Monday, November 28, 2011

معمولا نیمه های شب یا دمدمه های صبح بیدار می شود و مرا صدا می کند و می روم پیشش و بغلش می کنم و با هم می خوابیم. صبح بلند می شوم ماچش می کنم و تنش را می مالم و می گویم: «صبح بخیر مامان»
می چرخد و دستش را دراز می کند و در یقه ام فرو می کند:‌«های می می!»
یکماه و نیم هست که از شیر گرفته امش ...اما هنوز مهمترین موضوع مکالمه اش با من همین است:‌«می می یامیه!»
وقتی بیرون می رویم مردم مادر و پسر کوچولویی را می بینند که مرتب می خندند و فریاد می زنند و می خندند:
-می می یامیه!
-می می یاکیه!
-نه! ماما یامیه!
-نه! یایا یامیه!
-نه! یایا یاکیه!

وسوسه می شوم که باز بگذارم از سینه ام شیر بخورد ... و همین طور که مشتهایش را در سینه هایم با ضربه هایی فرو می کند راست در چشمهایم نگاه کند.
وسوسه همیشه هست. حالا لااقل تا آنجا که شیری در سینه ام هست.
هنوز شیر در پستانهایم هست.


Thursday, November 24, 2011




اس ام اس های فارسی کامیار را از ایران می گیرم ... اما -گویا- اس ام اس های انگلیسی اش به من برگشت می خورند. زنگ زده است. می گوید: مسخره! جراتلفنت فقط فارسی دریافت می کند؟ در ناف تورنتو. و اضافه می کند که حتی در تهران هم معمولا پینیلیش اس ام اس می زند.
می خندم: تعجبی دارد؟!

***

می گویم: حالا دانه اش می آید و می رود. چیزی نمی شود اما. شاید اگر آبی بود و نوری بود دانه می شکفت. شاید. مثل عشق آن سالهای دور بائوباب نمی شد ... اما یک درخت سیب که از آن در می امد. اگر. می خندد: «درخت سیب؟ یک بوته ی توت فرنگی هم ازش در بیاید من راضیم!»
می خندیم: «یک ساقه نازک لوبیا»

***

می گویم که شاید مشکل این است که من باید مرد می بودم و او زن. انطوری من می توانستم از روابط سکسی ازاد که به آن معتقدم بهتر برخوردار باشم،‌او از روابطه ای عمیق و عاشقانه،‌از آنگونه که زنان.
از مرد بودنش خیلی ناراضی نیست تخم جن!


Wednesday, November 23, 2011

هرچی می خواهد از حرف من برداشت بشود بشود ... اما در سن و سال من، راحتتر می شود دل به یک دختر بست تا به یک پسر ...
هنوز چشمم دنبال یکی از دخترهای جنبش اشغالگران تورنتوست!!


Tuesday, November 22, 2011




نمی توانم یکراست از شرکت به محل «تورنتو را اشغال کنید» بروم ... باید بچه را بگیرم.
از خانه ی پدرش برش می دارم و به خانه می رویم. با هم بازی می کنیم. انارش را می خورد (انار شده است مایحتاج روزانه اش!) ... شامش را ... شیرش را ... تخم مرغ شکلاتی اش را ... پوپش را می کند ... لباس خوابش را می پوشانم. می گویم: «برویم!»
می گوید: «نه!»
اینروزها نه را طوری میگوید که دردم می آید. سخت.

پدرش را دوست دارد اما شبها را مطلقا دوست دارد پیش من بخوابد. طبیعی هم هست. نیمه شب گریه می کند و من می آورمش پیش خودم و توی بغلم می گیرمش. توی بغلم می تواند تا ابد بخوابد. گرد می شود و خودش را توی شکمم جمع می کند و می خوابد. آرام.

می گویم: «مامی باید برود بیرون.»
-«نه!»
صبح ها را پذیرفته است. مصمم است که زیر با شبها دیگر نرود.
می برمش. به هر ترتیبی که می شود. به هزار و یک ترتیب.

در خانه ی پدرش گریه می کند: «مامی نرو.». و تکرار. و تکرار.
من جایی نمی روم که خطرناک باشد و بازگشت نداشته باشد. می روم شب را با بچه هایی که سنت جیمز پارک را در تورنتو اشغال کرده اند بگذارنم.

از در خانه دور می شوم و صدای گریه اش می اید:‌«نه مامی.» ... «مامی بیا.»

گریه کنان می روم. می روم به یاد بچه های کوجک نسرین ستوده. به اینکه چطور از مادرشان دور مانده اند.


Monday, November 21, 2011



It is hard, Snowman
It’s hard
You love the aurora
Disconcerted, wondering what if it is to come.

By: "Shams Langeroudi"
From Book: "I Die, Guilty Of Being Alive”
Translated By: Leilaye Leili


--------


سخت است آدم برفي
سخت است
روشنايي روز را دوست داري
دل دل مي كني نكند بيايد.

شمس لنگرودی
كتاب: مي ميرم به جرم آنكه هنوز زنده بودم


Wednesday, November 16, 2011




بعد از اینکه با پدر یاشار یوسف دوست شدم ... یکسری از دوستان مرد خودم را از دست دادم ... دوستانی که باهاشان والیبال بازی می کردم و به من زنگ می زدند و با هم سفر می رفتیم و ساحل می رفتیم ... کانادایی ... چک ... و یکی دوتا از دوستان نزدیک ایرانی ام را ...

به دوستم می گویم: من فکر می کردم آنها (دوستان خارجکی ام) مرا برای اینکه دوست خوبی هستم و خوب والیبال بازی می کنم دوست گرفته اند و اینقدر اوقات خوشی داشتیم (لات بازی در می اوردیم و شب دیر می امدیم خانه، مست ... و الواطی می رفتیم) و اینها هم (دوستان ایرانی ام) مرا برای اینکه با هم ارتباط فکری داریم و سیاست و هایکینگ و عیره....

ابتدا متوجه قضیه نمی شدم .. شاید چند سالی کشید ...
این دوستی ها نه به خاطر خصوصیتهایی که من برای رابطه و خودم و خودشان قائل بودم موجودیت داشتند ... که شاید بیشتر به این دلیل که تنها بودم و زن بودم و ...
Single & Available and laughing at everything all the time!
و خوب طبعاً به محض اینکه در آن سالها یکی پیدا شد که بخش رختخواب قضیه حل شد (برای من البته) همه شان گم و گور شدند

بر خلاف گذشته که به سه سوت می امدند و می رفتیم و می امدیم ... نابود شدند ... سالی یک پیغام و یک ای میل!! و همیشه هم حرفهای بورینگ و زن و بچه و کار و ...!!
نمی فهمیدم سر ان روابط شاد و شر و بیقید چه امد
تا اینکه یکبار بعد از یک صحبت تلفنی با کریس یکباره مثل ارشمیدس فریادم در امد که: آهان!!


***

چند سالی طول کشید تا بفهمم!!
شاید چرا که من نه زن خوشگلی هستم و نه دلبر ...و همچنین معمولا ؛ حتی در چهل و چند سالگی، مثل پسر بچه های تخس لباس می پوشم و اینطرف و اطرف می پرم.

حالا یکجوری برای هر زنی که خوشگل است و دلبر است و نازنین دلم می سوزد ...فکر می کنم: طفلک!!


***

با همه ی این حرفها: ای میس مای تیم میتز!!


Sunday, November 13, 2011

در یک روز عادی من به یک جباب کوچک، خیلی کوچک می مانم. و دنیا بزرگترین حجم ممکن است.
من کوچک و بی وزن و ناچیز. و جهان بزرگ و سنگین و پر.
جهان نمی ترساندم اما... و حتی وسوسه ام نمیکند.
با هم حسابهامان را رسیده ایم و یکدیگر را پذیرفته ایم.

وقتی حامله ام اما ...همه چیز عوض می شود. من می شوم بزرگترین و سنگینترین. می شوم حامل جهان. من همان کره ی کوچکم اما جهان همه در من است. در بیرون هیچ چیزی نیست. همه چیز درون است. از صبح با آن پا می شوم و با آن به خواب می روم.
می شوم همه چیز. گذشته و آینده. هر آنچه که هست.



حامله نیستم.
هاه!
برای یک هفته -اما- فکر می کردم که هستم.


Friday, November 11, 2011

یاشار یوسف دلباخته ی رنگ آبی است. رنگ ابی را می شناسد ... مرتب به چیزهای آبی رنگ اشاره میکند: آبیه!
می گویم: بله!
رنگهای دیگر موجودیت ندارند. فقط «آبی» نیستند. می گوید: «این آبی نیست!» می گویم: «این قرمز -یا سیز یا زرد- است» فریادمی زند: «آبی نیست.»

دنیا برای پسرکم یا آبی هست، یا آبی نیست.
با «چوچو تِرِین»ش دور می شود سرش را می چرخاند و به همان چیزی هم که آبی نیست اشاره می کند و فریاد می زند:‌«آبیه»

جان دلم هر چه هم که من بگویم ... دنیا برایش فقط آبی است.


Thursday, November 10, 2011


چندان تحمل كرديم
كه زمين را تاب تحمل مان نيست
و ستايش مان
نه از سر عبوديت
كه از وحشتی پنهانی است.

شمس لنگرودی
مجموعه شعر: “رفتار تشنگی”

----

We did bear it such
The earth could not bear us so
And not out of our devotion
These praises are,
But of a mystical fear.
...
By: "Shams Langeroudi"
From Book: "The Behavior of Thirst”
Translated By: Leilaye Leili



Tuesday, November 8, 2011




O my Prophet!
O cruel Job
You who could not be your own savior
For what did you choose me


By: "Shams Langeroudi"
From Book: "Fifty Three Love Songs”
Translated By: Leilaye Leili




----


پيامبر من!
ايوب ستمگر
تو كه منجی خود نيز هم نبودی
از چه مرا برگزيدی

شمس لنگرودی
مجموعه شعر: پنجاه و سه ترانه ی عاشقانه



Reference: Poetry In TRanslation


Monday, November 7, 2011

گاهی نمی توانم بفهمم ...
مشکل این است که تو از یاد برده ای
یا اینکه من نمی توانم از یاد ببرم