يادداشت اول: زنهاي لندني خوشپوش و خوش استايل و خوشگلند و موهايي زيبا با تنوعي قابل ستايش در مدل و رنگ دارند-در مقايسه با تورنتوي هاليوود زده با آن دخترها و پسرهاي يونيفرمش-. در طول دو روز حتي يک دختر يا زن جوان نديدم که چشمم را نگرفته باشد.
يادداشت دوم: سوار قطار مي شوم. آسمان تيره و خاکستري است. از قطار پياده مي شوم و در بندري در درياي شمال سوار کشتي مي شوم. آسمان خاکستري است. در هلند در قطار مي نشينم. با خودم فکر مي کنم : آسمان اروپاي خاکستري. نديده بودمت.
يادداشت سوم: همه ي شهرهاي دنيا مانند هم هستند. از من بپذير.با همان اشکال احمقانه ي خيابانها و مراکز خريد و همان آدمها. تنها نامها هستند که فرق مي کنند. تهران ... تورنتو ... لندن.
ديگر هرگز براي ديدن شهري به سفر نخواهم رفت. در حسي که مرا به فرار مي خواند بيشتر گم مي شوم. من از ماشينها و تعجيل آدمها و شلوغي فروشگاه هاي نوراني و پر زرق و برق مي ترسم. و اين هراس در من مي نشيند که نکند جهان تماما به همين شکل باشد. به همين شکل تکراري و مزخزف.
در خيايانهاي شهر باز با حسي درد آلود دريافتم که دلم برايت تنگ شده است جانم. به همين زودي.
*****
ادامه دارد گمانم
Monday, December 19, 2005
فردا غروب راه مي افتم.
صبح ادريس زنگ زد و پرسيد که از تهران چه مي خواهم؟ کتاب؟ خوراکي؟ صدايش پرانرژي و شاد بود و زنگ رخوتي را که باز بر تنم نشسته است پاک کرد. به او نگفتم که تمام اين چند روز فکر مي کردم: «چه فرقي مي کند؟» مي رويم و همه مان را پشت سر جا مي گذاريم. مي مانيم و هيچ چيز پذيرايمان نيست. چقدر تقلا.
هيچ فکر کرده اي ما چقدر تلاش مي کنيم تا مقبول واقع شويم؟ تا آدمهايي پيدا کنيم که دوستشان بداريم و ادمهايي پيدا کنيم که دوستمان بدارند و ما در ميان جمع مي نشينيم و فکر مي کنيم: «اينجا جاي من است. خودم پيدا کردمش. خودم ساختمش.» و ما دودستي به هر آنچه که موجوديتمان را تضمين مي کند مي چسبيم. هيچ فکر کرده اي که من اين سفر را -سفر به اروپا را که فکر مي کردم لازم است- شايد تنها براي اين برنامه ريزي کردم که چيزي را به خودم ثابت کنم که مي دانمش ... اما نمي خواهمش.
صبح اما صداي شاد و مهربان ادريس چيزي را به يادم آورد که از يادش برده ام. هيجان ديدار يک دوست را. گرماي يک صدا را که مي گويد: «مي بينمت». براي من که در شهر قرارها و موعدها زندگي مي کنم. شهر برنامه هاي گروهي ...شهر قرارهاي سينما و اسکي و جلسه هاي بحث و گفتگو. شهر تنهايي. به ادريس مي گويم: «لباس گرم بپوش. مي خواهيم برويم خيابان گردي و کافه گردي و ولگردي».
من سرحال نيستم و تورنتو سرد و معمولا (نه امروز) خاکستري است و بر حواسم تاثير مي گذارد ... اما بي ربط نيست اگر بگويم که من همه ي آن حس شاد و بچگانه و خندانم را از ياد برده ام. آن حس که هر روز مرا از يکسر شهر به سر ديگر مي کشاند براي ديدار يک دوست. حس خنده هايمان در خور ... دعواهايمان در قلعه ي حسن صباح ... و ديدن يک تئاتر در تئاتر شهر. من اينجا تنها يکبار به ديدن تئاتري رفتم و با خودم فکر کردم چطور مي شود دنيايي را که دوستش دارم پشت سر بگذارم و از نو شروع کنم به دوست داشتن اين دنياي ناآشنا. فکر مي کردم عجب قدري دارد دوست داشتن. فکر مي کردم کاش مي شد مرد.حالا من نه به تئاتر مي روم و نه به هيچ جلسه ي سخنراني يا گردهمايي اي از هر دست ... من اخبار را نمي خوانم و تحليل ها را و کتاب نمي خوانم. من بي حس مي نشينم به انتظار زمان که بگذرد. هيچ فکر کرده اي که من در قلعه ي خودم در حال پوسيدنم ... به دور از جهاني که دوستش مي داشتم.
من فردا به سفر مي روم و به هر شهري که رسيدم به تو زنگ خواهم زد. من کد چندين رقمي اي که مرا به تو مي رساند روي دستگاهي -به نام تلفن- فشار مي دهم و تو را پيدا مي کنم و با دهاني که مزه اش يکباره به تلخي مي نشيند فکر مي کنم به اثري که صدايت روي سيستم اعصابم دارد ... يا روي غدد آدرنالينم. شايد مي خواهم حس وامانده ي سانتيمانتاليستي ام را قلقلک دهم. شايد مي خواهم مطمئن شوم که تو هستي ... يکجايي ... يکروزي ... حتي اگر نه با من. هذيان مي گويم ... نه؟
من فردا بعد از سالها به ياد مي آورم که مي شود رفت.
صبح ادريس زنگ زد و پرسيد که از تهران چه مي خواهم؟ کتاب؟ خوراکي؟ صدايش پرانرژي و شاد بود و زنگ رخوتي را که باز بر تنم نشسته است پاک کرد. به او نگفتم که تمام اين چند روز فکر مي کردم: «چه فرقي مي کند؟» مي رويم و همه مان را پشت سر جا مي گذاريم. مي مانيم و هيچ چيز پذيرايمان نيست. چقدر تقلا.
هيچ فکر کرده اي ما چقدر تلاش مي کنيم تا مقبول واقع شويم؟ تا آدمهايي پيدا کنيم که دوستشان بداريم و ادمهايي پيدا کنيم که دوستمان بدارند و ما در ميان جمع مي نشينيم و فکر مي کنيم: «اينجا جاي من است. خودم پيدا کردمش. خودم ساختمش.» و ما دودستي به هر آنچه که موجوديتمان را تضمين مي کند مي چسبيم. هيچ فکر کرده اي که من اين سفر را -سفر به اروپا را که فکر مي کردم لازم است- شايد تنها براي اين برنامه ريزي کردم که چيزي را به خودم ثابت کنم که مي دانمش ... اما نمي خواهمش.
صبح اما صداي شاد و مهربان ادريس چيزي را به يادم آورد که از يادش برده ام. هيجان ديدار يک دوست را. گرماي يک صدا را که مي گويد: «مي بينمت». براي من که در شهر قرارها و موعدها زندگي مي کنم. شهر برنامه هاي گروهي ...شهر قرارهاي سينما و اسکي و جلسه هاي بحث و گفتگو. شهر تنهايي. به ادريس مي گويم: «لباس گرم بپوش. مي خواهيم برويم خيابان گردي و کافه گردي و ولگردي».
من سرحال نيستم و تورنتو سرد و معمولا (نه امروز) خاکستري است و بر حواسم تاثير مي گذارد ... اما بي ربط نيست اگر بگويم که من همه ي آن حس شاد و بچگانه و خندانم را از ياد برده ام. آن حس که هر روز مرا از يکسر شهر به سر ديگر مي کشاند براي ديدار يک دوست. حس خنده هايمان در خور ... دعواهايمان در قلعه ي حسن صباح ... و ديدن يک تئاتر در تئاتر شهر. من اينجا تنها يکبار به ديدن تئاتري رفتم و با خودم فکر کردم چطور مي شود دنيايي را که دوستش دارم پشت سر بگذارم و از نو شروع کنم به دوست داشتن اين دنياي ناآشنا. فکر مي کردم عجب قدري دارد دوست داشتن. فکر مي کردم کاش مي شد مرد.حالا من نه به تئاتر مي روم و نه به هيچ جلسه ي سخنراني يا گردهمايي اي از هر دست ... من اخبار را نمي خوانم و تحليل ها را و کتاب نمي خوانم. من بي حس مي نشينم به انتظار زمان که بگذرد. هيچ فکر کرده اي که من در قلعه ي خودم در حال پوسيدنم ... به دور از جهاني که دوستش مي داشتم.
من فردا به سفر مي روم و به هر شهري که رسيدم به تو زنگ خواهم زد. من کد چندين رقمي اي که مرا به تو مي رساند روي دستگاهي -به نام تلفن- فشار مي دهم و تو را پيدا مي کنم و با دهاني که مزه اش يکباره به تلخي مي نشيند فکر مي کنم به اثري که صدايت روي سيستم اعصابم دارد ... يا روي غدد آدرنالينم. شايد مي خواهم حس وامانده ي سانتيمانتاليستي ام را قلقلک دهم. شايد مي خواهم مطمئن شوم که تو هستي ... يکجايي ... يکروزي ... حتي اگر نه با من. هذيان مي گويم ... نه؟
من فردا بعد از سالها به ياد مي آورم که مي شود رفت.
Friday, December 16, 2005
صبحي که از دنده چپ پا ميشوم ... يا ... از حرصي که مي خوريم
ار آنجايي که اين آقاي رئيس جمهور جديد عزيزمان را -انتخابي تحريم کنندگان حجتيه اي انتخابات که مي خواستند مملکت را درست و حسابي به نابودي بکشند تا مثلا بعدش نجاتش دهند- و دور و بري هايش را از فاصله ي نزديکتري مي شناسم ...کانسيدرينگ دت آي ام فرام د وري سيم يونورسيتي اند د وري سيم ميجر ات د سيم تايم اند آي هو سين هيز اند هيز گروپ آو فرند'ز اکشنز ترو دوز ييرز* (البته اين آقا از آن دسته آدمهاست که ساليان سال در دانشگاه در پوزيشن هاي مختلف جا خوش کرده بودند ... دانشگاه در زمان ما سکوي پرتاب خوبي بود براي آنها که خواب فرمانداري و استانداري و فرمانروايي در سر داشتند) دلم نيامد ننويسم که اين بابا اينقدرها هم که از حرف زدنش برمي آيد احمق و ساده لوح نيست ... مزور است و جاه طلب.
گمانم با اين زبان دارد دلبري از آن هايي مي کند که به او راي داده اند و براي آنهايي قميش مي آيد که تحريمش کردند. گمانم يکي برايش گفته است که در مملکت شير و خورشيد زبان حماقت خريدار بيشتري دارد تا زبان زور.
اينهم يکي از چهره هاي فابريک** فاندامنتاليستهاست: "خريت ساده لوحانه". اما جان من .. زمان ساده لوحي خط امامي*** در ايران سالها پيش به سر آمد (گمانم مرثيه شان را عبد الله نوري -که علي رغم همه چيز من دوستش دارم- در مجلس نمي دانم چندم خواند آنجا که از ظلمي که بر آيت الله منتظري رفته بود حرف زد) چه برسد به خرمقدسي به ظاهر ساده لوحانه ي روحانيت مبارزي که از ابتدايش هم نشانه اي از صداقت و ايمان نداشت. زمانه ي ميوه چينان بعد از انقلاب به سر آمده ... نوبت، نوبت مردارخوارهاست.
پانويس
** قاصدک جان توي کله ي من نزن ايندفعه. جاي فابريک بايد چه کلمه ي فارسي اي مي نوشتم اينجا؟ ... م م م م ... مسلم؟ هميشگي؟ بدوي؟ اصولي؟ اوليه؟
*** من وقتي از دنده ي راست پا مي شوم مخلص برخي ي ي ي از خط امامي هاي سابق هستم ... اما وقتي از دنده ي چپ پا مي شوم هيچ چيز حاليم نيست
******** زن در آينه مي گويد که آدم وقتي دستش از همه چيز کوتاه است مي افتد به فحاشي. بهش دهن کجي مي کنم: نوبت تو هم مي رسد.
ار آنجايي که اين آقاي رئيس جمهور جديد عزيزمان را -انتخابي تحريم کنندگان حجتيه اي انتخابات که مي خواستند مملکت را درست و حسابي به نابودي بکشند تا مثلا بعدش نجاتش دهند- و دور و بري هايش را از فاصله ي نزديکتري مي شناسم ...کانسيدرينگ دت آي ام فرام د وري سيم يونورسيتي اند د وري سيم ميجر ات د سيم تايم اند آي هو سين هيز اند هيز گروپ آو فرند'ز اکشنز ترو دوز ييرز* (البته اين آقا از آن دسته آدمهاست که ساليان سال در دانشگاه در پوزيشن هاي مختلف جا خوش کرده بودند ... دانشگاه در زمان ما سکوي پرتاب خوبي بود براي آنها که خواب فرمانداري و استانداري و فرمانروايي در سر داشتند) دلم نيامد ننويسم که اين بابا اينقدرها هم که از حرف زدنش برمي آيد احمق و ساده لوح نيست ... مزور است و جاه طلب.
گمانم با اين زبان دارد دلبري از آن هايي مي کند که به او راي داده اند و براي آنهايي قميش مي آيد که تحريمش کردند. گمانم يکي برايش گفته است که در مملکت شير و خورشيد زبان حماقت خريدار بيشتري دارد تا زبان زور.
اينهم يکي از چهره هاي فابريک** فاندامنتاليستهاست: "خريت ساده لوحانه". اما جان من .. زمان ساده لوحي خط امامي*** در ايران سالها پيش به سر آمد (گمانم مرثيه شان را عبد الله نوري -که علي رغم همه چيز من دوستش دارم- در مجلس نمي دانم چندم خواند آنجا که از ظلمي که بر آيت الله منتظري رفته بود حرف زد) چه برسد به خرمقدسي به ظاهر ساده لوحانه ي روحانيت مبارزي که از ابتدايش هم نشانه اي از صداقت و ايمان نداشت. زمانه ي ميوه چينان بعد از انقلاب به سر آمده ... نوبت، نوبت مردارخوارهاست.
پانويس
* Considering that I am from the very same university and the very same major at the same time and I have seen his and his groups of friends' actions through those years
** قاصدک جان توي کله ي من نزن ايندفعه. جاي فابريک بايد چه کلمه ي فارسي اي مي نوشتم اينجا؟ ... م م م م ... مسلم؟ هميشگي؟ بدوي؟ اصولي؟ اوليه؟
*** من وقتي از دنده ي راست پا مي شوم مخلص برخي ي ي ي از خط امامي هاي سابق هستم ... اما وقتي از دنده ي چپ پا مي شوم هيچ چيز حاليم نيست
******** زن در آينه مي گويد که آدم وقتي دستش از همه چيز کوتاه است مي افتد به فحاشي. بهش دهن کجي مي کنم: نوبت تو هم مي رسد.
Tuesday, December 13, 2005
آي ي ي ي ماهني ي!
يادت هست ؟
شعر می خواندم و از کوچه می گذشتم ؟
يادت هست ؟
باران می باريد و
دست هايت را خشک می کردی
برای به دست دادنم ؟
يادت هست ؟
پولک ماه ، ابرهای بی چاره و تنها؟
آن ورد هميشه ، قصه ی هزار بار و تازه ی
بودن و عشق و ما ، يادت هست ؟
کتاب شعر و ليوان نيم خالی و
خواب دم صبح ،
حسرت آغوش يادت هست؟
نور بی رنگ اتاق،
نجوای شبانه ی پرده و باد ،
آن شب و تمام آن شب ها ؟
يادت هست ؟
های تو! چشم هايت ستاره و
هر شب ات يلدا ،
من تو را دوست می داشتم .
من را ... يادت هست ؟
Thursday, December 8, 2005
گاهي فکر مي کنم به روزي که تو را ديدم -در آن دفتر کثيف و نامرتب و شلوغ. آنروز تو بين معمارها و کارگرها نشسته بودي . پشت ميز نشسته بودي و داشتي به جايي تلفن مي زدي. من کتاب «سير روز در شب» را در دست داشتم و يکجورهايي جدا از آن فضاي پر سر و صدا توي خودم غوطه مي زدم. روي يک صندلي نشستم و کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن. آنقدر بچه بودم که باور کرده بودم هيچ چيزي - هيچ چيزي نخواهد توانست مرا از دنيايي که در آن به تنهايي زندگي مي کردم خارج کند و به هنگامه ي گنگ و نازيباي جهان بيرون آشتي دهد. فکر مي کردم من خواهم ماند و نوارهاي پينک فلويد و شجريان و کتابهاي سارترم ...پشت ديوارهاي جهاني که به رسميت نمي شناختمش.
گاهي فکر مي کنم ديدن تو و اتفاقاتي که پس از آن يکي پس از ديگري رخ دادند چقدر در آن چيزي که من امروز هستم نقش بازي مي کنند. در اين حسي که در ارتباط با جهان هستي دارم ... اين حس گنگ و متضاد.اين حس که به وصف نمي آيد. مي توانم چند اتفاق در زندگي هامان پيدا کنم که مي توانستند نيفتند ... مثل مرگ ناگهاني احسان ... يا پدرم. راستي چند اتفاق؟
فکر مي کنم اگر روز بيست و هفتم ديماه اتفاق نمي افتاد چه مي شد. مي دانم اتفاق افتاد چون لابد بايد مي افتاد و ما اين شديم که هستيم. يک زندگي کمتر. يک زندگي ناچيز ميان اينهمه هياهو.
من خوشحالم که تو را ديدم. ما هزينه ي اين ديدار را پرداخته ايم ... گزاف هم پراخته ايم اما علي رغم سختي آن من حتي براي يک لحظه نمي توانم زندگي ام را جور ديگزي تصوير کنم ... جوري که تو در آن نباشي ... جوري که بيمار تو نبوده نباشم. شايد چون اراده ام در رويداها هر چند که تلخ بودند يا ناگزير مي نمودند نقشي داشت ... يا فکر مي کردم که نقشي داشت. شايد چون بي نقش تو همه ي زندگي ام مي شود تلاش بي ثمر يک روح سرگشته که هر روز صبح مجبور است دليل حضورش را از نو پيدا کند ... و نمي کند.
فکر مي کنم به اين همه بچه ي کوچک که پريروز در يک لحظه پدرشان را از دست دادند و سرنوشتشان براي هميشه ي هميشه تغيير کرد -بي اينکه اراده شان کوچکترين نقشي در آن داشته باشد- و نمي توانم اندوهم را سرکوب کنم. گريه و زاري و عزاداري و دلتنگي يک چيز است ... آينده ي دگرگون شده ي اينهمه بچه ي بي پدر چيزي ديگر.
گاهي فکر مي کنم ديدن تو و اتفاقاتي که پس از آن يکي پس از ديگري رخ دادند چقدر در آن چيزي که من امروز هستم نقش بازي مي کنند. در اين حسي که در ارتباط با جهان هستي دارم ... اين حس گنگ و متضاد.اين حس که به وصف نمي آيد. مي توانم چند اتفاق در زندگي هامان پيدا کنم که مي توانستند نيفتند ... مثل مرگ ناگهاني احسان ... يا پدرم. راستي چند اتفاق؟
فکر مي کنم اگر روز بيست و هفتم ديماه اتفاق نمي افتاد چه مي شد. مي دانم اتفاق افتاد چون لابد بايد مي افتاد و ما اين شديم که هستيم. يک زندگي کمتر. يک زندگي ناچيز ميان اينهمه هياهو.
من خوشحالم که تو را ديدم. ما هزينه ي اين ديدار را پرداخته ايم ... گزاف هم پراخته ايم اما علي رغم سختي آن من حتي براي يک لحظه نمي توانم زندگي ام را جور ديگزي تصوير کنم ... جوري که تو در آن نباشي ... جوري که بيمار تو نبوده نباشم. شايد چون اراده ام در رويداها هر چند که تلخ بودند يا ناگزير مي نمودند نقشي داشت ... يا فکر مي کردم که نقشي داشت. شايد چون بي نقش تو همه ي زندگي ام مي شود تلاش بي ثمر يک روح سرگشته که هر روز صبح مجبور است دليل حضورش را از نو پيدا کند ... و نمي کند.
فکر مي کنم به اين همه بچه ي کوچک که پريروز در يک لحظه پدرشان را از دست دادند و سرنوشتشان براي هميشه ي هميشه تغيير کرد -بي اينکه اراده شان کوچکترين نقشي در آن داشته باشد- و نمي توانم اندوهم را سرکوب کنم. گريه و زاري و عزاداري و دلتنگي يک چيز است ... آينده ي دگرگون شده ي اينهمه بچه ي بي پدر چيزي ديگر.
Monday, December 5, 2005
مي گويي: «من هميشه براي شنيدن حرفهايت هستم.» چقدر مصمم. چقدر قوي. اما من اندوه را از طنين صدايت حس مي کنم. من مي دانم و تو هم مي داني که بر اساس يک حس عجيب و بيمار و وسوسه آميز، من و تو هميشه از وراي بدحالي ها و سرگشتگي هامان به هم نزديک مي شديم. که هرگاه يکي مان لبخندي از آسودگي يا تعلق بر چهره داشت -حتي براي لحظه اي کوتاه ... از ساده ترين چيزها مثل يک دست واليبال گرم يا يک کوهنوردي يکروزه يا يک مجلس گرم دوستانه - ديگري هزار سال نوري دور مي شد. و تلخي مي آمد و آسودگي کوتاه و ساده را با خود از حاشيه ها مي شست. اينبار اما اندوهي که انتظار ديدنش - در واقع شنيدنش - را نداشته اي رويت تاثيري ديگر دارد. با خودم فکر مي کنم: «آخر بزرگ شديم.»
صدايت اندوهگين است. چرا؟ فکر مي کردي که در اين سرزمين سردسير آدمها نيمه ي شبها بيدار نمي مانند و گريه نمي کنند؟ فکر مي کردي که من رسيده ام؟ که گذشته ام؟ نمي دانم دوست من. من فقط راه افتادم. همين. آنهم چون شنيده بوم که ماندن خوب نيست. رسيدن؟ نه در اين زندگي. مي گويم: «خدا مي داند چقدر دلم براي حرفهايمان تنگ شده است.» آن زمان که تنها يک جمله مي توانست براي يک هفته تمام وجودم را به تلخي بکشاند. اندوهگيني: «من نه! من نه.»
از وبلاگ مي پرسي. با ته لهجه اي تلخ. مي گويم که ديگر نمي توانم بنويسم. مي گويم: «آنروزها که از رفتن تو يکدست و يکپارچه دلشکسته بودم مي توانستم چيزي بنويسم. حالا اما نه. حالا هر نيمه ام تقلايي ديگر دارد براي خودش.» حالا هر نيمه ام خود چندين پاره مي شود.
اندوهگين مي شوي. مي خواني: «وصف عاشق کشي و شيوه ي شهر آشوبي ...» تحمل شنيدن اين يک حقيقت را نداري: حقيقت گذشته مان را.
چقدر دوستت دارم .... بيشتر دوستت دارم ... وقتي که اندوهگيني.
مي خندم: «آها. همين را مي گفتم.!»
**********
پانويس (يا پانوشت؟) اول:مي داني ... من مرتب از بالاي بلندي سقوط مي کنم. از يکي به ديگري. من چشمانم را مي بندم و منتظر مي مانم براي لحظه ي سقوط ... و صداي شکستن استخوانهايم. باز هم چيزي در من هست که بشکند. هميشه چيزي هست. باور مي کني؟ باز هم شکسته ام.
پانويس دوم: يکبار برايت نوشته بودم که قصه ي من قصه ي کرگدني است که مي خواهد پروانه باشد ... و نيست. حالا در نيمه هاي شب که باز نمي گذرد و باز رد گذرش در گوشه ي چشمهايم به جا مي ماند فکر مي کنم که حتي اين هم نيست. قصه ي من داستان کرگدني است که مي خواهد بندباز باشد: «حالا ما کشيده قامت و استوار مي ايستيم. همه چيز تعادل است ... تعادل ... تعادل ... آ آ ... آ ...» و مي افتم. قصه ي من داستان کرگدني است که مي خواهد بندباز باشد و هميشه مي افتد. افتاده ام.
سبک بار بايد بود مي دانم. حالا دوست نکته دان من، اين همه باري را که آورده ام ... کجا زمينش بگذاريم؟
صدايت اندوهگين است. چرا؟ فکر مي کردي که در اين سرزمين سردسير آدمها نيمه ي شبها بيدار نمي مانند و گريه نمي کنند؟ فکر مي کردي که من رسيده ام؟ که گذشته ام؟ نمي دانم دوست من. من فقط راه افتادم. همين. آنهم چون شنيده بوم که ماندن خوب نيست. رسيدن؟ نه در اين زندگي. مي گويم: «خدا مي داند چقدر دلم براي حرفهايمان تنگ شده است.» آن زمان که تنها يک جمله مي توانست براي يک هفته تمام وجودم را به تلخي بکشاند. اندوهگيني: «من نه! من نه.»
از وبلاگ مي پرسي. با ته لهجه اي تلخ. مي گويم که ديگر نمي توانم بنويسم. مي گويم: «آنروزها که از رفتن تو يکدست و يکپارچه دلشکسته بودم مي توانستم چيزي بنويسم. حالا اما نه. حالا هر نيمه ام تقلايي ديگر دارد براي خودش.» حالا هر نيمه ام خود چندين پاره مي شود.
اندوهگين مي شوي. مي خواني: «وصف عاشق کشي و شيوه ي شهر آشوبي ...» تحمل شنيدن اين يک حقيقت را نداري: حقيقت گذشته مان را.
چقدر دوستت دارم .... بيشتر دوستت دارم ... وقتي که اندوهگيني.
مي خندم: «آها. همين را مي گفتم.!»
**********
پانويس (يا پانوشت؟) اول:مي داني ... من مرتب از بالاي بلندي سقوط مي کنم. از يکي به ديگري. من چشمانم را مي بندم و منتظر مي مانم براي لحظه ي سقوط ... و صداي شکستن استخوانهايم. باز هم چيزي در من هست که بشکند. هميشه چيزي هست. باور مي کني؟ باز هم شکسته ام.
پانويس دوم: يکبار برايت نوشته بودم که قصه ي من قصه ي کرگدني است که مي خواهد پروانه باشد ... و نيست. حالا در نيمه هاي شب که باز نمي گذرد و باز رد گذرش در گوشه ي چشمهايم به جا مي ماند فکر مي کنم که حتي اين هم نيست. قصه ي من داستان کرگدني است که مي خواهد بندباز باشد: «حالا ما کشيده قامت و استوار مي ايستيم. همه چيز تعادل است ... تعادل ... تعادل ... آ آ ... آ ...» و مي افتم. قصه ي من داستان کرگدني است که مي خواهد بندباز باشد و هميشه مي افتد. افتاده ام.
سبک بار بايد بود مي دانم. حالا دوست نکته دان من، اين همه باري را که آورده ام ... کجا زمينش بگذاريم؟
Friday, December 2, 2005
Here With Me
Dido
Album: The No Angel
I didn't hear you leave
I wonder how am I still here
And I don't want to move a thing
It might change my memory
Oh I am what I am
I'll do what I want
But I can't hide
I won't go
I won't sleep
I can't breathe
Until you're resting here with me
I won't leave
I can't hide
I cannot be
Until you're resting here with me
I don't want to call my friends
They might wake me from this dream
And I can't leave this bed
Risk forgetting all that's been
Subscribe to:
Posts (Atom)