يكي از نيمه ها هميشه بيتاب است. مي دانم. اما كداميك ... اين يك يا آن ديگري؟ ... بايد به رنگ آسمان و جريان هوا و حركت شاخه هاي درختان و سفيدي كف آلود آب در نزديكي ساحل نگاه كرد. يا از اشكال دسته هاي بزرگ مرغان مهاجر بايد فهميد كه در سرماي ناگهاني پاييز ، در وقت رفتن به هم نزديك مي شوند. نيمه هاي جدا افتاده ي بيتاب. نيمه اي كه سالهاست از آب بيرون افتاده و روي خاك پرپر مي زند ... يا نيمه ي ديگر در زير آب؟ نمي دانم. شايد نمي خواستم باور كنم. ديدم كه تنهايي با تو شدت گرفت... و گمگشتگي و درد. شايد نمي خواستم باور كنم و نيمه ها به دنبال راهي گشتند تا از آب به خاك بيفتند و از خاك به آب ... و تقلاي هميشگي ماهي قرمز كه در پاشويه ي سرد سيماني به انتظار سرريز آب پيچ و تاب مي خورد.
يكي از نيمه ها هميشه بيتاب است. يك چيزي يك جايي هميشه بيتاب است. شايد راز در به هم پيوستن نيمه ها بود و بستن اين در كه به بيرون باز مي شد بر روي هر آنچه كه در بيرون گذر داشت. آن در كه تو از ان مي روي و من به انتظار باز شدن دوباره اش مي نشينم. آن در كه چهره اي پشتش پاپا مي كند تا به درون بيايد . من ترديد مي كنم اما حسي به من مي گويد كه درها بهتر است بسته بمانند. دارم باور مي كنم كه راز تنها در به هم پيوستن نيمه هاست و درهاي بسته. بگذار كمي فكر كنم. بگذار كمي نگاه كنم به پيچ و تاب نيمه هاي گمشده. مي داني ... من براي لحظه اي به زمزمه ي مداوم بيرون گوش سپردم و درها باز شدند. حالا كسي ديگر پشت در پاپا نمي كند. شايد هيچكس به جز من. حالا من باز درها را بسته مي خواهم. من درها را نيست مي خواهم. نابود... و تو را و همه چيز را در آن سوي ديوارها مي خواهم. نيمه اي نا آرام است. وقت رفتن در را پشت سرت ببند. حسي مشوش در بيرون اين در همه چيز را در من متلاطم مي كند و آشوب زده. آنجا كه من در عبور مكرر چهره ها چشم انتظار آرامش نيمه هاي گمشده بوده ام. در را پشت سرت ببند.