Monday, December 20, 2004
با تعجب و نگراني مي گويد: "اين مثل اين است که بروي توي مرده شور خونه و عشق بازي کني! ... آن هم با يک مرده شور که در آن فضا بوده و به ان اخت شده!"
تو مي پرسي: "اينها را چرا به ديوار زده اي؟" ... من براي اولين بار پرهيز مي کنم ... از تو ... از خودم ... و آرام به چهره ي شاد گذشته لبخند مي زنم. اين چيزي است که تو بايد پيدايش کني. انگار فکر مي کني که زن چيزي است مثل يک قبرستان. زن را سخت در آغوش مي فشاري .. . آنقدر که استخوانهاي دنده هايش به صدا در مي آيند. تو به ترق ترق شکستن استخوانها گوش مي کني - درست مثل صداي سوختن چوبهاي خشک در آتش- و آن ته ته ضميرت دلت مي خواهد هر آنچه را که در آن قفسه ي سينه ي نرم و پر تپش جا گرفته است با فشاري بيرون بريزي و خودت را در آن جا کني ... گرم. مطمئن. مقاومت مي کند ... هر چه بيشتر مقاومت مي کند تو جري تر مي شوي که در همش بشکني. نفسم تنگ مي شود ... حس تصاحب ... حس در هم شکستن استخوانهاي شکار... و هماغوشي تبدار.
چند روز ... چند شب ... چند سال. من نمي دانم. کم کم وا مي دهد ... وا مي دهد به اين حس گرم که در همش شکسته است و انکارش بي فايده است ... و تو نگاه مي کني در چشمان سرزمين مفتوح. مي چرخي و آرام به پشت مي خوابي. با تني که از اين کشاکش در هم کوفته است. چند روز ... چند شب ... چند سال. نگاهي خالي به سقف ... نگاهي پر از درد و نگاهي خالي. و تو رفته اي. چيزهايي هستند که تو را با خود مي برند. يک شعر شايد ...يک صندلي پشت يک ميز کار ... يا يک گيلاس ويسکي.
مي گويم: "ببين! ...من هميشه مي روم دنبال ميوه ي ممنوع". دنبال سرخ ترين سيب روي بلند ترين شاخه ... من خودم را با سر پنجه هاي دردناک از تنه ي درخت بالا مي کشم ... روي شاخه ي لرزان مي نشينم و خودم را جلو مي کشم - و ناخنهايم روي پوست تيره ي پشتت ردي سرخ به جاي مي گذارد- ... و شاخه مي شکند. من و درخت هميشه هر دو با هم در جايي مي شکنيم. باز من در هم شکسته و خشمگين ... با حس عميق وانهادگي روي زمين لخت به پشت مي خوابم ... چند روز ... چند شب ... چند سال. و ميوه ي چيده ناشده آن بالاي بالا دور از دست من برق برق مي زند ... سر پنجه هايم مي سوزند از داغيِ تُرد تن ميوه. ميوه ي ممنوع.
در چشمهايت نگاه مي کنم و تنم در زير فشار پنجه هايت به درد مي آيد. مي خواهم که تاب بياورم اينبار ... و مي خواهم که در هم بشکنم. تبره ي پشتت را نوازش مي کنم و انحناي خوش طرح پشت گردنت را ... راست در چشمهايت نگاه مي کنم. مي خواهم که برسم. هيچ چيز در حاشيه ي راه چشمم را نمي گيرد. تنها آن سرشاخه ي دور از دست ... باز هم مي خواهم که برسم ... گريزي نيست.
تو مي پرسي: "اينها را چرا به ديوار زده اي؟" ... من براي اولين بار پرهيز مي کنم ... از تو ... از خودم ... و آرام به چهره ي شاد گذشته لبخند مي زنم. اين چيزي است که تو بايد پيدايش کني. انگار فکر مي کني که زن چيزي است مثل يک قبرستان. زن را سخت در آغوش مي فشاري .. . آنقدر که استخوانهاي دنده هايش به صدا در مي آيند. تو به ترق ترق شکستن استخوانها گوش مي کني - درست مثل صداي سوختن چوبهاي خشک در آتش- و آن ته ته ضميرت دلت مي خواهد هر آنچه را که در آن قفسه ي سينه ي نرم و پر تپش جا گرفته است با فشاري بيرون بريزي و خودت را در آن جا کني ... گرم. مطمئن. مقاومت مي کند ... هر چه بيشتر مقاومت مي کند تو جري تر مي شوي که در همش بشکني. نفسم تنگ مي شود ... حس تصاحب ... حس در هم شکستن استخوانهاي شکار... و هماغوشي تبدار.
چند روز ... چند شب ... چند سال. من نمي دانم. کم کم وا مي دهد ... وا مي دهد به اين حس گرم که در همش شکسته است و انکارش بي فايده است ... و تو نگاه مي کني در چشمان سرزمين مفتوح. مي چرخي و آرام به پشت مي خوابي. با تني که از اين کشاکش در هم کوفته است. چند روز ... چند شب ... چند سال. نگاهي خالي به سقف ... نگاهي پر از درد و نگاهي خالي. و تو رفته اي. چيزهايي هستند که تو را با خود مي برند. يک شعر شايد ...يک صندلي پشت يک ميز کار ... يا يک گيلاس ويسکي.
مي گويم: "ببين! ...من هميشه مي روم دنبال ميوه ي ممنوع". دنبال سرخ ترين سيب روي بلند ترين شاخه ... من خودم را با سر پنجه هاي دردناک از تنه ي درخت بالا مي کشم ... روي شاخه ي لرزان مي نشينم و خودم را جلو مي کشم - و ناخنهايم روي پوست تيره ي پشتت ردي سرخ به جاي مي گذارد- ... و شاخه مي شکند. من و درخت هميشه هر دو با هم در جايي مي شکنيم. باز من در هم شکسته و خشمگين ... با حس عميق وانهادگي روي زمين لخت به پشت مي خوابم ... چند روز ... چند شب ... چند سال. و ميوه ي چيده ناشده آن بالاي بالا دور از دست من برق برق مي زند ... سر پنجه هايم مي سوزند از داغيِ تُرد تن ميوه. ميوه ي ممنوع.
در چشمهايت نگاه مي کنم و تنم در زير فشار پنجه هايت به درد مي آيد. مي خواهم که تاب بياورم اينبار ... و مي خواهم که در هم بشکنم. تبره ي پشتت را نوازش مي کنم و انحناي خوش طرح پشت گردنت را ... راست در چشمهايت نگاه مي کنم. مي خواهم که برسم. هيچ چيز در حاشيه ي راه چشمم را نمي گيرد. تنها آن سرشاخه ي دور از دست ... باز هم مي خواهم که برسم ... گريزي نيست.
Friday, December 17, 2004
من از گذشته گذشته ام ... اما چيزهايي هستند که گمشان مي کنم ... مثل صداي خنده ي بلند حميرا در کوه هاي برف گرفته ي خور، آنجا که ما سُر سُر خوران از شيبها پايين مي آييم.... قاب زيباي ان کوهها که بر بالاي شهري که دوستش دارم زير اسمان بلند و رنگين چشم را به خود مي گيرد ... کوه هايي که امروز مي دانم که به برف نشسته اند ... نگاه مهربان برادرم امير که از عشق و درد به يک اندازه سرشار است ... و کوچه هاي باريک و بلند شهر با ان جويهاي آب گل الود و راکد. من از گذشته که در تپش هر ثانيه در من مي تپد، گذشتم. من از تو گذشتم.
مي داني ... من مي توانم خودم را گيج کنم ... ميان اين همه چهره که هر يک نشانه اي برخود دارد. من جا مي خورم و براي لحظه اي از رفتن باز مي مانم ... و من مکث مي کنم و چيزي در دلم - مثل پنجه اي بر سيم تاري - کشيده مي شود ... آن نشانه ي گمشده را پيدا نمي کنم و با طعمي تلخ در دهان مي دانم که بايد به راه بيفتم ... در ميان اين همه بزرگراه و خيابان و کوچه که همه شان يا به ديوار کارخانه اي و يا انباري ميرسند و مي ميرند و يا در حلقه هاي مکرر چرخ مي زنند و دور خودشان چمبره مي زنند و مرا به هيچ جا نمي برند. راهي که ...
مي داني ... من توانسته ام باز هم خودم را گيج کنم.
من تو را دوست دارم. ساده است. من مي توانم در تاريکي شب روي زمينِ لخت دراز بکشم و به تو فکر کنم. بي پرده ... بي هراس ... بي فاصله. به تاب شوخ طبع گوشه ي چشمت ... به مهرباني دستهايت ... و به حلقه اي از شور و تب که هر جا که نشسته اي و با هر که نشسته اي در اطرافت موج مي زند ... و تارهاي دلم کشيده مي شوند. من تو را دوست دارم و نه اين شب خالي و نه اين سکوت اسرار آميز و هميشگي مرا از تو جدا نمي کنند ... از خواستن تو . مي انديشم که دوست داشتن چقدر ساده است ... و درد مي آيد و عين مه روي همه چيز را مي پوشاند. من روي سطح آن دست مي کشم ... و پيچيدگي اغاز مي شود. در هم پيچيدگي عشق و درد ... هم آغوشي دردناک و تب آلود زن با عشق. فکر مي کنم: "من کي زن شدم؟"... اين زن که هستم.
چيزي در من مانند جرياني گرم مي گذرد ... و من از آن مي گذرم ... در تاريکي روي گليم سرخ رنگ دراز مي کشم و تاب رنگهاي در هم پيچنده مرا با خود مي برند ... نشانه ها را گم مي کنم ... نشانه ها را گم کرده ام. در چشمهايت نگاه مي کنم ... خاموش ... "دوست من ... نشانه اي به من بده". يک نشانه ... و بيدار مي شوم.
مي داني ... من مي توانم خودم را گيج کنم ... ميان اين همه چهره که هر يک نشانه اي برخود دارد. من جا مي خورم و براي لحظه اي از رفتن باز مي مانم ... و من مکث مي کنم و چيزي در دلم - مثل پنجه اي بر سيم تاري - کشيده مي شود ... آن نشانه ي گمشده را پيدا نمي کنم و با طعمي تلخ در دهان مي دانم که بايد به راه بيفتم ... در ميان اين همه بزرگراه و خيابان و کوچه که همه شان يا به ديوار کارخانه اي و يا انباري ميرسند و مي ميرند و يا در حلقه هاي مکرر چرخ مي زنند و دور خودشان چمبره مي زنند و مرا به هيچ جا نمي برند. راهي که ...
مي داني ... من توانسته ام باز هم خودم را گيج کنم.
من تو را دوست دارم. ساده است. من مي توانم در تاريکي شب روي زمينِ لخت دراز بکشم و به تو فکر کنم. بي پرده ... بي هراس ... بي فاصله. به تاب شوخ طبع گوشه ي چشمت ... به مهرباني دستهايت ... و به حلقه اي از شور و تب که هر جا که نشسته اي و با هر که نشسته اي در اطرافت موج مي زند ... و تارهاي دلم کشيده مي شوند. من تو را دوست دارم و نه اين شب خالي و نه اين سکوت اسرار آميز و هميشگي مرا از تو جدا نمي کنند ... از خواستن تو . مي انديشم که دوست داشتن چقدر ساده است ... و درد مي آيد و عين مه روي همه چيز را مي پوشاند. من روي سطح آن دست مي کشم ... و پيچيدگي اغاز مي شود. در هم پيچيدگي عشق و درد ... هم آغوشي دردناک و تب آلود زن با عشق. فکر مي کنم: "من کي زن شدم؟"... اين زن که هستم.
چيزي در من مانند جرياني گرم مي گذرد ... و من از آن مي گذرم ... در تاريکي روي گليم سرخ رنگ دراز مي کشم و تاب رنگهاي در هم پيچنده مرا با خود مي برند ... نشانه ها را گم مي کنم ... نشانه ها را گم کرده ام. در چشمهايت نگاه مي کنم ... خاموش ... "دوست من ... نشانه اي به من بده". يک نشانه ... و بيدار مي شوم.
Tuesday, December 14, 2004
نوشته هاي ماهني براي کشتن من کافي اند ... اين را ببين مثلاٌ ... نمي داني؟ ... خوب است از ادريس يحيي بپرسي که اينروزها گله هاي حواسش در ناشناخته ها سرگردانند ... و گاهي صداي ني چوپاني از سمت هستيش به گوش مي رسد ... چوپان تنها ... چوپان عاشق.
..بوی تراشه های مداد عاشقم می کند.
خرده های نرم پاک کن روی زبری شلوارم و سردی زمين،
کاغذ و مداد عاشقم می کند.
همه چيز را زياد می بينم ،خطها را زيادی به افق نزديک
و افق را زيادی دور می بينم.
سکوت کلاس و التماس کاغذ زير تيزی مداد عاشقم می کند.
کوچکم من ، من که به بزرگ کردن همه چيز
حتی قشنگی های اين کلاس عادت کرده ام.
گوشه های دنج مکعب ، همهمه های دست روی کاغذ
عاشقم می کند.
Tuesday, December 7, 2004
مي گفتيم: "با نفس تازه راه بايد رفت". مي گفتيم و از هوشمندي که در خيال خودمان از بقيه متمايزمان مي کرد مغرور مي شديم. هه! نفس تازه!! ... من همه ي توانم را به کار مي گيرم ... همه ي آن حس توانمندِ بودنِ بي واسطه را ... آن پذيرش ارام که رفتن تو در تک نک سلول هايم جا گذاشت ... و باز سايه ي آن دختر جوان را که به خوبي و بدي باور داشت، روي همه چيز پيدا مي کنم ... آنکه فکر مي کرد مي توان به يک زن خورده بورژوا دل بست و از رشته هايي که به خانواده و جامعه وابسته اش مي کرد بازش کرد و با او مفهوم جديدي را از نو شروع کرد ... و يا به مردي از قومي مسلمان و مردسالار عاشق شد و با او به همه ي قواعد پشت کرد و به ريش بلند همه چيز و همه کس خنديد ، و از قضاوت هاي بيرحمانه ي قبيله اي بدوي که همه ي سر رشته ها به پايه هاي ان بسته مي شد جان سالم بدر برد ... دختري که تکه پاره هايش در جا به جاي اين مسير ريحته است ... اينجا که رسيده ام ... و سايه بر روي امروزم مي افتد ... امروزم که باز به نامعلوم آغشته است.
من مي نشينم و نفس تازه مي کنم ... و به خنده اي که روي لبهاي ما رنگي ديگر مي گيرد ... فکر مي کنم آيا مي شود؟ آيا خواهم توانست؟ ... و گرمي نگاهت از ميان ترديدها راهم مي برد. مي خواهم که تن بسپرم ... حسي اما در من مي نشيند. فکر مي کنم من کي بزرگ شدم؟ و کي همه چيز رنگ تو را به خود گرفت. "نه!" من سرم را به عقب مي اندازم ... "نه!" من رنگ تو را و نفس تو را نمي خواهم ... مي خواهم که از کودکي شروع کنم ... آنجا که بايدها و نبايدها همه بي معني اند و فقط به درد اين مي خورند که گريه ي آدم را در بياورند ... مي خواهم با اين نگاه غمگين يکي شوم ... يکبار ديگر.
من عاشق تو نيستم شايد ... اين نامعلوم است که دلم را مي برد ... من عاشق نامعلومم ... زماني دور آن را روي لبهاي تو بوسيدم ... و امروز آنرا از گوشه ي اين چشمها مي نوشم ... و از گوشه ي اين لبهاي خوش طرح ... و تابش در چشمهايت دلم را مي لرزاند ... من تنهاييِ دستت را باز در دستم نگاه مي دارم ... هيچ چيز نمي دانم ... مثل ادم در لحظه ي مردن ... يا در هنگام جدايي.
من مي نشينم و نفس تازه مي کنم ... و به خنده اي که روي لبهاي ما رنگي ديگر مي گيرد ... فکر مي کنم آيا مي شود؟ آيا خواهم توانست؟ ... و گرمي نگاهت از ميان ترديدها راهم مي برد. مي خواهم که تن بسپرم ... حسي اما در من مي نشيند. فکر مي کنم من کي بزرگ شدم؟ و کي همه چيز رنگ تو را به خود گرفت. "نه!" من سرم را به عقب مي اندازم ... "نه!" من رنگ تو را و نفس تو را نمي خواهم ... مي خواهم که از کودکي شروع کنم ... آنجا که بايدها و نبايدها همه بي معني اند و فقط به درد اين مي خورند که گريه ي آدم را در بياورند ... مي خواهم با اين نگاه غمگين يکي شوم ... يکبار ديگر.
من عاشق تو نيستم شايد ... اين نامعلوم است که دلم را مي برد ... من عاشق نامعلومم ... زماني دور آن را روي لبهاي تو بوسيدم ... و امروز آنرا از گوشه ي اين چشمها مي نوشم ... و از گوشه ي اين لبهاي خوش طرح ... و تابش در چشمهايت دلم را مي لرزاند ... من تنهاييِ دستت را باز در دستم نگاه مي دارم ... هيچ چيز نمي دانم ... مثل ادم در لحظه ي مردن ... يا در هنگام جدايي.
Thursday, December 2, 2004
چقدر مي شود دلتنگ بود ... چقدر مي شود گم شد ... کجا هست که گم مي شوي؟
گاهي فکر مي کنم به انتهاي اين همه و هيچ چيز دستم را نمي گيرد. من دستم را بر لبه ي سرد و سفيد وان مي کشم و به پهلو مي چرخم و سرم را را روي بازويم مي گذارم که روي سفيدي برجسته مي نمايد ... فکر مي کنم تا کي ... تا کجا ... و دلتنگي حتي کمرنگ هم نمي شود.
چقدر مي شود رها بود ... من از تو گريختم ... و از رهايي گريختم ... اما حتي لحظه اي دور نشدم ... از آن راه که انتهايش به خودم مي رسيد ... و از عدم تعلق که راه رهايي شد اما از درد کم نکرد. هيچ فکر کرده اي که تو را باور به پيوند ها راه مي برد ... و من را نفي شان؟ هيچ فکر کرده اي که چقدر دوريم ... چقدر دور.
يکجايي يکچيزي گم شده است ... من نمي دانمش ... اما نقشش روي خطهاي کف دستم هست ... و در اين چند تار مو که روي شقيقه ام سفيد شده اند ... هه! موهاي تو در بودن من دسته دسته سفيد مي شدند و موهاي من در نبود تو .... و اين حس سانتيمانتاليستي بچه مدرسه وار که در آن مي شد نشست و سفيد شدن موي تو را ديد و آن را حتي بيشتر دوست داشت ... به هيچ چيز جز تهي نرسيد. و من موهايم را رنگ مي کنم ... نه به خاطر دانه هاي سفيدش ... نه ... به خاطر طره هاي سياهش. من فقط فکر مي کنم که يک چيزي يک جا گم شده است که من رنگش را و نقشش را حتي از ياد برده ام.
گاهي فکر مي کنم به انتهاي اين همه و هيچ چيز دستم را نمي گيرد. من دستم را بر لبه ي سرد و سفيد وان مي کشم و به پهلو مي چرخم و سرم را را روي بازويم مي گذارم که روي سفيدي برجسته مي نمايد ... فکر مي کنم تا کي ... تا کجا ... و دلتنگي حتي کمرنگ هم نمي شود.
چقدر مي شود رها بود ... من از تو گريختم ... و از رهايي گريختم ... اما حتي لحظه اي دور نشدم ... از آن راه که انتهايش به خودم مي رسيد ... و از عدم تعلق که راه رهايي شد اما از درد کم نکرد. هيچ فکر کرده اي که تو را باور به پيوند ها راه مي برد ... و من را نفي شان؟ هيچ فکر کرده اي که چقدر دوريم ... چقدر دور.
يکجايي يکچيزي گم شده است ... من نمي دانمش ... اما نقشش روي خطهاي کف دستم هست ... و در اين چند تار مو که روي شقيقه ام سفيد شده اند ... هه! موهاي تو در بودن من دسته دسته سفيد مي شدند و موهاي من در نبود تو .... و اين حس سانتيمانتاليستي بچه مدرسه وار که در آن مي شد نشست و سفيد شدن موي تو را ديد و آن را حتي بيشتر دوست داشت ... به هيچ چيز جز تهي نرسيد. و من موهايم را رنگ مي کنم ... نه به خاطر دانه هاي سفيدش ... نه ... به خاطر طره هاي سياهش. من فقط فکر مي کنم که يک چيزي يک جا گم شده است که من رنگش را و نقشش را حتي از ياد برده ام.
Wednesday, December 1, 2004
دلقك
با دستهاي پرستنده
چشمهاي پرسنده
با تمام شيارهاي تنم كه باران را فرو ميبلعند
و تو كه انتظار پرستشت را در نگاه من ميجويي .
آيا هيچگاه حجم كوير را به نسبت دستهاي من سنجيدهاي؟
آيا هيچگاه كلام را در سكوت جستهاي؟
ويراني را در در عشق؟
ماندگاري را در مرگ؟
حسرت را در آفرينش؟
آيا هيچگاه به راهب تنهاي دير كوچك دنيا انديشيدهاي
كه چگونه به انتظار خدا
از سفر باز ماندهاست
وهيچ جادهاي
وسوسهاش را تازه نميكند؟
آيا توهم سنگين نامت را آنگاه كه رفتهاي فراميخواندت،
باور كردهاي ؟!!
و من را
با عطش تنها گناه ناكرده...
كه گودال كوچك دستهاي پرستندهام
حجم عظيم روح تو را آرام بنوازد.
با دستهاي پرستنده
چشمهاي پرسنده
با تمام شيارهاي تنم كه باران را فرو ميبلعند
و تو كه انتظار پرستشت را در نگاه من ميجويي .
آيا هيچگاه حجم كوير را به نسبت دستهاي من سنجيدهاي؟
آيا هيچگاه كلام را در سكوت جستهاي؟
ويراني را در در عشق؟
ماندگاري را در مرگ؟
حسرت را در آفرينش؟
آيا هيچگاه به راهب تنهاي دير كوچك دنيا انديشيدهاي
كه چگونه به انتظار خدا
از سفر باز ماندهاست
وهيچ جادهاي
وسوسهاش را تازه نميكند؟
آيا توهم سنگين نامت را آنگاه كه رفتهاي فراميخواندت،
باور كردهاي ؟!!
و من را
با عطش تنها گناه ناكرده...
كه گودال كوچك دستهاي پرستندهام
حجم عظيم روح تو را آرام بنوازد.
Subscribe to:
Posts (Atom)