Saturday, January 25, 2014

من یکخورده بی تربیتم و F-word ازدهانم نمی افتد ... و خوب البته در صنعت ساختمان کار می کنم که راست کار ایتالیایی هاست .... و بدون F-word به من حقوق نمی دهند !! سهیل و نازنین چند بار من را -به حق - دعوا کرده اند

حالا اینرا نوشتم که بگویم چقدر متاسف می شوم می بینم بین روشنفکران ... اکتیویستها ... انقلابیون ... شبه-انقلابیون جوان یا میانسال یا پا به سن گذشته هنوز بحث سر گروه ها و عملکرد سالهای انقلاب 57 موضوعیت دارد ... بی اینکه به جریانات بعد از جنگ جهانی دوم در بسترش .. یعنی شکوفایی و رشد سرمایه داری بین المللی ... رشد صنعت جنگ ... خشونت استالینیزم و اثر عملکرد شوروی در فروپاشی احزاب کمونیست بسیاری از کشورها در این دوران ... تک قطبی شدن دنیا برای دو دهه ... و ظهور مجدد امپریالیستهای چین/روسیه ... و مبارزه ی پشت پرده ی نیروهای سرمایه داری برای غارت منابع طبیعی و نیروی انسانی جهان، کوچکترین توجهی شود ...

مبارزه در جهان امروز در جبهه های مخالفت با امپریالیسم/کولونیالیزم/اکو-کاپیتالیسم .. مباره برای «حق آب سالم» ... «حق غذای سالم» ... مبارزه علیه «سرمایه داری تسلیحاتی» ... مبارزات مربوط به حقوق جیوانات اینقدر قوی و گسترده در سراسر جهان در جریان است ...
دانستن همه ی اینها حیاتی است: کانسرواتیسم/لیبرالیسم/ سوشیال و لیبرال دمکراسی/نئو لیبرالیسم ....... عملکردشان ... نحوه ی حضورشان ... مهم است دانستن مبارزه ی مداوم و عمیق امریکای جنوبی به سمت سوسیالیسم ...نقش افریقا در معادلات جهان

و بعد توی صفحه های دوستان ایرانی ...
معمولا زیر لب می گویم Fuck-off بابا و می روم یکجایی وقتم را صرق مطالعه می کنم که فکر کنم دو کلام یاد می گیرم.


Wednesday, January 22, 2014

دارم براي رفتن به كريسمس پارتي شركت لباس مي پوشم. از مهماني رفتن كه بيزارم. مهماني بزرگ بيشتر. مهماني رسمي كه باز بيشتر. لباس نخريده ام و نيم ساعت مانده به رفتن دو سه تا لباسي كه دارم را- كه ساده هستند و اسپرت و هيچ كدامشان لباس مناسبي براي اين نوع مهماني نيستند- مي پوشم و خوب چون دوباره چاق شده ام به جز يكي بقيه برايم تنگ شده اند. يك پيراهن خيلي ساده ي مشكي با استين بلند -نمي دانم چه رسمي است كه معمولاً زنها نيمه لخت مي ايند كريسمي پارتي و مردها با فراك- لباس را مي پوشم با يك جوراب شلواري زنانه و تنها كفش پاشنه بلندي كه دارم و سعي مي كنم به نوعي هماهنگي برسم با اين استايل لباس پوشيدن كه معمولا سالي يكبار برايم تفاق مي افتد و از ان بيزارم. شروع مي كنم به جمع و جور كردن لباسها و ارايش كردن.

ياشار با قيافه ي عجيبي مي ايستد و امد و رفت شتابزده و بيحوصله ي من را نگاه مي كند و مي گويد:
- اين كفشها چقدر صدا مي كنند!
-من سرم را به بي حوصلكي تكان مي دهم و ناخودآگاه شكلكي در مياورم نشانه ي بيزاري و بدوبدويم را ادامه مي دهم
مي پرسد: مامي اين جوراب را چرا پوشيده اي؟
- با عصبانيت مي گويم كه: اين جوراب نشانهدهنده ي حماقت زنهاست كه لباسهايي مي پوشند كه نه راحت است و نه گرمشان مي كند و نه دوام دارد (جوراب نايلون به پاي من معمولا يكساغت بيشتر دوام نمي اورد و در مي رود و اينكه ادم بايد چيزي حدود ١٠ دلار بدهد و چيزي بپوشد كه اينقدر بي دوام است هميشه به نظر من احمقانه امده است)
مي پرسد: خوب چرا مي پوشي
همانطور عصباني و بيحوصله جواب مي دهم: چون من هم يك احمقي ام مثل بقيه
و به باباي ياشار كه دارد به اين مناظره با چشمهاي گشاد كوش مي ككند مي گويم: " اين بچه را من نابودش كردم بيا ببرش!"

***
كفشهاي پاشنه بلند احمقانه را در مي اورم و يك پوتين تخت خوشدوخت را كه به راحتي كفش كتاني ست مي پوشم با يك پالتوي ساده ي مشكي .. و زندگي يكمرتبه شيرين مي شود.

***

از اول تا اخر مهماني تونيكِ ودكا مي خورم و با ابنكه در مهماني هاي رسمي با ان ادمهاي اتوكشيده مجاز نيست، تا خرخره مست مي كنم و ميز را مي گذارم روي سرم و نمي فهمم كي وقت رفتن مي رسد ... مستي is under-rated!






Monday, January 20, 2014

هيچ چيز به انداره ي سر عقل امدن احمقانه نيست ... يكدفعه مثل ميوه اي كه مي رسد و از درخت مي افتد ... مي افتي روي زمين سخت ... زمين استوار
...
و دلتنگي هايت ... دل مشغولي هايت ... ناتواني ات و نامربوطي ات ... انگار هنوز بالاي سرت از سرشاخه اي تاب مي خورند ...
و گنديدن اغاز مي شود.


Friday, January 17, 2014

از تصريحات امروز (نمي دانم چرا من هي اصرار بر صراحت لحن دارم وقتي اصلا مورد هم ندارد):

من به عنوان يك نچراليست روابط زن و مرد را باز در ذهنم بازگردانده ام به موضوعيت اصلي اش يعني تنازع بقا ... براي عشق، به عنوان يك بايسكشوال، جنسيت طرف مقابل برايم جايي ندارد.


Wednesday, January 15, 2014

من خوشحالم كه در بمبارانهاي پراكنده ي امريكا توسط Droneها در يمن و پاكستان مردم عادي كشته نمي شوند ... يا وقتي اسراييل چند ماه پيش بي مقدمه سوريه را بمباران كرد حتي يك نفر هم كشته نشد ...
از كجا مي دانم ؟ از اينكه سازمانهاي حقوق بشري ايراني كه بودجه شان را سازمانهاي دولتي امريكا و انگليس و كانادا مي دهند حتي يك كلمه هم به ان اشاره نكردند ... ولزوم تغيير رژيم اسد در منظقه صدر كارشان بود.


Tuesday, January 14, 2014

یاشار یوسف 5 ساله شد .
تولدش را اخر هفته قرار بود برایش بگیریم و دوستان مدرسه اش را دعوت کنیم
بعد از ظهر زنگ می زنم خانه. می پرسد: امروز کسی نمی اید؟ grown up پارتی هم نداریم برای من؟
زنگ می زنم به دوستان ... و سر راه برایش خرید می کنم ...
ظرف دو ساعت یک مهمانی کوچولو داریم

دوستان امدند و برایش شمع روشن کردیم و تولد مبارک خواندیم
و برایش کلی کادو باز کردیم.... که البته چنان گلویش پیش یکی از کادوهایش که یک کامیون بزرگ بازیافت زباله بود گیر کرد که بقیه را هول هولی به کناری انداخت .... و تا موقع خواب از انطرف و امروز صبح زود فقط با همان تراک بازی می کرد ...

برایش تعریف می کنیم که چقدر سخت به دنیا امد ... از ماجراهای اتاق زایمان ... و از گریه کردن پدرش در وقت تولدش ... و اینکه انگار دلش نمی خواست بیاید بیرون ...

راه می رود و مرا می بوسد ... روی لب .. می بوسد .. می بوسد ...
نشسته ام جایی .. و می بینم می اید و دستهایم را .. بازویم را ... ساق پایم را می بوسد ... عاشقانه ... دائم ... هر روز.
یکطور عجیبی بچه ی شادی است یاشار یوسف ...
خندان و شوخ و بازیگوش ... و دائم در حال نقشه کشیدن برای کارهای شرارت آمیز ...
از زنده بودن ... از به دنیا امدن خوشحال است ... و همین برای من کافی است.





Monday, January 13, 2014

من فكر مي كردم باهوشم ! اما خطرات procreation را نفهميده بودم ... و آزادي ام را از دست داده ام ... و زندانبان عزيز تر است از جان ... اگر نه از آزادي.


Saturday, January 11, 2014

راجع به تاریخ سیاهان امریکا .. تاریخ بومیان امریکا .. یا استرالیا می خوانی ... راجع به تاریخ دومینیکن ریپابلیک یا هائیتی بعد از ورود اروپاییان ... راجع به جنایتکاران سفید پوست متمدن .. با کشتی هایشان .. جنگهای صلیبی شان ...

من فکر می کنم همه از خواندن ان، از دانستن ان، از به یاد اوردن ان، یا به خاطر سپردن ان ان سرباز می زنیم ... اما خشونت ان در جانمان نهادینه شده است. خشونت قرنها ...

فراموش کرده ایم که فراموش کرده ایم.



Thursday, January 9, 2014

حرف زدن با معشوق گذشته هرگز نمي تواند تو را به همان فضاي مشترك گذشته بازگرداند ... اما مي تواند تو را به دهليزهاي تودرتوي اسراراميزي ببرد كه اينجا و انجايش اشكالي از گذشته تكرار مي شوند ... و گاه به گاه در تيره و تاريكي هاي پاگردهايش كه حالا اسوده خاطر و كنجكاو درشان مي چرخي پنجره اي به ان فضاي درگذشته باز و بلافاصله بسته مي شوند ... و تو حالا از وحشت مداوم اين بر خود نمي لرزي كه اين همه مي تواند زير پايت دهان باز كند و تو را انچنان به تمامي در خود فرو ببرد كه در گذشته مي توانست.

تو گام به گام از جاده اي محقق امروز باز مي گردي به گذشته ي ناممكن ... و ممكن و نامحقق با هم يكي مي شوند .... و مي شوند همين كه هست.

يكجايي ... سر پيچي ... تلخكامي رفته است و انچه هست به گفتن نمي ايد.


Tuesday, January 7, 2014

من درک کولونیالیزم و تاریخ ان، اشکال موجودیت ان، روشهای ان و لزوم مقاومت در مقابل ان را برای هر کسی لازم می دانم ... در مورد کولونیالیزم قاره ی امریکا و قتل عام و نابودی ملتهای این قاره از جنوب تا شمال به دست اروپاییان که می خوانم ... و روشهای اروپاییان در نابودی گام به گام تمدن های گذشته ... فکر می کنم شاید به همین دلیل است که اسراییل در فلسطین موفق نمی شود ... چون نمی تواند روایت مردم محلی را -به واسطه ی مقاومت مردم غزه و کرانه ی غربی - از میان ببرد ... مردم غزه که امروز در میان دیوارهای خشونت اسراییل در گرسنگی و بیمااری و فقر ... و بی تفاوتی ما، دست و پا می زنند.


Sunday, January 5, 2014

بايد زن و شوهرها را قانون بگذارند كه در خانه و در اتاق خواب حق ندارند با هم رابطه ي زناشويي (كي را گول مي زنيم ... همان سكس) داشته باشند ... 
و مثلا به جايش قانون بگويد: در سالن سينما در اتوبوس، در اتاق انتظار مطب دكتر، در باجه ي تلفن، توي اسانسور ... حداقل يكبار در ماه اجباري است
شايد شايد شايد ازدواج اينقدر مزخرف نباشد كه هست .... البته ما كه نكرديم ... اين را براي بهبود حال رفقا تفكرات كرديم


Saturday, January 4, 2014

همیشه همینطور است ... تکرار می کنم: "دیگر تمام شد!" ... توی آینه موقع آرایش چشمان زن ... زیر دوش وقتی منتظرم نرم کننده هستم تا کارش را تمام کند و موهای ناآرام را رام کند ...

به دوستانم می گویم که دیگر نمی تواند ناراحتم کند. دیگر نمی خواهد ناراحتم کند. دیگر ناراحتم نمی کند.
نا-راحت؟
می گویم: "عجیب است از ان همه ناارامی ... خشم ... فقط یادهای خوب مانده امد" و یادهای خوب همان شبهای تبدار نا-راحت هستند که تنها چیزی که می توانست راحتی بیاورد حضور تو بود که نمی شد. نمی شد چون تو نمی خواستی. چون من نمی توانستم. پیچیدگی ها دوستانمان بودند. نجاتمان دادند. بی اینکه قدرشان را بدانیم. حالا دوست می گیریمشان. خاطره شان را. حالا شده اند منطق ... شده اند Reality.

فکر می کنم نمی توانم به همم بزند. فکر می کنم همه چیز چقدر ارام شد. چقدر ساده شد. , و وقتی در اینه نگاه می کنم و زن به من می گوید چقدر بیمعنی است همه چیز وقتی که ان یک چیز معنا می شود سرم را به سختی .. به انکار تکان می دهم ... و می روم.

به دوستانم می گویم که دیگر ناراحتم نمی کند.
و باز یک جمله ... یک کلمه ... یک تلفن بی وقت.. یک ای-میل به وقت ... یک مسج مهربان ...یک مسج سرد ... داغ ... گرم ... احمقانه و کلیشه ای ... یا عمیق و دوست داشتنی ... همه ی معادلات بالا را به هم می زند. مثل قطاری که از دل یک تپه ی بلند ارام ارام و به سختی یا هوهو و چی چی خودش را بالا می کشد ... از نفس افتاده و خسته ... و یکباره از ان بالا رها می شود ... یکباره برمی گردد همان جا که بود . ان کسی که Roller Coaster های شهربازی ها را ساخته است .... حتما یکی بوده است مثل من. یا شاید مثل تو. کسی که افتادن را ... بازگشت را ... تکرار را ... و هیجان این همه را می شناخته است. می دانسته است. و بیهودگی؟ کی می داند بیهودگی یعنی چی؟

هیچ فکر کرده ای که چقدر بیمعنی است همه چیز، وقتی که ان یک چیز که تو نمی توانی بفهمی اش معنا می شود.
و حالا هر چه سرت را تکان می دهی از این همه هیچ یک از سرت نمی پرد.


Thursday, January 2, 2014

از دوست داشتن كسي كه دوستت ندارد بدتر، دوست نداشتنش است ... يعني وقتي هيچكس هيچكس را دوست ندارد ... و روزها و شبها داستاني براي گفتن ندارند.