Tuesday, April 21, 2009

پسرک تمام بعد از ظهر را گریه کرد. از بغلم پایین نمی آمد ... با او بازی کردم . می خندید و اما در آن میان کمی ناله می کرد ... و باز سخت گریه می کرد.
بعد از چند ساعت از خواباندنش ناامید شدم ... یک جور داروی طبیعی که مال دل درد بچه هاست را به او خوراندم ...طعمش را دوست نداشت ... بیشتر هوار می زد ...
کم کم خوب شد.
خوابید.

نشستم در تاریکی اتاق نشیمن و به صدای نفسش در اتاق مجاور گوش کردم که خوابیده بود ... در آرامش ... و گاهی در خواب وول می زد.
کارهایش را مرور کردم ... جان دلم دل درد داشت. وقت بازی هم می خندید و هم ناله می کرد (مرده ام برای خنده هایش ... نه ... مرده ام برایش ... جانم برایش در می رود ...)
...
دیر فهمیدم که دردی دارد.
به من اعتماد دارد و انتظار دارد که دردهایش را بفهمم و چاره کنم ...
می توانم؟



پانویس: پسرکم بیقرار عروسک پرتقالی رنگش شده است .... نگاهش را ببین.


Saturday, April 18, 2009

يادم باشد حالت که بهتر شد برايت بگويم که من باور دارم که کسی که دوستمان داشته است ... يا ما گمان کرده ايم که دوستمان دارد ... يا خودش زمانی فکر می کرده است که دوستمان دارد، هر گونه حقی دارد که ما را ديگر دوست نداشته باشد. از همين لحظه. نمی شود دوست داشتن را از ديگری به واسطه ی تاريخ و قانون و منطق خواست، يا او را به ادامه دادن چيزی که تداوم ندارد؛ لابد ندارد که ندارد؛ محکوم کرد. نمی توان ديگری را در محکمه ی عشقی که در ما هنوز زنده است و در او نه، با قاضی و دادستان و دادنامه قضاوت کرد. اين درد، اين آسيب، اين وانهادگی که در توست، از توست. نه از ديگری. نگاه کن ... اگر ديگری ما را دوست ندارد؛ يا به شکلی که ما می خواهيم يا به اندازه ی ان؛ می توان مغموم شد يا دلتنگ يا سرگشته يا ماند يا رفت ... اما هر چيزی به جز اين اگر تبديل به حکايت مدعی و مدعا شود، نه عاشقی که تملک طلبی است. دوست داشتن حق نيست. انتظار نيست. مطالبه نيست. يا هست. يا نیست. همين. وحشی است. در هوای ازاد رشد می کند ... تا هست بايد قدرشناس بودنش بود ... و وقتش که رسيد، رهايش کرد تا برود و آنجا برويد که می رويد.


این نوشته را در ماه اپریل 2004 نوشتم ... 5 سال پیش. امروز که اینجا هستم حس میکنم که لازم است تا آنرا به خاطر بیاورم ... از نو بخوانمش ... از نو بنویسمش.
همه چیز فراموش می شود ... می پذیرم. ترسم از فراموش کردن آن چیزی است که خودم هستم؛ وقتی که تو نیستی.
نیستی.


Friday, April 17, 2009

يك پنجره براي ديدن
فروغ فرخزاد

یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ

یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار میکند
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد

یک پنجره برای من کافیست

من از دیار عروسکها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
...

من از میان
ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم باید باید باید
دیوانه وار دوست بدارم

یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت

اکنون نهال گردو
آن قدر قد کشیده که دیوار رابرای برگهای جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنها تر از تو نیست ؟


همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست

آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟

حس میکنم که وقت گذشته ست
حس میکنم که لحظه سهم من از برگهای تاریخ است
حس میکنم که میز فاصله ی کاذبی است در میان گیسوان من
و دستهای این غریبه ی غمگین

حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن
از تو چه می خواهد ؟
حرفی بزن ....

من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم



Thursday, April 16, 2009

source: Makhmalbaf.com


این عکس را بعد از شش سال دوباره دیدم...
و عکس همان حس قدیمی را باز برایم تداعی کرد.

چیزی تغییر نکرده است ...
من نه.
لااقل من نه.

من Outsider بودم
... Outcast
دوری گزیده و دوری گزیده شده
در تقابل با هر آنچه که مقبول توست ...
و خواست توست.
دستاویز حضورت ...
یا معنای آن.

چه چیزی تغییر کرده است ...
گمانم هیچ چیز.
من اما پشت در گیج و سرگشته به انتظار نمانده ام ...
بیزار از ماندن ... و دلتنگ از رفتن.
همیشه رفتن.

پشت در دیگر کسی پاپا نمی کند.
رفته ام.


تمام شد.


Monday, April 13, 2009



Black Boat

They are mad! They are mad! Mad...

I know, my love,
That you never left,
For everything around me,
Tells me you're always with me
I know, my love,
That you never left,
For everything around me,
Tells me you're always with me.

In the morning, afraid you'd find me ugly,
I woke up, shivering, lying in the sand;
But your eyes told me I was not,
And the sun pervaded my heart.
But your eyes told me I was not,
And the sun pervaded my heart.

I saw, on a rock, a cross,
And your black boat danced in the light,
I saw your arm waving, in between the loose sails.
The old women, in the beach, say you won't return:

They are mad! Mad...

I know, my love,
.... .... ....

In the wind that throws sand onto the glass;
In the water that sings, in the dying fire;
In my bosom, you're always with me
In the warmth of berth, in empty benches,
In my bosom, you're always with me,
In the warmth of berth, in empty benches,
In my bosom, you're always with me.

I know, my love,
.... .... ....

Barco Negro

São loucas! são loucas! loucas...

Eu sei, meu amor,
Que nem chegaste a partir
Pois tudo em meu redor
Me diz que estás sempre comigo
Eu sei, meu amor,
Que nem chegaste a partir
Pois tudo em meu redor
Me diz que estás sempre comigo

De manhã temendo, que me achasses feia,
Acordei, tremendo, deitada na areia;
Mas logo os teus olhos disseram que não,
E o sol penetrou no meu coração
Mas logo os teus olhos disseram que não,
E o sol penetrou no meu coração

Vi depois, numa rocha, uma cruz,
E o teu barco negro dançava na luz
Vi teu braço acenando, entre as velas já soltas
Dizem as velhas da praia que não voltas:

São loucas! loucas...

Eu sei, meu amor,
.... .... ....

No vento que lança areia nos vidros;
Na água que canta, no fogo mortiço;
No calor do leito, nos bancos vazios;
Dentro do meu peito, estás sempre comigo
No calor do leito, nos bancos vazios;
Dentro do meu peito, estás sempre comigo

Eu sei, meu amor,
.... .... ....



Sunday, April 12, 2009



Chuva

As coisas vulgares que há na vida
Não deixam saudades
Só as lembranças que doem
Ou fazem sorrir

Há gente que fica na história
da história da gente
e outras de quem nem o nome
lembramos ouvir

São emoções que dão vida
à saudade que trago
Aquelas que tive contigo
e acabei por perder

Há dias que marcam a alma
e a vida da gente
e aquele em que tu me deixaste
não posso esquecer

A chuva molhava-me o rosto
Gelado e cansado
As ruas que a cidade tinha
Já eu percorrera

Ai... meu choro de moça perdida
gritava à cidade
que o fogo do amor sob chuva
há instantes morrera

A chuva ouviu e calou
meu segredo à cidade
E eis que ela bate no vidro
Trazendo a saudade

Rain

The ordinary events in our lives
Do not fill us with longing;
Not so those memories that hurt
Or those that bloom into a smile.

Some people are our history,
The history of our lives;
There are others whose name
We not recall ever hearing.

Such are the feelings
That keep alive my longing,
The feelings we shared
And withered in the end.

There are days that scar
One's soul and life,
This is why I cannot forget
The day you left me.

The rain drenched
My cold and tired face
In the streets of a city
I had aimlessly walked.

Ah! ...Like a girl gone astray
My cry rang across the city:
How quick does the fire of love
Dies in the rain!

The rain heard me and kept
To herself my secret in that city
Where she taps on the window,
Filling me with longing.



Friday, April 10, 2009




There Are Loves

Oh, my well-loved
What wouldn’t I do for you?
To have you a second,
Far away from the world
And close to me?

Oh, my well-loved
Like the Magdalena River,
That melts in the sand of the sea,
I want you to melt into me.

*There are loves that that remain resistant to damage,
Like wine that gets better by the years,
So grows how I feel for you.

There are loves that wait until the winter and flower
And in the night of autumn sprout again
Just like the love I feel for you.*

Oh my well-loved,
Don’t forget the sea
That has seen me cry in the nights
So many memories of you.

Oh my well-loved,
Don’t forget the day
That separated your life,
From the poor life that I had to live.

And for you…for you…like the love I have for you.


Hay Amores

Ay mi bien,
qué no haría yo por ti?
Por tenerte un segundo,
Alejados del mundo
Y cerquita de mí?

Ay mi bien,
Como el río Magdalena,
Que se funde en la arena del mar,
Quiero fundirme yo en ti.

*Hay amores que se vuelven resistentes a los daños,
Como el vino que mejora con los años,
Asi crece lo que siento yo por ti.

Hay amores que se esperan al invierno y florecen
Y en las noches del otoño reverdecen
Tal como el amor que siento yo por ti. *

Ay mi bien,
No te olvides del mar
Que en las noches me ha visto llorar
Tantos recuerdos de ti.

Ay mi bien,
No te olvides del día
Que separó en tu vida,
De la pobre vida que me tocó vivir.

Yo por ti...por ti...como el amor que siento yo por ti



Tuesday, April 7, 2009

فروردین 1381

امسال درست بعد از عيد بابا مرد. عين يك شمع خاموش شد. نه با باد. انگار كسي از دل سياهي دهانش را پر باد كرد وفوت كرد و شمع يكدفعه خاموش شد. همين. من اينجا، در اين دورها نشسته بودم و در پيچ و خم پيدا كردن نور بودم. سرم را مي كوبيدم به ديوار سياهي.
يادم مي ايد كه سالها اين نور كوچولوي ساده و ساكت به نظرم كم و بي فايده آمده بود. يك جوري انگار هميشه بود. مثل همه ی چیزهای دیگر.
من به اوگفته بودم كه قانع نخواهم شد به اين يك كف دست روشني كه شمع ها فقط دور خودشان ايجاد مي كنند كه همان هم يك وجب انورتر توي يك دايره ي گنده سايه هاي سياه و ترسناك مي اندازد و به وحشت تاريكي اضافه مي كند. مي روم يك جاي ديگر. دنبال روز.

نورشمع هاي كوچولو انگار برايم انعكاس پذيرش بودند و نه روشني. هي به من سركوفت مي زدند كه: ” من كوچولو و حقيرم. اما هستم و از هستي خوشحالم“... مي داني ... وقتي جواني گاهي دلت مي خواهد كه خودت اين نورهاي كوچك را خفه كني و بماني يكسره با سياهي مطلق.
وقتي جواني سياهي دست مي كشد نرم روي قلبت. روي ذهنت. سيا ه مي بيني. سياه مي شوي. و شمعهاي كوچولو با آن لرزش احمقانه ي نورحقيرشان خشمگينت مي كنند. من هم.
نازنين هيچوقت مانعم نشده بود. اينبار هم نشد. اوهم مي دانست كه اين زندگي من است. نازنين بابا. راه افتادم.
اینجا که رسیدم ... دورِ دور .... شمع خاموش شد. طوري كه انگار هرگز نبود. برگشتم. تاريك بود مثل هميشه. چه انتظاري مي رفت جز اين؟
من دوباره راه افتادم. خالي تر از هميشه. سياه.

مي داني ... حالا گاهي نيمه ي شبها بيدار مي شوم و قلبم از ياد شمع كوچک نازنين که برای همیشه خاموش شده است به درد مي آيد. و شمع كوچولو در دلم يك نقطه را روشن و گرم مي كند. و من مهرش و از داغي اش گريه مي كنم.
بــابـاي مهربان دست از روشني برنمي دارد. حتي وقتي كه نيست.


Saturday, April 4, 2009

عشق سالهای وبا ...



pienso en ti

Cada día pienso en tí
pienso un poco mas en tí
despedazo mi corazón
se destruye algo de mí.
Cada día pienso en tí
pienso un poco mas en tí.
Cada vez que sale el sol
busco en algo el valor
para continuar así
y te veo así y no te toque
rezo por ti cada noche
amanece y pienso en ti
y retumban en mis oídos
el tic-tac de los relojes
y sigo pensando en ti
y sigo pensando...

I Think Of You

Everyday, I think of you,
I think a little bit more of you,
I take apart my heart,
and something inside me is destroyed.
Everyday I think of you,
I think a little bit more of you;
Every time that the sun comes out
I look for a bit of courage
to continue this way,
And I see you;
that I didn't touch you in that way.
I pray for you every night.
It dawns and I think of you.
The tick-tock of the clocks
rumbles in my ears
and I keep thinking of you,
and I keep thinking....



Friday, April 3, 2009

عشق سالهـــای وبا



La Despedida

No hay más vida, no hay
No hay más vida, no hay
No hay más lluvia, no hay
No hay más brisa, no hay
No hay mas brisa, no hay
No hay más llanto, no hay
No hay mas miedo, no hay

Llevame, donde estés...llevame
Llevame donde estes, llevame
Llevame, llevame donde estés
Llevame, llevame donde estés, llevame
Llevame

Cuando alguien se va el que se queda sufre más (3X)
Sufre más
Sufre más...

The Farewell

There's no life anymore, there's not
There's no life anymore, there's not
There's no rain anymore, there's not
There's no breeze anymore, there's not
There's no breeze anymore, there's not
There's no crying anymore, there's not
There's no fear anymore, there's not

Take me, wherever you are... take me
Take me, wherever you are
Take me, take me, wherever you are... take me
Take me

When someone goes away, the one left behind suffers the most
Suffers the most
Suffers the most...



Thursday, April 2, 2009

من از سال تحویل و عیدبازی دور بودم ...
در ایران ... در سالهای جوانی ... در موقع سال تحویل یا می خوابیدم و یا می رفتم پی کار خودم ... سال تحویل و عید و ختم و عروسی همه و همه نشانه های مسخره ای بودند از زندگی گله ای ... که مفهومی برایم نداشت.

از زمانی که توانستم جلوی پدر و مادرم بایستم ... از ۱۲-۱۰ سالگی هرگز عید دیدنی نرفتم ... مهمانی های فامیلی را هم به همچنین ... ختم ها و عروسی ها ... هر جا که عده ای با رنجیره یا از نام های خانوادگی مشایه در شناسنامه هایشان دور هم جمع می شوند و شادی می کنند ...

خاطره ی خوبم از عید تنها صورت آرام پدرم است که «یا محول الحول والاحوال» را میخواند و ما را می بوسید و با آن دستهای زمخت کارگری اش یک اسکناس نو را از لای قران در می آورد و به عنوان عیدی به دستمان می داد ... هر سال.
که آنهم از دست رفته است.
یادم هست که به من که شانه بالا می انداختم و از بوسه و عیدی گرفتن سرباز می زدم تسلیم نمی شد ... و من تسلیم می شدم. به محبت ساده دلانه اش.

در تورنتو ... هر سال ... در اوایل هر اسفند تا بهار که آغاز شود، دلتنگی هایم سنگین می شوند ... من این سال و آن سال به سال تحویل، مثل یک خاطره، مثل یک حس سانتیمانتالیستی که شاید این همه من را به هر چه که گذشته است پیوند زند - بازگرداند ... دل داده ام.
مثل همه ی آن چیزها که به آنها دل داده ام ... و گذشته اند.
مانند گذشته. که گذشته است.

در این بی حس و حالی -همانکه از قرار شاملو به آن می گفت وهن- من هم تحویل بازی در آورده ام و به سیزده بدر رفته ام... با دوستهای تورنتویی ام ... که هر دو سه سال یکبار عوض می شوند. می روند و یک سری جدید می ایند که تازه اند و هیجان انگیز -برای مدتی - و هر سال فکر کرده ام: ضعیف شده ای. به هر چیزی تن می دهی ... به هر چیزی چنگ می زنی تا فراموش کنی.

و فراموش نکردم .

و این همه مثل لجن رویم را پوشانده است ... و بو گرفته ام . بوی تو را ... و هر آنچه که تو را به خود می خواند. بوی گله را. و دوستش ندارم.

امسال حال و احوال عید بیش از همیشه مانند گذشته است ...
یک جور Abstract ...

دلم برایت تنگ شده است ...
نمی دانم کجا هستی ...
در میان خاله بازی های خانوادگی ... مهمانی ها و شب نشینی ها ...
با در حال مسافرت ... شمال یا شیراز ... یا اصفهان یا مشهد ...
و من تمام این ۱۳ روز را صبر کرده ام ...
به انتظار همان چند کلام ساده که شاید مفهومی ندارند ...
و از بار هزاران خروار دلتنگی سنگینند ...
و ۱۳ در ذهن من هم تبدیل شده است به یک عدد دوست نداشتنی ...

انکار کردنی نیست ... من از عید بیزارم.
تو می دانی چرا.

****

پانویسش از مولانا:

عید نمای عید را، ای تو هلال عید من
گوش بمال ماه را، ای مه نا پدید من
ای مه عید روی تو، ای شب قدر موی تو
چون برسم به جوی تو، پاک شود پلید من