Tuesday, January 27, 2015

ادوارد سعید یک جایی در مصاحبه اش کلمه our را به کار می برد ... و بعد میخندد و می گوید: هر وقت کلمه ی Our را می شنوی می خواهی بزنی به چاک.
این حسی است که من سالهاست دارم ... این "ما" .. این "مال ما"


Friday, January 23, 2015

از زني كه نيستم
به زني كه نمي توانم باشم
پناه برده اي.


Wednesday, January 21, 2015

ذهن پلاستیک .. جان پلاستیک.
من پلاستیسیته ام بالاست .. سایه ها شاید در طول سالیان بر من گذشته اند .. اما نقش هر یک تلنگر .. یک خنج ...یک بوسه ... جای این همه تک به تک مانده است ... درد ان ... زخم ان ... شادی ان ... شور ان.
من پلاستیسته ام بالاست .. در مقاومت مواد می خواندیم راجع به حدود الاستیک و غیرالاستیک ... و برخوردهایی که بازگشت پذیرند ... وبرخوردهایی که روی ساختمان ماده تاثیر می گذارند ...
در هر برخورد می گویند بخشی از ضربه بسته به ضریب الاستیسیته جدب نمی شود .. و تغییرات بازگشت پذیرند .. در هر برخورد بخشی از ضربه باقی می ماند و تو را برای همیشه تغییر می دهد ... زخم .. درد .. شور ... عشق ... یاد ..
من پلاستیسته ام بالاست .. ... من فراموش نمی کنم .. از یاد نمی برم ... از دوست داشتن باز نمی مانم .. از خواستن .. و از اندیشه ای که من را به گذشتن از این همه می خواند. همه چیز تازه.
من نمی توانم بگویم: "گذشت!" من نمی توانم بگویم:" گذشتی! "
من می توانم ببخشم .. می توانم بگذرم ... با نقشی دوباره بر جان .. هر بار .. هر قدم تازه ... نقشی کنار نقشی.
من می گویم: "من گذشتم"
من می گذرم .. تو نه.
عجیب نیست؟ هر چه بوده است .. در من هست.
نقش دستان تو .. و طرح لبخندت.


Monday, January 19, 2015

نقطه به نقطه ي جاهايي كه از تو زخم نخورده ام درد مي كنم ...


Saturday, January 17, 2015

مي بيني
تو از من تندي ام را به ياد مي اوري و بي گذشت بودنم را
من از تو بي مهري ات را به ياد مي اورم و سهل انگاري ات را
و تندي هاي من دليل بي مهري هاي تو بودند
و بي مهري هاي تو دليل تندي هاي من

و مي چرخيديم و مي چرخيديم


Thursday, January 15, 2015

جوان که بودم ... تا همین نزدیکی ها ... مردی را دوست داشتم که نه زنِ من را .. که من را در من دوست داشت ... لیلا را.
حالا ... مردی را دوست میدارم .. دوست میگیرم .. که زنِ من را دوست می گیرد ... دوست می دارد ... زنی که شده ام ... زنی که هستم.


Tuesday, January 13, 2015

به عنوان یک غصه خور حقوق رنگین پوستان (امدم بنویسم مدافع، دیدم مدافعِ چی کشکِ چی) ... به تعاریف معمول کلمات سیاه بختی و سفید بختی اعتراض دارد.
لیلای افتابسوخته
.
.
.
.
پی نوشت:
به کلمات بی سر و پا ... بی کس و کار ... و بی همه چیز هم اعتراض دارد
می پرسد چرا "بد-بخت" و "بی-چاره" به جای فحش به کار می روند؟ در حالی که باید کلماتی باشند که از سر دلسوزی برای دیگری به زبان بیایند.
فکر میکند خودش چه بینواست .. بی "نوا".


Monday, January 12, 2015

من نخواهم بچه ام هر روز بایستد و ان چرندیات را بخواند کی را باید ببینم؟

O Canada!
Our home and native land!
True patriot love in all thy sons command.
With glowing hearts we see thee rise,
The True North strong and free!
From far and wide,
O Canada, we stand on guard for thee.
God keep our land glorious and free!
O Canada, we stand on guard for thee.
O Canada, we stand on guard for thee.

 ****
God? True patriot ... sons command?

در حالی که کودکان بومی کانادا در بدترین شرایط زندگی می کنند .. بچه ی من از "نیتیو لند" می خواند ... Go figure!!


Friday, January 9, 2015

هيچ فكر كرده اي ... زندگي دور از كساني كه دوستشان داريم مثل يك سفر به پايان نرسيدني ست
تو غروب زيبا را مي بيني و فكر ميكني "برايشان باز خواهم گفت"
و بر ساحل دريا سنگريزه هاي رنگي جمع مي كني و فكر مي كني "برايشان باز خواهم برد"
و در كوچه هاي شهر در ميان اين همه چهره ي غريبه كه انگار نمي خواهند و نمي توانند با تو اشنا باشند تنها قدم مي زني و فكر مي كني "همراه شان باز خواهم شد"
و مهاجرت سفري است كه به پايان نمي رسد و همه ي حرفها و سنگريزه ها و غروب ها روي هم تل انبار مي شوند و روي بودنت
و تو فكر مي كني كه همه چيز يكجايي چقدر سنگين شده است
فكر مي كني: "من كجاي راه اينقدر بار با خودم برداشتم"
راه ها دور نمي زنند و به همديگر در نقاط مكرر نمي رسند. و ديدار دوباره هرگز در مختصاتي كه تو -عليرغم خودت- براي باز رسيدن به ان اين همه راه امدي و اين همه بار را با خود كشيدي اتفاق نمي افتند.
من همه را زمين گذاشته ام. بالاخره. بازگشتي نيست.


Wednesday, January 7, 2015

پیر شدن خر است.
چاق شدن خر است.
کم شدنِ دیدِ چشم خر است.
هر کس با حرفهای فیلسوفانه ی رومن رولانی و کارلوس کاستاندایی و جبران خلیل جبرانی و اینا خواست خوشگلش کند برایت گولش را نخور.
حالا خیلی خُب .... شاید حالا بشود گفت که مثلا "به تجریه و آگاهی و دانایی" اش می ارزد .. اما خودمانیم .. بین ادمهای میان سال و سالخورده، ینی همین مدل خودم ... حالا مگر چند تا ادم آگاه و دانا هست!!!؟؟





Monday, January 5, 2015

بزرگترين اندوه مي تواند نداشتن اندوهي بزرگ باشد
در خورده ريزه هاعين موش نحيفي غلت مي زنيم. در نگراني هاي حقير.


Saturday, January 3, 2015

سکوت مان سرشار از طنین مکرر و محو آن است که نباید گفته می شد ... آن است که فراموش نمی شود.


Thursday, January 1, 2015

يك مكالمه ي طولاني ... دوستانه ... بيطرف ... گفتگو در باره ي گذشته ... دوستان مشترك ... دوستي هاي مشترك ... فراموش شده ها ... در ياد مانده ها.

ساليان سال گذشته اند و شايد در لابلاي گذارشان انها
ما بارها بارها از از دست دادن دوستي خود را سر زنش كرده ايم ... از اشتباهات ... از بي گذشتيها ... از پايان دادن.

بارها پرسيده ايم: "بايز تمامش مي كردم؟"

بارها در ورودي يك سالن سينما به ان ديگري انديشيده ايم ... به دوستي از هم گسيخته. به خنده هايي كه مي توانستند طنين بيندازند ... سفرها ... كوه ها ... جشن هاي تولد.

يك مكالمه ي دوستانه. از احساسات حرف مي زنيم. از حس ها و حال ها ... ترديدها ... تنهايي ها.

تو مثل ديواري بلند و بي نقش و خالي مي ماني كه به سن و تجربه و خانه و بچه و همسر و ارامش و زيبايي ... اما خالي ... خالي.
ايا هميشه انقدر خالي بودي؟ و اينقدر سرشار؟ سرشار از خود؟



 



 

 جدايي بي دليل نيست.
نبود.
"كي مي خواهي به اتفاقات ايمان بياوري؟"
زن در اينه چرا هرگز راضي نيست؟ هيچوقت. مطمئن نيست. ارام نيست.
اتفاقات اتفاق نمي افتند. ماييم كه بيوقت در مسير انچه كه جريان دارد سدي ناچيز ... ناچيز ... ناچيز مي گرديم و جريان از روي ما مي گذرد و ما انقدر درگير دردها و قلب و اندازه هاي حقير دستها مان در مقابل جريان مي شويم . و همه چيز مي شود "ما"

سالها لازم بودند تا بدانم كه ديگر "دوست"ت ندارم. شايد در طي اين سالها هرگز نداشته ام.

جدايي را دوست بگير. از خرده ريزه هاي دوستي از هم پاشيده گذر كن. جاي زخمهاي حقير گذشته هنوز مي تواند تير بكشد.
و حس كوچكي. ... "كوچك"ي مي تواند حتي بزرگتر شود.