هيچ فكر كرده اي ... زندگي دور از كساني كه دوستشان داريم مثل يك سفر به پايان نرسيدني ست
تو غروب زيبا را مي بيني و فكر ميكني "برايشان باز خواهم گفت"
و بر ساحل دريا سنگريزه هاي رنگي جمع مي كني و فكر مي كني "برايشان باز خواهم برد"
و در كوچه هاي شهر در ميان اين همه چهره ي غريبه كه انگار نمي خواهند و
نمي توانند با تو اشنا باشند تنها قدم مي زني و فكر مي كني "همراه شان باز
خواهم شد"
و مهاجرت سفري است كه به پايان نمي رسد و همه ي حرفها و سنگريزه ها و غروب ها روي هم تل انبار مي شوند و روي بودنت
و تو فكر مي كني كه همه چيز يكجايي چقدر سنگين شده است
فكر مي كني: "من كجاي راه اينقدر بار با خودم برداشتم"
راه ها دور نمي زنند و به همديگر در نقاط مكرر نمي رسند. و ديدار دوباره
هرگز در مختصاتي كه تو -عليرغم خودت- براي باز رسيدن به ان اين همه راه
امدي و اين همه بار را با خود كشيدي اتفاق نمي افتند.
من همه را زمين گذاشته ام. بالاخره. بازگشتي نيست.