هنوز مریض است ... هنوز درد پشت و سینه و زیر بغل دارد می کشدش ...
دارو اگر هم روی رشد بلیسترهای سرخ و دردناک اثرکرد الان دیگر روی درد اثر ندارد ...
هجچنان شرکت است و دارد جای یکهفته ای که خانه بوده کار می کند ...
و شرم نمی کند ازاینکه شعارهای ضد کاپیتالیستی بدهد ...
یک همچین دلقکی است صاحب این صفحه!
Friday, March 23, 2012
اين نوشته را روز شنبه گمانم نوشته بودم ... قبل از سفر دوچرخه سواري ٧٦ كيلومتري كه به طور عجيبي ناكارم كرد (پشتم داشت مي شكست آخرهاش) و قبل از اينكه بدانم ادالت چيكن پاكس (اين خيلي از "زونا" خوش آهنگ تر است) دارم:
"زير بغلم يك جايي خورده است! شديدا درد مي كند. رفتم توي اينه نگاه كردم يك زخم و كبودي هم روي منتهي عليه اش نزديك پشتم هست.
مانده ام بروم دكتر يا نروم ... و اگر پرسيد زير بغلت كجاخورده چه جوابي بدهم!!"
عجب!
"زير بغلم يك جايي خورده است! شديدا درد مي كند. رفتم توي اينه نگاه كردم يك زخم و كبودي هم روي منتهي عليه اش نزديك پشتم هست.
مانده ام بروم دكتر يا نروم ... و اگر پرسيد زير بغلت كجاخورده چه جوابي بدهم!!"
عجب!
Monday, March 19, 2012
مي گويد كه دلش براي تهران تنگ مي شود و براي سر صداي شهر. اما در همين شهري كه زندگي مي كند پايش را در يك
محيط ايراني نمي گذارد (از كنسرت نامجو و شجريان كه بگذريم) و حتي وقتي از كوچه صداي حرف زدن ادمها به زبان مادري را مي شنود به جاي احساساتي شدن و از اين مسائلات مي رود و پنجره را كيپ مي بندد... يك همچين هيپوكراتي ست صاحب اين صفحه!!
محيط ايراني نمي گذارد (از كنسرت نامجو و شجريان كه بگذريم) و حتي وقتي از كوچه صداي حرف زدن ادمها به زبان مادري را مي شنود به جاي احساساتي شدن و از اين مسائلات مي رود و پنجره را كيپ مي بندد... يك همچين هيپوكراتي ست صاحب اين صفحه!!
Sunday, March 18, 2012
زندگيمان با همه ي كوچكي و سادگي بي شباهت بي تراژدي اي نيست كه درش هر چه پيشگويي و هر چه عاقبت انديشي نمي تواند عشاق را بهم برساند و بر سرگشتگي و آوارگي قهرمانانشان سدي شود و پادشاهان را بر تختهاشان نگاه دارد.
نه. نمي توانيم چيزها را تغيير دهيم ...و اين فاصله را كه مانند تركي بر ديواري رشد مي كند ... با حسي اميخته از درد و تسليم. به انتظار آن ضربه ي آخر.
نه. نمي توانيم چيزها را تغيير دهيم ...و اين فاصله را كه مانند تركي بر ديواري رشد مي كند ... با حسي اميخته از درد و تسليم. به انتظار آن ضربه ي آخر.
Saturday, March 17, 2012
ار آتجایی که در روز اول سال خورشیدی در شرکت مشغول بستن یک مناقصه است و اصلا حال و حوصله ی عیدبازی هم ندارد ... از پذیرفتن و ارسال هرگونه تبریک سال نو معذور می باشد ...با عذر موجه نه شرعی یا عرفی.. بلکه شخصی
معنی و مفهوم آن اینست که حال و بالش نیست.
سیزده به در به رسم قدیمی با بچه ها می روم بیرون البته ... محض انکار عریضه ی خالی در تورنتویمان.
معنی و مفهوم آن اینست که حال و بالش نیست.
سیزده به در به رسم قدیمی با بچه ها می روم بیرون البته ... محض انکار عریضه ی خالی در تورنتویمان.
Thursday, March 15, 2012
We laugh from time to time
We cry from time to time
Under the stars
Who do not break their silence
By: Shahab Mogharabin
Collection: "Someone Knocked At The Door"
Translated by: "Leilaye Leili"
We cry from time to time
Under the stars
Who do not break their silence
By: Shahab Mogharabin
Collection: "Someone Knocked At The Door"
Translated by: "Leilaye Leili"
***
هر از گاهي مي خنديم
گاهي هم گريه مي كنيم
زيرِ ستارگاني
كه به ما هيچ نميگويند
شهاب مقربین
از مجموعه ي «کسی به در کوبید»
Tuesday, March 13, 2012
چهارسال پیش چنین روزی ... در غروب چهارشنبه سوری تهران ... همین ساعتها ... با هم بودیم.
چهارسال پیش چنین روزی تصمیم گرفتم که برای همیشه برگردم.
چهار سال پیش چنین روزی با خودم فکر کردم: «تهران می مانم ... شش ماهی یکبار هم که ببینمت ... که با هم باشیم ... به همه ی این زندگی بی معنی می ارزد»
چهار سال پیش چنین روزی نمی دانستم که بچّک.
چهارسال پیش چنین روزی تصمیم گرفتم که برای همیشه برگردم.
چهار سال پیش چنین روزی با خودم فکر کردم: «تهران می مانم ... شش ماهی یکبار هم که ببینمت ... که با هم باشیم ... به همه ی این زندگی بی معنی می ارزد»
چهار سال پیش چنین روزی نمی دانستم که بچّک.
Monday, March 12, 2012
Thursday, March 1, 2012
REPOST
من به استخوان ترقوه ي شانه ي چپت نگاه مي کنم آنجا که شانه و گردن با يک انحناي زيبا زير پوست تيره رنگ به هم مي رسند ... غلت مي زنم و بر خلاف تو به روي سينه مي خوابم و سر پنجه هاي برهنه ي پايم را مي کشم و مي رسانمشان به آن. به انحناي تعريف نشده ي يک استخوان. فکر مي کنم: مي توانم؟ فکر مي کنم: "استخوان هايم آيا فراموش کرده اند "... هه! شانه بالا مي اندازم: دوست داشتن ... "از مغز استخوان تا مغز استخوان. "
در ميان تيرگي ... در باران و مه و تاريکي راه مي روم و به آن نقطه فکر مي کنم که بر نقشه اي نشان شده است و قرار است به آن برسم ... چيز ديگري اما در پشت همه ي اين نيرگي مبهم که عين پرده اي بين من تو کشيده است مي جنبد ... چيزي مثل حس عاشقانه ي يک زن. من به تو پشت مي کنم ... من به زن پشت مي کنم. مي گويم: "چيزي هست که گم کرده ام ... چيزي هست که به دور انداخته ام". من خشمگين بودم و خسته ... پس تو را و زن را به دست جريان دادم. من پشت کردم و راه افتادم. من نفي کردم. من ايمان آوردم. رفتم.
زن به پهلو مي چرخد و به تو بر انحناي گود پهلويش دست مي کشي. مي گويي: «عجب!» مي گويي: «چطور مي شود باور کرد که اين انحنا را با اين شکل و طرح شگفت آورش، تصادفي کور به وجود آورده باشد؟» من مي چرخم: «قانونمندي! »...
قانونمندي ماده. قانونمندي حيات ... من باور مي کنم که همه چيز در طبيعت تابع منحني زنگ عمل مي کند. جان مي گيرد و بالا مي رود و بزرگ مي شود و بعد از ان بالا با يک شيب تند سرريز مي شود و پير مي شود و تمام مي شود و هيچ مي شود ... من دل مي بندم. فکر مي کنم: "بالا برويم ... بالاتر." روي انحناي مژه ات دست مي کشم: «کي سقوط خواهد کرد؟ » ... کي خواهد مرد.
ديگر تمام شده است. مرده ايم. نگاه کن ... تنم با کشيدن سر انگشتم روي اين پوست تيره رنگ - که جاي جايش را به خاطر سپرده ام -مشتعل نمي شود .
در راه بازگشت زن مي گويد: «رحم کن! رهايم کن» ... من چراغها را خاموش مي کنم و روي مبل سرخ رنگ دراز مي کشم. فکر مي کنم: « نگاهم کن! دوستت دارم.»
من به استخوان ترقوه ي شانه ي چپت نگاه مي کنم آنجا که شانه و گردن با يک انحناي زيبا زير پوست تيره رنگ به هم مي رسند ... غلت مي زنم و بر خلاف تو به روي سينه مي خوابم و سر پنجه هاي برهنه ي پايم را مي کشم و مي رسانمشان به آن. به انحناي تعريف نشده ي يک استخوان. فکر مي کنم: مي توانم؟ فکر مي کنم: "استخوان هايم آيا فراموش کرده اند "... هه! شانه بالا مي اندازم: دوست داشتن ... "از مغز استخوان تا مغز استخوان. "
در ميان تيرگي ... در باران و مه و تاريکي راه مي روم و به آن نقطه فکر مي کنم که بر نقشه اي نشان شده است و قرار است به آن برسم ... چيز ديگري اما در پشت همه ي اين نيرگي مبهم که عين پرده اي بين من تو کشيده است مي جنبد ... چيزي مثل حس عاشقانه ي يک زن. من به تو پشت مي کنم ... من به زن پشت مي کنم. مي گويم: "چيزي هست که گم کرده ام ... چيزي هست که به دور انداخته ام". من خشمگين بودم و خسته ... پس تو را و زن را به دست جريان دادم. من پشت کردم و راه افتادم. من نفي کردم. من ايمان آوردم. رفتم.
زن به پهلو مي چرخد و به تو بر انحناي گود پهلويش دست مي کشي. مي گويي: «عجب!» مي گويي: «چطور مي شود باور کرد که اين انحنا را با اين شکل و طرح شگفت آورش، تصادفي کور به وجود آورده باشد؟» من مي چرخم: «قانونمندي! »...
قانونمندي ماده. قانونمندي حيات ... من باور مي کنم که همه چيز در طبيعت تابع منحني زنگ عمل مي کند. جان مي گيرد و بالا مي رود و بزرگ مي شود و بعد از ان بالا با يک شيب تند سرريز مي شود و پير مي شود و تمام مي شود و هيچ مي شود ... من دل مي بندم. فکر مي کنم: "بالا برويم ... بالاتر." روي انحناي مژه ات دست مي کشم: «کي سقوط خواهد کرد؟ » ... کي خواهد مرد.
ديگر تمام شده است. مرده ايم. نگاه کن ... تنم با کشيدن سر انگشتم روي اين پوست تيره رنگ - که جاي جايش را به خاطر سپرده ام -مشتعل نمي شود .
در راه بازگشت زن مي گويد: «رحم کن! رهايم کن» ... من چراغها را خاموش مي کنم و روي مبل سرخ رنگ دراز مي کشم. فکر مي کنم: « نگاهم کن! دوستت دارم.»
Subscribe to:
Posts (Atom)