Wednesday, February 22, 2006
شبها به خانه مي روم. روي مبل قرمز رنگ دراي مي کشم و "قمبلي" شيطان و خبيث رويم بپر بپر مي کند و انگشتهاي پا و نوک دماغم را گاز مي گيرد. من با خودم فکر مي کنم: « همه ي اينها که چه؟» و گردن کشيده و خوشطرح قمبلي را مي گيرم و سرش را مي چرخانم و روي دهان صد بار مي بوسمش ... از دستم فرار مي کند و توي اتاق از اين طرف به انطرف مي دود. خوشحالي مي کند از اين که خانه ام.
.... به سبک صمد بهرنگي:
زمان قطره قطره از ميان انگشتهايم مي چکد. مثل دانه هاي شن از ميانه ي ساعت شني. در پنجه هاي ديو روزمرگي اسير شده ام. سر کار مي روم و خانه مي آيم. به تکرار. به توالي. هر جا که هستم ديو جلويم مي نشيند و دندانهايش را به من نشان مي دهد. من از آدمها ... از مهماني ها ... از گردهمايي ها ... از تئاتر و سينما و کنسرتها ... من از آدمها فراري شده ام. مي گويم: «که چه؟». ديو مي خندد.
فکر مي کنم: «چطور از دستش فرار کنم؟» ديو در آينه به آرامي نگاهم مي کند. مي داند که من مرد ميدانش نيستم.
من هر روز خواب مي بينم که شيشه ي عمر ديو را در دستم گرفته ام و بالاي سرم برده ام و مي خواهم که بر زمين بيندازمش و بشکنمش ... و از خواب مي پرم. بالاي سرم روي لبه ي تخت نشسته است. شيشه ي عمر من در دست ديو است. در دستش گرفته است و فشارش مي دهد. من شانه بالا مي اندازم ... ديو هم.
Tuesday, February 14, 2006
سلام. ميتونم يه سوال خصوصي بپرسم؟ اگر بيجا بود پاک کنيد سوال را لطفا. ليلا، دوست پسر داري؟ کسي غير از معشوق قديميات؟ تقصير ما نيست... حکايت عشق تو عالمگير شده...
من هرگز نخواستم در وبلاگم عاشقانه بنويسم جان من. آنچه را نوشتم که حس مي کردم. نخواستم در عشق بمانم با از ان فرار کنم. همان را نوشتم که بود. عينا.
من دوست پسري ندارم. نه. مدت زماني است که دلبسته ام. معشوقي دارم. همينجا در زمان حال. همچنانکه معشوقي داشتم همانجا در زماني که هيچ وقت گذشته نشد.
اينجا هم نوشته امش. مکالماتم با خودم ... با حال و با گذشته. با آنها که دوستشان مي دارم. مغشوش اگر هستند رنگ مرا دارند ... حواسي متفاوت يا متضاد، عجيب و غريب، به توالي مي روند و باز مي آيند ... شکل مرا دارند. انکارشان نکرده ام. دهها نوشته دارم ... گذشته و حال درشان در هم آميخته اند ... و چهره ي محبوب.
احساساتم ديگر حتي از هم جداشدني نيستند. اصراري هم ندارم. دوستم هم ندارد. ما يکديگر را همانطور که هستيم مي پذيريم. با جهيزيه مان از زندگي که پشت سر گذاشته ايم. رنجهايمان. و عشق.
زمان اينجا ايستاده است. در سنگيني سرت که روي شانه ام به خواب مي رود. در آرامش نفست که در سايه روشن روزي که از پشت پنجره بر تنهامان مي افتد، به صورتم مي خورد. در تاب صورتي رنگ ناخنها ... وتک دانه هاي سپيد لابلاي موهاي سياه رنگ صورتت، خاموش - که غرق بوسه شان مي کنم ... ادامه ....
به چشمان آرام مردي نگاه مي کنم که دوستش گرفته ام. به لبحند ارام و کودکانه اش .. و حسي در درونم پا مي گيرد ... قوي و شگفت انگيز ... مي خواهم که نپرسم ... که ندانم ... مي خواهم که پروا نکنم ... ادامه ....
مي گويم که دلم برايت تنگ شده است. مي گويم: « من به تو باور نکردم» ... و مي خندم:« حالا خودم مانده ام با حسي عاشقانه که در دو چهره تجلي مي کند ... در آينه هاي رنگ به رنگ و در لحظه هاي تو به تو ... و حضور هيچيک از بار ديگري نمي کاهد.» ... تو مي تواني خاموش بماني و همه ي سنگيني ات را با مکثهاي بين هر دو نفس روي لحظه بگذاري ... روي اين لحظه که بين من و تو بال بال مي زند و مي دانم که تا چشم بر هم بزنم خواهد مرد. مي گويم: « مي بيني ... من از تو نپذيرفتم که مرا و دنيايت را کنار هم بگذاري و راه ببري ... و حالا چيزي آمده است و همه ي آنچه را که من نتوانستم به تو تفويض کنم از آن خود کرده است.» ... مي گويم و تا مغز استخوانهايم تلخ مي شود .... ادامه ....
تو آمده اي باز و جانم در تب و تاب حضور توست. در نيمه هاي شب که بيدار روي تخت مي نشينم و به تصوير ماه نگاه مي کنم که در پيش قدم نور سحرگاهي کمرنگ مي شود ... در درخشش قطرات اشکي که روي گونه هاي زن در آينه مي چکد ... زن که نگاهي آرام دارد ... و در تلاطم باد اذر ماه که روي سر و بر گونه هايم به سردي دست مي کشد .... ادامه ....
من عاشق تو نيستم شايد ... اين نامعلوم است که دلم را مي برد ... من عاشق نامعلومم ... زماني دور آن را روي لبهاي تو بوسيدم ... و امروز آنرا از گوشه ي اين چشمها مي نوشم ... و از گوشه ي اين لبهاي خوش طرح ... و تابش در چشمهايت دلم را مي لرزاند ... من تنهاييِ دستت را باز در دستم نگاه مي دارم ... ادامه ....
اندوهگيني دوست من؟ چه بايد بکنم؟ ... بي فايده است ... بايد اين راه را که با چنگ و دندان آمديم دوست بگيريم ... دوست بداريم. آمديم آخر ... تو با سخت دلي ... بي کوچکترين ترديد ... من در هم شکسته اما مصمم. آهسته مي گويي: "دلت براي من مي سوزد ليلا ... نه؟" نه! ... هيچ حس دلسوزي در خودم نمي بينم. دلتنگي کشنده ... شايد ... ادامه ....
می گويم: «چه چيزی هست که بودنش خوشحالم می کند؟» و هيچ چيز پيدا نمی کنم. هيچ چيز جز همين خوشحالی بچه گانه ی خندان که حاصل حضور توست ... در حضور تو ... در شکل بودنت که در مکاتيب قطورِ خاک گرفته نمی شود موجهش کرد. تجربه ها را به دور ريخته ام. بيا جانِ دلم ... مفاهيم را دور بزنيم تا مفهوم خودمان را پيدا کنيم. من دوستت دارم ... همين برای امروزمان کافی ست .... ادامه ....
مي داني ... من هنوز هر لباس نو را در آينه بر تنم به تو نشان مي دهم و توضيح مي دهم: «آخر در سايز من فقط همين رنگ را داشت!». شايد مي توانست احمقانه باشد يا ترحم انگيز ... شايد براي سالهاي سال بود ... هم احمقانه و هم ترحم انگيز. اما مدتهاست که ديگر من همه ي اينها را پذيرفته ام ... همه چيز را ... و اين ديگر جزو بودني هاي زندگي ام شده است. تو ... و اين مکالمات خاموش ... نگاهت که گاه خشمگين است و گاه آزرده .... و بوسه اي که بر سر انگشتانت مي زنم. خاموش.
ما با هم زندگي مي کنيم ... علي رغم من. علي رغم تو .... ادامه ....
Monday, February 13, 2006
انگارش نه انگار ،
يادش نيست.
خميازه ی پاييز ،
بهار دست تو ،
يادش نيست .- انگارش نه انگار
خيالش نيست،
صدايش می زدی پر می گرفت ،
يادش نيست .او تو را ترانه صدا می کرد ،
تو او را وسوسه.
عاشقی هايش ،
رويای بی تاب ات ،
يادش نيست.- خيال اش پر می گرفت ،
به ثانيه می گفت :
دوستت دارم ،
بانو،
عزيزم،
نهايت،
يادش نيست .
من تو را،
تو او را ،
هيچ کس ، هيچ کس را
يادش نيست.
Saturday, February 11, 2006
شبها تنگ من می خوابد ... صبحها با بالا و پایین پریدنهایش بیدار می شوم ...
دیشب دستها و سرش را روی بازویم گذاشت وخوابید ...
الان هم همینجا نشسته و پنجه اش روی دستم است و نمی گذارد تایپ کنم.
یک موسیقی سنتی گذاشته ام ... در این لحظه روی شیشه ی مونیتور دست می کشد ... نرم.
می توانم ساعتها کارهایی را که می کند تعریف کنم و باز هم خواهد ماند. باید ببینی اش.
عکسها مال مدتی قبل هستند. الان بزرگتر شده است. آن عکسی را که دارد پای دوستم را گار گار می کند از همه بیشتر دوست دارم.
Wednesday, February 8, 2006
من در دنياي کوچکم روي مبل سرخ رنگ اتاق به پشت مي خوابم ... همانند همه ي سالهاي پيش ... و بي آنکه به تصاوير پررنگ و بي معنايي که بر صفحه ي تلويزيون -که هميشه روشن است- نگاه کنم بدون صدا به صداهايي پاسخ مي دهم که تنها خودم مي شنوم. مي داني ... من هنوز هر لباس نو را در آينه بر تنم به تو نشان مي دهم و توضيح مي دهم: «آخر در سايز من فقط همين رنگ را داشت!». شايد مي توانست احمقانه باشد يا ترحم انگيز ... شايد براي سالهاي سال بود ... هم احمقانه و هم ترحم انگيز. اما مدتهاست که ديگر من همه ي اينها را پذيرفته ام ... همه چيز را ... و اين ديگر جزو بودني هاي زندگي ام شده است. تو ... و اين مکالمات خاموش ... نگاهت که گاه خشمگين است و گاه آزرده .... و بوسه اي که بر سر انگشتانت مي زنم. خاموش.
ما با هم زندگي مي کنيم ... علي رغم من. علي رغم تو.
اين نوشته را براي اين شروع نکردم که از تو بگويم - جز تو اما مگر چيزي هم براي گفتن هست ...
باز هم خسته و دلگير بودم از آنچه که در جهان بيرون مي رود. از تحقيري که از اينسوي جهان نسبت به مردم مسلمان مي بينم ... و از خشم و آزردگي اي که از سوي ديگر برميخيزد ... از مردمي محروم با مقدساتي آسيب پذير و باورهايي بسته. به همکارم مي گويم که بمب گذاري در لندن و اسپانيا هر دو در تشديد نفرتي که دستهايي با مهارت در حال کاشتنشان هستند نسبت به اعراب و مسلمين -نفرتي که اربابان زر و رور و تزوير از آن بهره مي برند و محرومين هر دو طرف جانشان و خان و مانشان را در تندباد ان از دست مي دهند- آنقدر کارا نبودند که اين کاريکاتورها. حالا -با برانگيختن بديهي خشم مسلمانان- ضديت با مسلمين و اعراب که در قرن بيست و يکم دستاويز امريکايي ها شده است براي جنگ افروزي و سرکوب ... به سادگي به اروپا هم شيوع پيدا مي کند. به اروپا که در جنگ هاي اخير هم پيمان امريکا و انگليس نبوده است در جنگ هاي صليبي خاور ميانه ... و ...
من هميشه تو را و مقدساتت را دست مي انداختم. تو سرخ مي شدي و خشمگين اما خويشتنداري مي کردي. من فکر مي کردم حرفهاي بامزه اي مي زنم. فکر مي کردم که با بازي کردن با حريم هاي مقدس باورهاي تو يکجورهايي تو را ورزش مي دهم: «حالا خودت را بيشتر بِکِش ... آهان ... ديدي چقدر مي تواني انعظاف داشته باشي!»
ديروز اين کاريکاتورها را ديدم ... به نظر من مزخرفاتي توهين اميزند فاقد حس هنري و حتي انتقادي ... من اما اگر به جاي اين قوم بودم در جواب اينها خاموش مي ماندم.... اما خُب ... نيستم . نه. اين من نيستم که مود توهين قرار مي گيرم.
با همه ي اينها به سختي رنج مي برم. از يکپارچي متعصيانه ي اديان و بي ظرفيتي شان در پذيرش و مدارا و از بهره برداري غرب از اين همه. از جدايي آدمها به خاطر باورهايشان. يک قرن جنگ سرد بر عليه سرخ ... يک قرن جنگ گرم بر عليه سياه ... حالا بگرد تا بگرديم.
مي بيني. دنياي کوچک من هر سال-نه. هر لحظه- کوچک و کوچکتر مي شود. درست مثل روز که به سمت غروب مي رود و تاريکي که آهسته آهسته مي آيد و تو را در بر مي گيرد.
در اين شهر که به کوچکي اتاق من است هر روز بيشتر تنها مي شوم. در دنيايي از سر و صدا و هياهو ... از همهمه ي خواستن و داشتن و گرفتن. يادت که نرفته است ... من در غرب زندگي مي کنم. دنياي نقش ها ورنگ هاي مصنوعي. دنياي آزادي انتخاب که در آن آدمهايش "انتخاب مي کنند" که در معاملات ملکي کار کنند يا روشنفکر شوند. آگاهانه. دنياي آدمهايي که پيش از هر چيز خواستن را ياد گرفته اند. پر تلاشند براي به دست آوردن و هيچ چيزي مانعشان نيست. و من هميشه گيج مي شوم. و من هميشه با يک حالت کليشه اي مي گويم: «چقدر بي درد!» ... و من با خودم فکر مي کنم: «شفافيت گاهي نشانه ي کم عمقي است» و من پيچيدگي دردناک تو را به ياد مي آورم. فکر مي کنم: «درد انتخاب آدمها نيست ... ياهست يا نيست.» اينجا؟ .... نيست جانم. نيست.
من چيزي را مي خواهم که اينجا نيست و داشتني نيست و من اصلا نمي خواهم که به دستش آورم. من فقط مي خواهمش. مثل خواستن و داشتن رنگ زنده و گرم و شاد آفتاب روي تنم يا روي برگها گلدان هاي سبز بر روي قفسه ي چوبي اتاقم.
مي شود تا هست زير آن خوابيد و آنرا با همه ي گرمي اش حس کرد. بعد بايد اجازه داد تا برود ... خاموشي را و تيرگي را بايد پذيرفت ... و سردي را. تا باز که با همه ي گرمي و رنگارنگي دوست داشتني اش بيايد.
باز آمده است.
Friday, February 3, 2006
هنوز درخواب آنقدر احساساتي مي شوم که گريه مي کنم. فکر مي کنم:« از هر انچه که دوست دارم دور افتاده ام». در خواب نگاهت همانطور سنگين و دور است. من دچار حسي فاجعه آميز ي شوم. بيدار مي شوم و از آرامش حاکم بر زندگي ام يکه مي خورم. باور مي کني؟ بيدار که مي شوم باز به پشت مي خوابم و پتو را بر سرم مي کشم و چشمانم را مي بندم. فکر مي کنم: «يک کم ديگر!» مي خواهم ببينمت. مي خواهم که بخواهمت.
حالا در بيداري فکر مي کنم و جاي چيزها را پيدا نمي کنم. جاي خودم را. جاي تو را. دوستت اما ... دارم. هميشه.
اينبار به خودت هم خواهم گفت. آماده باش.
يادداشت دوم: سعي مي کنم چيزها را بپذيرم همانطور که هستند. آدمها را ... شهرها را ... و روزها را. آسان نيست. باور کن.
شايد به طول يک زندگي زمان لازم است تا جاي خودم را پيدا کنم. جايي را که احساس مي کنم بايد باشم ... و - الان گمانم که- هستم. شايد ... اما چندين زندگي لازم است تا بپذيرم و دوست بدارم و مدارا کنم. که نگاه کنم بي آنکه آلوده شوم. تا خودم باشم. جدا از همه. از همهمه.
يادداشت سوم: وقتي هستي دوستت دارم. وقتي نيستي خوشحالم. خوشحالم که با خودم هستم ... و خوشحالم که خواهي آمد. امروز که اينطوريست. فردا اما؟ ... صبر مي کنيم تا بيايد. پيش پيش عاشقي کردن را مي خواهم. پيش پيش دلنگراني را ... نه. Deal؟