Monday, September 26, 2011
رفته بودم ایران ... سال ۸۱ ... علی مجبورم کرد این ترانه را گوش بدهم ... می خواست همراه آن بخونم:
خیال نکن نباشی بدون تو میمیرم
گفته بودم عاشقم خوب حرفمو پس میگیرم
هاه! چقدر باید پرداخت تا به روزهایی بازگشت که گاهی یک چیزی انقدر اهمیت پیدا می کرد که تو.
***
از ترانه همان موقع هم خوشم نیامد.
خیال نکن نباشی بدون تو میمیرم
گفته بودم عاشقم خوب حرفمو پس میگیرم
هاه! چقدر باید پرداخت تا به روزهایی بازگشت که گاهی یک چیزی انقدر اهمیت پیدا می کرد که تو.
***
از ترانه همان موقع هم خوشم نیامد.
Monday, September 19, 2011
یکدفعه مثل آواری روی سرم خراب شد. نخواستم قبولش کنم ... باورش کنم ... اما نمی توانم انکارش کنم.
اساسا شاید محور اصلی نوشته های من در این وبلاگ عشق و دوستی بوده اند. من از گذشته ی پر از ماجرایم نوشته ام و از خالی بودن امروز.
یکدفعه مثل آواری روی سرم خراب شد. این من هستم که جایی برای عشق و جایی برای دوستی در قلبم ندارم. بعد از تو و بعد از مهاجرت.
دور ماندن از هر آنچه و هر آنکه دوست می داشتم. و قاب زیبای کوه های البرز در دامنه ی شمالی شهر.
و این من ام که بیوقفه از خالی بودن لحظه ها و آدم ها نالیده ام. از بی عشقی ها.
یک چیزی در من است که مرده است.
***
برای همیشه؟
اساسا شاید محور اصلی نوشته های من در این وبلاگ عشق و دوستی بوده اند. من از گذشته ی پر از ماجرایم نوشته ام و از خالی بودن امروز.
یکدفعه مثل آواری روی سرم خراب شد. این من هستم که جایی برای عشق و جایی برای دوستی در قلبم ندارم. بعد از تو و بعد از مهاجرت.
دور ماندن از هر آنچه و هر آنکه دوست می داشتم. و قاب زیبای کوه های البرز در دامنه ی شمالی شهر.
و این من ام که بیوقفه از خالی بودن لحظه ها و آدم ها نالیده ام. از بی عشقی ها.
یک چیزی در من است که مرده است.
***
برای همیشه؟
Saturday, September 17, 2011
داشتم به تو فکر می کردم ... به تو و بودنت ...
می دانی برایم تازگی دارد اما حس می کنم ... ... با گذشتن از میان کوهی از یادها ... که تو هیچوقت در حق من بی انصاف نبودی ....
بارمان شاید زیاد بود ... و ناتوان می شدیم ... خسته می شدیم ... و بی گذشت ... خشمگین .. یا تلخ ... یا زیاده خواه ... یا زیاده گو. اما تو همیشه منصف بودی.
... من؟ نه گمانم.
ببخش.
می دانی برایم تازگی دارد اما حس می کنم ... ... با گذشتن از میان کوهی از یادها ... که تو هیچوقت در حق من بی انصاف نبودی ....
بارمان شاید زیاد بود ... و ناتوان می شدیم ... خسته می شدیم ... و بی گذشت ... خشمگین .. یا تلخ ... یا زیاده خواه ... یا زیاده گو. اما تو همیشه منصف بودی.
... من؟ نه گمانم.
ببخش.
Thursday, September 15, 2011
یک پست قدیمی که پستش نکرده ام:
خوب حالا من هستم و حواس چندین گانه ی یک گاو شیرده.
هستم و پرسه ی عشق بی واسطه که از در آمده است و آمده است تا با این پسرک بماند ... حضورش را می شود در بوی غلیظ خاص نوزادان که از پشت گردن پسرک می اید حس کرد ... و در لبهایش که روی نوک پستانهایم چنان فشرده می شوند که اشکم در می اید ...
حالا من به همه ی بلندی هایی فکر می کنم که قرار است ازشان بیفتد ... و تارهای دلم می لرزند ...
و هم به او رشک می برم و هم به بلندی ها ...
***
گمانم شعر احمقانه ای بود که می گفت: «یک قصه بیش نیست غم عشق و بوالعجب .... از هر زیان که می شنوی نامکرر است» ... حالا حکایت من و است و این پسرک ... همه ی موجودات زنده خودشان را تکثیر می کنند و هی بچه می زایند و هی فکر می کنند چیزی به جهان اضافه می شود و باز بچه هاشان را از دست می دهند و تصور می کنند که چیزی از جهان کاسته می شود و نه این است و نه ان ...
و بچه ها، سیاه و سفید متولد می شوند و بزرگ می شوند و تولید مثل می کنند و و می میرند و هیچ آبی از هیچ آبی تکان نمی خورد ...
اما دانستن این همه ... از زیبایی و منحصر به فرد بودن این تجربه که برای من - لیلا- نامکرر است چیزی کم نمی کند ...
و من هر روز صبح بیدار می شوم و دلم می خواهد که لحظه بایستد ... لحظه ای که این پسرک بیدار می شود و شیر می خورد و می خوابد و زمزمه هایی گنگ از حلقش بیرون می آید ...
تا حالا آرزو کزده ای که زمان بایستد ؟
Monday, September 12, 2011
خیلی از کارهایی را که فکر می کردم خواهم کرد، نکردم ...خیلی از کارهایی را که فکر نمی کردم خواهم کرد، کردم ... خیلی از کارهایی را که دوست داشتم انجام دهم، ندادم ... خیلی از کارهایی را که باید انجام می دادم، ندادم ...
تنها زنده ماندم ... مثل یک حشره ی ناچیز -ویز ویز کنان- روی بدنه ی هستی.
چیزی نداشتم که به زندگی بیافزایم ... مثل بتهوون یا گاندی، سارتر یا گالیله... چیزی از زندگی نخواستم ... من فقط زنده ماندم.
به گذشته که فکر می کنم غمگین نمی شوم یا پشیمان ... کمکی برایم عجیب است که تمام انرژی اندکم تنها صرف یک چیز شد: زنده ماندن! کاری که به نظر می رسد آنهای دیگر به راحتی انجامش می دهند ... بی هیچ تلاشی!
تنها زنده ماندم ... مثل یک حشره ی ناچیز -ویز ویز کنان- روی بدنه ی هستی.
چیزی نداشتم که به زندگی بیافزایم ... مثل بتهوون یا گاندی، سارتر یا گالیله... چیزی از زندگی نخواستم ... من فقط زنده ماندم.
به گذشته که فکر می کنم غمگین نمی شوم یا پشیمان ... کمکی برایم عجیب است که تمام انرژی اندکم تنها صرف یک چیز شد: زنده ماندن! کاری که به نظر می رسد آنهای دیگر به راحتی انجامش می دهند ... بی هیچ تلاشی!
Sunday, September 11, 2011
Friday, September 9, 2011
یک نوشته که دوسال پیش همین امروز نوشته ام و پستش نکرده ام .. یام نمی اید چرا
گاهی فکر می کنم که باید دستم را دراز می کردم ... حتی اگر نه برای باز پس گرفتن دست تو ...نه ... شاید تنها به نشانه ای ...
باید دستم را دراز می کردم
نکردم. شانه بالا انداختم ... پشت کردم ... و دوری گزیدم.
از خودم. که با تو جا مانده بود.
***
همین است ... یکی در آخر شانه بالا می اندازد ... پشت می کند و می رود ... به زاری
و یکی می ماند ... به زاری ...
و من -همچنان که تو- می دانم که اگر آنکه رفت، می ماند ... آنکه ماند، می رفت.
داستان کسالت باری است.
****
می دانی ... دوست داشتن ... یعنی یکطور عاشقانه ای به یک چیزی دل بستن ... به یک جور استعداد ...یا حس ... نمی دانم ... به یک چیزی در وجود ادم ربط دارد دارد گمانم ...
یعنی شاید همان ۱۷-۱۶ سالگی هم وقتی به آدمها نگاه کنی می توانی با خودت بگویی: "این از اون عاشق پیشه هاست که اصلا عقل و منطق ندارد" .... و آن دیگری "هیچوقت خودش را و آنچه را که خودش می خواهد از یاد نمی برد."
اگر فرض هم کنم که فرضیه ی بالا درسته ... باز نمی توانم ناگفته بگذارم که در یک رابطه ی احساسی ماندن ... یکجور هنر است که تنها دل شیر داشتن و سر بی ترس داشتن جوابگویش نیست ... تجربه می خواهد ... هنری است ظریف که فراگرفتنش زمان می خواهد و صبر ... نه اینکه فقط عشق مثل یک نهال است که کوچک و شاداب و پر رنگ و رو از خاک سر بر می اورد و ما هی سالها از خودمان میپرسیم: "چی شد که من عاشق «این» شدم" ... و "کی بود -دقیقا کی بود- که من عاشقش شدم" ... و هیچوقت درست نمی دانیم .... و اینکه این نهال آب میخواهد و خاک خوب میخواهد و نور خورشید میخواهد و گاهی هرس باید بشود که بیشتر میوه بدهد و گاهی اید پایش بیل بخورد تا بهتر رشد کند ...
نه ... فقط این نیست ... برای اینکه باغبان خوبی بشوی و نهالک را برسانی به درخت تنومندی -که سالها بعد در غم و اندوه وانهادگی هر چه با تبر می افتی به جانش که از جا بکنی اش و خشکش کنی، نمی شود -که می تواند بشود ... باید باغبانی را فرا بگیری ...
***
من همیشه سختترین راه را رفته ام. همیشه فکر کرده ام : این راه نه ...این یکی هم نه... ان یکی هم نه ... من ان راه را می خواهم که راه خودم است ... و چشم و گوش بر یاد گرفتنی ها بسته ام و ... سبز انگشتی هم به دینا نیامده ام ... و صد تا صد تا نهال نشکفته در مسیر راه زندگی ام خشکیده اند.
Wednesday, September 7, 2011
پشت سرم پر است از صداهایی که دوست داشتن برایشان به دست آوردن بود ...
در دستهایم چیزی نیست ... جز گاهی دستهای یوسف که راه می برمش ... تا رهایش کنم ... سر پیچی ... کمی جلوتر.
جلوی رویم ... یکجور عدم تعلق باز و پهناور .... مثل یک دشت ... که گمانم تا تهش خواهم رفت
من فکر می کنم که چیزی را که به دست نمی اید هنوز می شود دوست داشت ... وآنچه را که نمی شناسم ... که نمی دانم، دوست می گیرمش ...
با سبک دوست داشتن دست و پا شکسته ی خودم ... که برای تو جز آزردگی ب همراه نمی اورد ....تا زمانی نا محدود ... یکروز ... یکسال ... یک عمر.
و من همیشه درها و پنجره ها را باز می گذارم ... برای رفتن ... برای نفس کشیدن. وقتی آمدی .... از خاطر نبر.
Subscribe to:
Posts (Atom)