگ د تایم آف هیز لایف. هیز استیل وری شورت لایف.
تله کابین قله به قله ی ویستلر "PEAK TO PEAK" ... و تله سیژ تا بالاترین قله را سوار شده است ...فردا هم پریدن با هواپیمای چند نفره ی آبی را تجربه می کند ... جزغلک من ... از آنها که هر چند وقت یکبار یکی شان سقوط می کند ... اما گمانم در هر حالتی به سوار شدنش بیارزد ... کمی آدرنالین لازمم اینروزها.

در مسیر آخرین ایستگاه تله کابین تا قله ...روی تله سیژ و در امان میله ی فلزی نااستوار ... نگران اینکه یاشار یوسف شروع کند به شرارت ....ترس را تجربه کردم. از نوع ترس های مادرانه!
در بغلم سخت فشارش می دادم ... و ترس بر هیجان غلبه داشت..

P.S. Picture is from pick to pick Gondola in whistler and is not mine