به تکرار خواب می بینیم که حامله ام ... و درست موقع زایمان است اما هر کاری می کنم بچه به دنیا نمی اید ... یا به بیمارستان نمی رسم ... یا در یک راه پله ی طولانی گیر کرده ام که به پایان نمی رسد ... یا در اتاق زایمان روی تختی خوابیده ام و هر چه زور می زنم بچه به دنیا نمی اید ... یک چیزی هربار درست نیست ... و من از حسرت و هراس اینکه بچه ام دارد در دلم می میرد در تاب و تبی غیر قابل تحملم ... و بچه باز به دنیا نمی آید ... شب تمام نمی شود. و من با بچه حرف می زنم و از او می خواهم که صبر کند. به پدرش می گویم: بچه ام دارد در دلم می میرد.
از خوب بلند می شوم. روی تخت کنارم خوابیده است. سرتا پایش را غرق بوسه می کنم. سرتا پایش را مشت و مال می دهم ... و او در خواب کشاله می رود و پهن می شود و نرم می شود.
فکر می کنم شاید این خواب نه برای یاشار یوسف، که برای کودکی است که من به دنیا نمی آورمش.
***
می گویند زنی که خواب می بیند حامله است اندوهی بزرگ با خود دارد. باری که باید زمین بگذارد و نمی نگذارد ... که نمی تواند.
می دانم که غمگینم ... خصوصا این روزها.
Tuesday, October 26, 2010
Monday, October 25, 2010
Sunday, October 24, 2010
Friday, October 22, 2010
من در میان مراسم سالانه شب یلدار را دوست دارم که بلندترین شب سال است ... و جشن مهرگان را ... که برای شادمانی بر محصول خوب تابستان گذشته است ...یکی را می شود با قدم زدن در یک تریل خوشگل یا رفتن به یک مزرعه و وقت گذراندن با حیوانان جشن گرفت ... و دیگری را پای یک آتش حسابی و با یک کتاب می شود گذراند.
یاشار یوسف انتخاب خودش را خواهد داشت ... من تنها می توانم یادآوری اش کنم که روزها با هم فرقی ندارند ... که هر روز می تواند دوست بدارد ... که هر روز می تواند نو شود ... و لازم نیست سالگردهای شرقی و غربی را یاد بگیرد و مرتب بین اینجایی بودن یا آنجایی بودن سرگردان شود و آنچه را که خود اوست بر پیمانه های محدود فرهنگ های اینطرف و انطرف تعریف کند.
شاید لازم نباشد به او یادآوری کنم که آدمها می توانند نحیف و هراسان باشند و می توانند به هرچیزی آویزان شوند تا چیزی را که نمی توانند معنی کنند، دوست بگیرند. نه ... یکسری چیزها هستند که خودش باید یادشان بگیرد و یا از کنارشان بگذرد.
نه عید و نه کریسمس که عشقمان را و این سعادتی را که به ما داده شده است، هر روز، جشن خواهیم گرفت.
Tuesday, October 19, 2010
هنوز کنار خودم می خوابانمش ... هنوز هر ساعتی از شب که شیر می خواهد فقط صدایی می کند و من به پهلو می چرخم و سینه ام را در دهانش می گذاریم.
تازگی ها برایش تختی کنار تختم گذاشته ام و اول شب روی آن می خوابانمش و خودم روی نخت خودم کنارش دراز می کشم و شیرش می دهم. می گویم: «یاشار روی تخت خودش. مامام روی تخت خودش.» شیر و می خورد راست در چشمهایم نگاه می کند و با یکی از دستهایش سینه ی دیگرم را نوازش می کند. همیشه. دستش را کنار می زنم. باز می گذارد. نوک سینه ام را با دست می پوشانم. دستم را باشدت پس می زند و باز با سینه ام بازی می کند.
خسته می شوم. می چرخم و تاقباز می خوابم. خودش را بیشتر روی من می اورد و به حالت عمودی روی من می خوابد و به صورت متناوب از هر دو سینه شیر می خورد. چشمانم را می بندم. می گویم:«مامان لالا.» هر بازی ای در می آورد تا نگذارد. گاهی ساعدش را روی گلویم می گذارد و همانطور که شیر می خورد آنرا چنان فشار می دهد که نفسم بند می آید. نوعی خشونت در تصاحب کردن آنچه که فکر می کند از آن اوست نشان می دهد. نوعی خشونت غریزی که لابد خاص جنسیتش است. می خندد. من مال او هستم. بی هیچ قید و شرطی.
***
نیمه شب در خواب پیچ وتاب می خورد. گاهی می خندد و یکبار -فقط یکبار- در خواب گریه کرد. خودش را می چسباند با من. تنش باید همیشه یکجایی با من در تماس باشد. من می چرخم روی پهلو و محکم بغلش می کنم و سرش را و بناگوشش را می بوسم تا هر دومان سنگین شویم و به خواب رویم. عین جانوری با بره اش ... یکی می شویم.
***
صبح ها من بر لبه ی دیگر تخت آویزانم. و او چسبیده به من خواب است. بلند می شود. به دیدن قمبل که -همچنان- روی من می خوابد می خندد و می رود دنبال بازی کردن با دم قمبلی که با هیجان پیچ و تابهای عجیب می خورد. من می روم پی کارم. باید برای کار آماده شوم. هر روز هفته. می گویم: «مامان برود حاضر شود. یاشار برود پیش بابا.»
***
دو سال نشده است و یکنواخت نشده است و خسته کننده هم نشده است. من از نزدیک شدن روزی که دیگر شیرش نخواهم داد و تختش را جدا خواهم کرد غمگینم. به پدرش می گویم که این اولین بار است که تختم را با کسی مشترک شده ام و فکر می کنم دوست دارم هر چه زودتر بازگردم به همان تنهایی خودم.
از روز پنجم تولدش که از بیمارستان به خانه آورده امش، هرگز از من جدا نخوابیده است.
دوستش دارم جزغلک را. عجیب.
***
فشارش می دهم ... زیر بوسه هایم لهش می کنم ... برایش ترانه ای عبری از سرزمین یمن می گذارم و با هم می رقصیم -که البته بیشتر بالا پایین پریدن و سر را به چپ و راست تکان دادن است- اما دلم آرام نمی گیرد. این نزدیکترین احساسی است که به عشق سالهای گذشته تجربه کرده ام. اینبار آماده ام.
می گویم:برای درس خواندن از همان سال اول بعد از دبیرستان می فرستیمش اروپا. هر کسی سیِ خودش!
تازگی ها برایش تختی کنار تختم گذاشته ام و اول شب روی آن می خوابانمش و خودم روی نخت خودم کنارش دراز می کشم و شیرش می دهم. می گویم: «یاشار روی تخت خودش. مامام روی تخت خودش.» شیر و می خورد راست در چشمهایم نگاه می کند و با یکی از دستهایش سینه ی دیگرم را نوازش می کند. همیشه. دستش را کنار می زنم. باز می گذارد. نوک سینه ام را با دست می پوشانم. دستم را باشدت پس می زند و باز با سینه ام بازی می کند.
خسته می شوم. می چرخم و تاقباز می خوابم. خودش را بیشتر روی من می اورد و به حالت عمودی روی من می خوابد و به صورت متناوب از هر دو سینه شیر می خورد. چشمانم را می بندم. می گویم:«مامان لالا.» هر بازی ای در می آورد تا نگذارد. گاهی ساعدش را روی گلویم می گذارد و همانطور که شیر می خورد آنرا چنان فشار می دهد که نفسم بند می آید. نوعی خشونت در تصاحب کردن آنچه که فکر می کند از آن اوست نشان می دهد. نوعی خشونت غریزی که لابد خاص جنسیتش است. می خندد. من مال او هستم. بی هیچ قید و شرطی.
***
نیمه شب در خواب پیچ وتاب می خورد. گاهی می خندد و یکبار -فقط یکبار- در خواب گریه کرد. خودش را می چسباند با من. تنش باید همیشه یکجایی با من در تماس باشد. من می چرخم روی پهلو و محکم بغلش می کنم و سرش را و بناگوشش را می بوسم تا هر دومان سنگین شویم و به خواب رویم. عین جانوری با بره اش ... یکی می شویم.
***
صبح ها من بر لبه ی دیگر تخت آویزانم. و او چسبیده به من خواب است. بلند می شود. به دیدن قمبل که -همچنان- روی من می خوابد می خندد و می رود دنبال بازی کردن با دم قمبلی که با هیجان پیچ و تابهای عجیب می خورد. من می روم پی کارم. باید برای کار آماده شوم. هر روز هفته. می گویم: «مامان برود حاضر شود. یاشار برود پیش بابا.»
***
دو سال نشده است و یکنواخت نشده است و خسته کننده هم نشده است. من از نزدیک شدن روزی که دیگر شیرش نخواهم داد و تختش را جدا خواهم کرد غمگینم. به پدرش می گویم که این اولین بار است که تختم را با کسی مشترک شده ام و فکر می کنم دوست دارم هر چه زودتر بازگردم به همان تنهایی خودم.
از روز پنجم تولدش که از بیمارستان به خانه آورده امش، هرگز از من جدا نخوابیده است.
دوستش دارم جزغلک را. عجیب.
***
فشارش می دهم ... زیر بوسه هایم لهش می کنم ... برایش ترانه ای عبری از سرزمین یمن می گذارم و با هم می رقصیم -که البته بیشتر بالا پایین پریدن و سر را به چپ و راست تکان دادن است- اما دلم آرام نمی گیرد. این نزدیکترین احساسی است که به عشق سالهای گذشته تجربه کرده ام. اینبار آماده ام.
می گویم:برای درس خواندن از همان سال اول بعد از دبیرستان می فرستیمش اروپا. هر کسی سیِ خودش!
Friday, October 15, 2010
وقتی دوستت ندارم ... به یکباره همه چیز آسان می شود. خالی شاید ... اما اسان. با بقیه شان اینطور نیست. دوستشان که ندارم فکر می کنم گورباباشان! و خوب بعدش من شانه بالا می اندازم. وقتی اهمیت ندارند دیگر اهمیت نداشتنشان هم نباید اهمیت داشته باشد. و ندارد.
با تو نه. هر روزی که با تو نبوده ام مثل کشیدن هزار خروار بار اضافی بوده است ... بی هیچ دلیلی ... نه ... شاید تنها به دلیل آمدن آن روزی که باز با تو باشم. من وقتی دوستت ندارم را دوست می گیرم ... به انتظار وقتی که دوباره از صبح که از خواب بلند می شوم و باز فقط تو در خاطرم باشی. بی تو بودن باز چون به «بدون تو بودن» تعریف می شود از هر روزی که بدون تو باشد، بدون آنکه تو اصلا بوده باشی، صدهزار بار بهتراست. این چیزها را نمی فهمند. می خواهند همه چیز را راست و ریست کنند و هر چیزی را بگذارند سر جایش. حوصله ام را سر می برند.
من اما قید همه چیز را می زنم. قید گذشته را و قید اینده را. تو را نه. من با تو آنقدر به عقب برمیگردم که خاطراتم رنگی از تو دارند. انگار با تو به دنیا امده باشم. یا با تو مثل کوری که در یک عمل جراحی یکباره بینایی اش را به اوبازگردانده باشند چشمانم را بازکرده ام و قبلش همه اش یکجور تیرگی پر سر وصداست که حتی اسرار آمیز هم نیست.خسته کننده است و بیهوده. و بعدش؟ بعدی وجود ندارد.
وقتی دوستت ندارم ... مثل همین الانه ها، باز می توانم نوشته ای بنویسم که فرق تو را با بقیه شان که دوستشان ندارم نشان می دهد.می بینی ... حتی در دوست نداشته شدن هم متفاوتی. و در همین دوست نداشتنت هم متفاوتم.
شاید برای همین است که همیشه هستی. لعنتی.
با تو نه. هر روزی که با تو نبوده ام مثل کشیدن هزار خروار بار اضافی بوده است ... بی هیچ دلیلی ... نه ... شاید تنها به دلیل آمدن آن روزی که باز با تو باشم. من وقتی دوستت ندارم را دوست می گیرم ... به انتظار وقتی که دوباره از صبح که از خواب بلند می شوم و باز فقط تو در خاطرم باشی. بی تو بودن باز چون به «بدون تو بودن» تعریف می شود از هر روزی که بدون تو باشد، بدون آنکه تو اصلا بوده باشی، صدهزار بار بهتراست. این چیزها را نمی فهمند. می خواهند همه چیز را راست و ریست کنند و هر چیزی را بگذارند سر جایش. حوصله ام را سر می برند.
من اما قید همه چیز را می زنم. قید گذشته را و قید اینده را. تو را نه. من با تو آنقدر به عقب برمیگردم که خاطراتم رنگی از تو دارند. انگار با تو به دنیا امده باشم. یا با تو مثل کوری که در یک عمل جراحی یکباره بینایی اش را به اوبازگردانده باشند چشمانم را بازکرده ام و قبلش همه اش یکجور تیرگی پر سر وصداست که حتی اسرار آمیز هم نیست.خسته کننده است و بیهوده. و بعدش؟ بعدی وجود ندارد.
وقتی دوستت ندارم ... مثل همین الانه ها، باز می توانم نوشته ای بنویسم که فرق تو را با بقیه شان که دوستشان ندارم نشان می دهد.می بینی ... حتی در دوست نداشته شدن هم متفاوتی. و در همین دوست نداشتنت هم متفاوتم.
شاید برای همین است که همیشه هستی. لعنتی.
Wednesday, October 13, 2010
بلیطها را خریدم. دسامبر ماه مسافرت می شود. یک سفر یک هفته ای به جمهوری دومینیکن، پونا کانا ... با پدر و پسر ... و کریسمس درسن دیگو با دوستان دوران دانشگاه ... دیداری از فرزانه در لس آنجلس ... سال نو در سن خوزه با سارا ... مادر و پسر اونلی.
می بینی ... در کمتر از ۶ ماه برای بار دوم دارم می روم کالیفرنیا ... شاید مهمترین دلیلش خوش سفر بودن یوسف است ... و اوقاتا بسیار خوشی بود که یوسف این تابستان پیش دوستانم داشت ... و شادی اش از تماشای فیلمهایی که از سفر قبل گرفتیم.
راه زیادی است ... اما خُب ... این قیمت ریشه نکردن در تورنتو است گمانم.
می بینی ... در کمتر از ۶ ماه برای بار دوم دارم می روم کالیفرنیا ... شاید مهمترین دلیلش خوش سفر بودن یوسف است ... و اوقاتا بسیار خوشی بود که یوسف این تابستان پیش دوستانم داشت ... و شادی اش از تماشای فیلمهایی که از سفر قبل گرفتیم.
راه زیادی است ... اما خُب ... این قیمت ریشه نکردن در تورنتو است گمانم.
Monday, October 11, 2010
من همه ی تلاشم را می کنم تا تو دیگر نباشی ... دیگر مرکز جهان من نباشی ... و همه چیز را از گشتن به دور تو باز می دارم.
حالا همه چیز از هم پاشیده است. حالا دیگر هر آنچه که هستی من از آن شکل می گیرد به جاذبه ی هیچ عشقی بی قرار و بی اختیار بر محوری ناپیدا نمی چرخند.
حالا من در گوشه ای می نشینم و سعی می کنم تا تکه پاره های از خاطر رفته را کنار هم گرد آورم ... که تو را باز به یاد آورم ... خواستنت را.
خواستنت در عین نخواستن ... بودنت در عین نبودن ...
از یادت برده ام. از یاد رفته ام.
حالا همه چیز از هم پاشیده است. حالا دیگر هر آنچه که هستی من از آن شکل می گیرد به جاذبه ی هیچ عشقی بی قرار و بی اختیار بر محوری ناپیدا نمی چرخند.
حالا من در گوشه ای می نشینم و سعی می کنم تا تکه پاره های از خاطر رفته را کنار هم گرد آورم ... که تو را باز به یاد آورم ... خواستنت را.
خواستنت در عین نخواستن ... بودنت در عین نبودن ...
از یادت برده ام. از یاد رفته ام.
Thursday, October 7, 2010
Wednesday, October 6, 2010
Tuesday, October 5, 2010
از نو
من از نو شروع می کنم
خشت روی خشت
سنگ روی سنگ
دیروز
امروز
فردا
من دوست می گیرم
نفس به نفس
آنکه دیروز از پهلویم گذشت
آنکه فردا خواهمش دید
من دور می شوم
گام به گام
شهری که دیروز از میدانهایش گذشتم
کوچه ای در شهری که فردا
خانه ای در ان خواهم ساخت
تو بر جای خود ایستاده ای
در میان آنهمه چیز که از صلبیت خود لبریزند
زمان بر تو نمی گذرد
مکان بر تو نمی گذرد
تو ایستاده ای
مثل کوه
ناگزیر و استوار
و همه بادهای جهان هم که بوزند
به زحمت اگر ریگی را از روی دامنه هایت
جابه جا کنند
***
من می روم
از شهری به شهری
از خیابانی به خیابانی
از خانه ای به خانه ای دیگر
من می روم
از نفسی به نفسی
و هر روز در افق
کوهی هست
که من توان عبور از آن را ندارم
و پرده ای
که من به روی پنجره می بندمش
رو به خیابانی
که هر کسی می تواند از آن بگذرد
هر کسی به جز تو
پانویس: ادریس یحیی این را برایم ادیت کرد و نوشت:
نشد. همینجا تمام شد.
من از نو شروع می کنم
خشت روی خشت
سنگ روی سنگ
دیروز
امروز
فردا
من دوست می گیرم
نفس به نفس
آنکه دیروز از پهلویم گذشت
آنکه فردا خواهمش دید
من دور می شوم
گام به گام
شهری که دیروز از میدانهایش گذشتم
کوچه ای در شهری که فردا
خانه ای در ان خواهم ساخت
تو بر جای خود ایستاده ای
در میان آنهمه چیز که از صلبیت خود لبریزند
زمان بر تو نمی گذرد
مکان بر تو نمی گذرد
تو ایستاده ای
مثل کوه
ناگزیر و استوار
و همه بادهای جهان هم که بوزند
به زحمت اگر ریگی را از روی دامنه هایت
جابه جا کنند
***
من می روم
از شهری به شهری
از خیابانی به خیابانی
از خانه ای به خانه ای دیگر
من می روم
از نفسی به نفسی
و هر روز در افق
کوهی هست
که من توان عبور از آن را ندارم
و پرده ای
که من به روی پنجره می بندمش
رو به خیابانی
که هر کسی می تواند از آن بگذرد
هر کسی به جز تو
پانویس: ادریس یحیی این را برایم ادیت کرد و نوشت:
این شعرت به نظرم تگه ی گمشده ی خودش رو لازم داره همچنان. رها شده ست الان. باید بندی باشه که نشون بده شاعر گاهی چه همه ته دلش گاهی وقتها می خواد که جای مخاطبش بود.که آرام می گرفت در ماندن. که سکون و پذیرش وتسلیم بیقرارش نمی کرد. که کوه در افق جای شعله ور کردن عطش به در نوردیدن و تنفس هوای پاک بلندی ها، چشم اندازی می شد فقط و دلگرمی قرار در دامنه...
نشد. همینجا تمام شد.
Subscribe to:
Posts (Atom)