Wednesday, March 29, 2006



Watch A Short Movie:     No Bravery


produced by:     GlobalFreePress.com
Music by:            James Blunt



There are children standing here
Arms outstretched into the sky
Tears drying on their face
He has been here
Brothers lie in shallow graves
Fathers lost without a trace
A nation blind to their disgrace
Since he's been here

And I see no bravery
No bravery in your eyes anymore
Only sadness

Houses burnt beyond repair
The smell of death is in the air
A woman weeping in despair says
He has been here
Tracer lighting up the sky
It's another families' turn to die
A child afraid to even cry out says
He has been here



Tuesday, March 28, 2006



امروز تولد ادریس یحیی است. خودش با یک جور حس سانتیمانتالیستیِ ضد سانتیمانتالیستی از اشاره های مربوط به آن می گذرد اما جان به جانش بکنی این ادریس ما رمانتیک است و سانتیمانتالیست است و دون ژوان است و بدبینی های صادق هدایتی اش با ساده لوحی گری های جلال آل احمدی اش با اراﺫل بازی های فریدون فرخزادی اش با فخر گفتاری شاملویی اش با شیرین زبانی های پسر پسر قند عسل -بالش سرانه اش و با زنانه بازی های روح نیمه Gay-اش قاطی پاتی شده اند و این ها همه یکجور ملغمه ی بامزه ای را درست کرده اند که گاهی به نظر آدم خیلی جالب و خوشمزه می آید و گاهی آدم پاک از خودش نا امید می شود: «این دیگه کیه باهاش حرف می زنی؟!»

به هر حال ما برایت نامه ای می فرستیم و تولدت را تبریک می گوییم ... باشد که یک ده سالی دیگر زندگی کنی ... گمانم برایت کافی باشد. اینجا هم از تولدت نوشتم که حرصت بدهم ... *هاها!

******

*پانویس: کاراکتر مورد علاقه ی من در کارتون "سیمپسون" پسر بچه ی شروری است به اسم "نلسون". این تخم جن همییشه مشغول اذیت کردن دیگران است و هر وقت اتفاق بدی برای کسی می افتد با لحنی بسیار شریرانه و دلپذیرمی گوید: "ها ها". حالا این "ها ها" از ان "ها ها"ها بود.



Sunday, March 26, 2006

مدتی است که به جای دفتر شرکت در یکی از کارگاه های ساختمانی شرکت کار می کنم. در دفتر کارگاه متوجه ی مقادیر زیادی کاغد و نقشه می شوم در سطل زباله ی کارگاه. می بینم که شیشه های خالی آب و قوطی های کوکاکولا و خیلی چیزهای دیگر را که می شود بازیافت کرد - و باید بازیافت کرد- در سطل زباله ریخته اند.

من اکتیویست نیستم و نمی توانم مانند یکی از آنها برایشان نطق کنم که چقدر کارشان بد است. نمی کنم. فردای آنروز برایشان یک سطل ابی رنگ مخصوص بازیافت کاغذ می برم و یک کیسه برای قوطی ها و پلاستیک ها و ...

می گویند: بازیافت در کارگاه ساختمانی انجام نمی شود. کسی نخواهد امد که زباله ها را ببرد. و از هزینه ی بازیافت حرف می زنند.این Mentality امریکای شمالی است: "ارزانترین و سریع ترین راه همیشه بهترین راه است". ملاحظات دیگر همه در حاشیه قرار می کیرند.
قانعشان می کنم: "شما زباله ها را به تفکیک اینجا بریزید ... من هر روز می برمشان". نگاهی با هم رد وبدل می کنند.

ظرف چند روز وقتی که می بییند من حتی زباله هایی را که دیگران در سطل زباله می ریزند چک می کنم و باریافتنی هایش را بر می دارم صحبت در می گیرد: Ross می گوید: سیستم بازیافت کانادا خوب نیست. وشانه بالا می اندازد. Alex که انگلیسی است می گوید که این به نظرش مهم است اما وقتش را ندارد که به آن توجه کند. Valery اصلا خودش را خسته نمی کند تا وارد بحث شود. دنیا برایش خیلی ساده تر از این حرفهاست.

می پرسم که آیا قیمت حمل و انبار کردن زباله در تورنتو را می دانند؟ و از اینکه چطور در تورنتو به ابتدایی ترین روش ها هنوز زباله را با قطار به یک جایی در ایالت میشیگان امریکا حمل می کنند و چگونه حجم عجیبی از زباله را در زمین انبار می کنند. چطور زمین را آلوده می کنند.

در کانادا تنها چند مرکز از سیستم های جدید کوره های با حرارت بالا برخوردار هستند که زباله را در انها می سوزانند و از ان برای تولید الکتریسیته استفاده می کنند. می گویم: هیچوقت فکر کرده اید که اگر هر یک از ما نسبت به زباله ای که تولید می کنیم دقت بیشتری به خرج دهیم ... اگر هر یک از ما همزمان با بالا و پایین کردن سیاستهای دولتی و کشوری به بازیافت توجه کنیم -در کشوری که همه چیز در ظروف باریافت پذیر عرضه می شوند- چقدر همه چیز می تواند تفاوت کند.

من همچنان فکر می کنم می شود به نقشی که تک تک آدمها می توانند بازی کنند باور کرد ... می گویم: "من سعی می کنم کمتر زباله تولید کنم. این ساده ترین کاری است که از من بر می اید." این شاید کافی نیست، اما لازم؟ نگاهشان خالی است. در امریکای شمالی چیزی به سادگی حفط محیط زیست در مقابل ملاحظات اقتصادی رنگ باخته است.
با خودم فکر می کنم: "با این Medea؟"
Media ی امریکای شمالی که ماجراهای بریتنی اسپیرز و انجلینا جولی و بازیگران Desparate Housewives را صدهزار بار بیشتر از ساده ترین و ابتدایی ترین مشکلات جامعه پوشش می دهند.

جمعه -بعد از دو روز غیبت- برای خدا حافظی می روم. قرار است مدتی در کارگاه دیگری کار کنم. نگاه می کنم: کیسه و طرف بازیافت را بر داشته اند و سطل کارگاه پر است از ظروف پلاستیکی و کاغذ.

شکار Seal شروع می شود. باید با همکارانم صحبت کنم که Petition ی بر علیه ان امضا کنیم ...


Thursday, March 23, 2006



Count-down to Seal Hunt: 1 Day & 10 hrs


باز هم زمان شکار Seal ها در کانادا فرا می رسد.

Over 300,000 baby seals will be clubbed or shot to death mercilessly during Canada's seal hunt this year; many will be skinned alive.

Canada's annual seal hunt is the largest commercial slaughter of marine mammals on the planet. Even as you read this, fishermen are preparing to club and shoot baby seals in the North Atlantic, just to earn a few extra bucks by selling seal skins. Last year, 98.5% of the seals killed were two months of age or younger. Veterinary reports indicate that many seals have been skinned while still conscious and able to feel pain.


ًچند تا لینک به چند تا Petition و سایت های مربوط به این قضیه:

  • stop hunt

  • Protect Seals

  • Save Baby Seals: End the Seal Hunt

  • Harp Seals

  • Seals Hunt Facts


  • Tuesday, March 21, 2006



    یادداشت اول: اینهم برای این سال ۱۳۸۵ و همه ی آنها که مرا مورد لطف قرار دادند و همه ی آنها که اسم من اتفاقی توی ادرس بوکِ میل باکسشان بود!

    May this year be full of Red hot events with some green view at the side


    یادداشت دوم:دانش هسته ای افتخار ملی!!?!.

    یادداشت سوم:"سیما" دوست داشتنی است.

    *****

    پانویس یادداشت اول: فکر کردم برای سال نو بروم آرایشگاه موها و ابروهایم را مرتب کنم. زن در آینه نیشخندی تحویلم داد : "آن دخترکی که هیچ مناسبتی برایش معنا نداشت کجای راه ترکت کرد؟ "
    فکر کردم برای سال نو بروم خانه که نشد. رئیس جان یک نقشه را گذاشت جلویم که تا عصر کارش را بسازم.زن شانه بالا انداخت: "حالا اینجا یا آنجا ... چه فرقی می کند."
    فکر کردم این یک روز را به دور از آن حس همیشگی -به دور از چنگالهای بیهودگی و هراس- با تو به سر ببرم. نشد. هیچ روزی ، هیچ مناسبتی نمی تواند ما را از آنچه هستیم دور کند. ما را از فراز این فاصله به هم نزدیک کند. ما را برساند به خودمان.
    مناسبتها تنها شاید برای زیباتر کردن لحظه به کار بیایند ... با رنگینه هایشان و بوی عجیب آغشته به گذشته شان. لحظه اما همچنان به درد آغشته است.

    پانویس یادداشت دوم: سایت IRNA مملو از عکسهای احمدی نژاد است. اخبار مربوط به احمدی نژاد. احمدی نژاد ... احمدی نژاد. یادم هست یکی زمانی گفته بود که عکسش را بر دیوارها نکوبند. گفته بود که بعدها پایین آوردن عکسش از روی دیوارها برایش سخت تر خواهد بود. این یکی نه عقلش را دارد که به این فکر کند و نه بزرگی اش را. با یک جور خود شیفتگی ابلهانه/مزورانه عاشق تصویر خودش شده است در چشمهای تماشاگران. مردم گرایی ظاهرسازانه اش برایم تهوع آور است. نمی توانم اخبار مربوط به او را بخوانم. مرا که یادت هست ... زود خشم و احساساتی.
    من هنوز هم فکر می کنم که دروغ گوها به جهنم می روند ... حتی آنها که به خودشان دروغ می گویند.

    پانویس یادداشت سوم: سیما آرام است. اما درش یک چیزی هست که مرا به یاد گذشته ها می اندازد. به یاد بیست سالگی. در خانه ام نشسته بود و با قمبلی بازی می کرد. من برای یک لحظه فکر کردم که : "اگر بیست ساله بودم ..." و لیلای عاقل بر فرق لیلای جوان کوبید: "تو که هنوز پری از افکار شیطانی!"
    قمبلی دلباخته ی سیما شد

    ******

    پانویس پانویس یادداشت دوم: اینجا راستی جهنم نیست؟ ... خیلی چیزهایش مرا به شک می اندازد.


    Thursday, March 16, 2006

    خوب کی پا هست برای شنبه؟


    Troops Out of Iraq And Afghanistan

    1pm. March 18, 2006
    US Consulate
    360 University Ave

    ----------------------------------------


    :Take Action- Tell Gordon O'Connor

    !Troops out of Afghanistan


    Friday, March 10, 2006

    اینهم وبلاگ گروهی فیلم ما.

    دلقک بهتر از هر کسی می داند که من از هر کار گروهی و منظمی فراری ام و هم اوست که می داند چطور همیشه و ناگزیر درگیر کمپینگها و هایکینگها و فیلم دیدنهای گروهی ام.

    مدتهاست که با یکسری بچه ها هفته ای یکبار جمع می شویم و فیلم می بینیم. این ادرس وبلاگ گروه است و اخبارش:

    Iranian-Canadian Movie Club


    Thursday, March 9, 2006

    در روزی که همه ی خبرها و بحث ها حول روز زن در ایران می گردد نماینده ی رسمی دولت ایران آمریکا را به جنگ می طلبد. یک مشت چماقدار سابق شده اند مسوئل دولت و فکر می کنند می توانند با چماق در مقابل فشارهای جامعه ی جهانی بایستند:

    Iran warns U.S. will also suffer 'harm and pain' in nuclear enrichment dispute


    من نمی دانم این Ali Asghar Soltanieh چگونه به فکرش رسیده است که این جمله را از جانب ایران در جلسه ی روز چارشنبه هشت مارس در وین به زبان بیاورد:

    The United States has the power to cause harm and pain, But the United States is also susceptible to harm and pain. So if that is the path that the U.S. wishes to choose, let the ball roll


    آنهم وقتی که عراق زیر چکمه ی آمریکا در آستانه ی وقوع جنگ داخلی است.

    عجب. با جمله ای مثل این همان معدود افراد ضد جنگ جهان غرب هم در مخالفتشان با حمله به ایران تردید می کنند. با یک نگاه به دارو دسته ی فعلی دولت ایران شک می کنم که که یا اینها فکر کرده اند سی خرداد را در سطح بین الملی تکرار کنند و چماق بردارند و بر سر دیگران بکویند، یا فکر می کنند باز هم به بهانه ی جنگ می توانند خفقان دهه ی ۶۰ را تکرار کنند و نفس همه را ببرند ... یا اینکه ....


    Wednesday, March 8, 2006

    خواستم بگويم تاريخ روز جهاني آدم بودن را يکي براي من بفرستد ... که نداريم گمانم و اگر هم داشتيم فکر نمي کنم براي من اهميت داشته باشد... فکر کردم روز جهاني "بودن" را سراغ بگيرم ... روزي که هستي را -بودن را- رودررو نگاه کنيم و حضورش را جشن بگيريم ... که هر روز هست. هر لحظه از اين جهان هستي که ما با تيک تاک ساعت اندازه اش مي گيريم و اجازه داده ايم تا فاصله ها آنرا برايمان تعريف کنند. زبان ... مليت ... جنسيت ...

    من چندان به نمونه ي فمينيسم جديد غربي و نسحه ي نوپاي ايراني اش خوشبين نيستم. اتفاقا اينروزها دوباره خواندن خاطرات "سيمون دوبووار" را شروع کرده ام (يکبار آنرا در بيست و دو سالگي خواندم) و باز علي رغم ميلم به فکر فرو رفتم.
    با خودم فکر مي کردم بد هم نيست .... همه چيز وقتي از ان حالت به قول جربان روشنفکري نخبگانه -مرگ بر ادبيات فارسي- و به قول اينجايي ها Elite و به قول من متفکرانه اش در مي آيد و تبديل مي شود به Pop -يا همان Popular- در سطح مردم بهتر مطرح مي شود و جا مي افتد ... اما آيا همان است که بود؟ من آنقدر بد هستم که بگويم نه. من هنوز نتوانسته ام نسل نوپاي روزنامه نگاران و روشنفکران و اکتيويست هاي پاپ را جدي بگيرم. خواننده ي زياد يا معروفيت -مقبول بودن در سطح- هنوز هم در نطر من يکجورهايي نقطه ضعف به شمار مي رود. مرا مي ترساند از عوام پسند بودن.

    طبيعي است که براي من روز زن و روز کودک روز خاصي نيست. فکر مي کنم حقوق يک انسان يا يک موجود به تنهايي و خصوصا در تقابل با حقوق ديگران اينگونه که اينروزها به غلط طرح مي شود- مفهومي ندارد. من به هستي به عنوان يک تن واحد نگاه مي کنم و اگر بخش از آن زخمي است اين تمام هستي است که از آن رنج مي برد. اگر حقوق و هستي بخشي از آن به غلط در تقابل با حقوق بخش ديگري از آن قرار مي گيرد نتيجه باز يکسان است: همه با هم درد مي برند.

    شايد از نقطه نظر مبارزات اجتماعي و يا سياسي تجزيه ي جريان مبارزات مردمي به زير مجموعه هايي که براي مردم مفهوم ساده تر و دست يافتني شده تري دارد و مي تواند آنها را در پيوستن به جريان هاي منسجم تشويق کند از نظر تاکتيکي کاربرد بهتري داشته است ... مثل تکيه بر مبارزات صنفي (که امريکا در جنگ سرد در کشورهاي کمونبستي حتي از ان هم بهره برد) ... مبارزات قومي (که حالا هم دستاويزي است براي کشتار و تجزيه و تضعيف کشورهاي در حال توسعه و کاپيتاليسم جهاني از ان سود مي برد) ... و يا جنبش زنان (که امريکا هر وقت با عربستان سعودي يا جهان مسلمان مشکلي پيدا مي کند اولين علمدارش مي شود)... يا جنبش سبز (که با وضعيتي که جهان دارد گمانم مهمترين جنبش در تقابل با گسترش منافع کاپيتاليسم در همه ي چهره هاي آن است و در جهان در حال توسعه مطرودترين ). در يک دايره بالاتر اما همه ي اين حرکات قرار است انسان را به سمت درک جهان هستي ببرد ... با هماهنگي هايش. با زيبايي اش. به سمت دوست داشتن دوباره ي آنچه از آن دور افتاده ايم. آنچه که از ما دريغ مي شود.

    حس مي کنم که وسيله را هدف قرار مي دهيم. و در پيچ و خم تفاوتها و اختلافات و سر و صداها گم مي شويم. در ميان هوراها و هَوارها. در ميان "من". حس مي کنم يک چيزي -يک چيز بنيادي- اين وسط کم است. حس مي کنم خيلي از اين چيزها را انجام مي دهيم چون شرايط ما را سوق مي دهد که انجامشان بدهيم. چون از ما انتظار مي رود که انجامشان دهيم. حس مي کنم هر آنچه که قرار است ما را رها کند خود مانند بندي بر جانمان مي پيچد. اصل مي شود و ما را از اصل جدا مي کند. حس مي کنم تنها هستم.

    مي دانم خارج از سليقه است اين نوشته ... در اين روز خصوصا.


    Tuesday, March 7, 2006

    اگر پرنده بگريد
    فيروزه خرم‌‌شاهی


    من يك پرنده را
    وقتی كه می‌گريست
    با مشتی از دانه‌های گندم
    مهمان كردم
    او از تراوش گندم
    و شيره‌ی زرد طلايی‌اش
    سخن می‌گفت
    و سفره را
    با نوك می‌بوسيد

    دنيا به چشم او
    اوج يك پرواز بود
    كه در غروب يك روز گرم
    روی دست‌های نسيم
    به خاطره‌ها سپرده می‌شد

    دنيا به چشم او
    در شعاع نور وقت تابش صبح
    تا دوردست‌ها
    پيدا بود

    وقتی كه می‌گريست
    هيچ پروازی در آسمان
    نمی‌آشفت
    انگار اين قطره‌های اشك
    فقط دست مرا
    می‌شناخت

    اگر پرنده بگريد
    پروازهای فكرم
    تا پرچين باغ
    می‌دود
    تا آسمان را از آن سو
    بنگرم
    و يك دسته پرنده‌ی مهاجر را
    با يك صدای محزون
    بخوانم

    پرنده‌ی من تنهاست
    گريستن راز آشفته‌گی و تنهايی‌ست
    و من اين راز را
    از آشكارترين ابر
    پرسيدم
    وقتی كه هنوز نباريده بود


    P.s. Thanks to Nazly for sending this poem to me


    Friday, March 3, 2006

    يادداشت اول: امروز ۳۸ سالم تمام شد.

    يادداشت دوم: مثل هميشه بين چيزهايي که مي خواهمشان سرگردانم.
    چيزي هست ... چيزي بين فروماندن ... و فرو رفتن.

    يادداشت سوم: من مي دانم که تو حق داري آنچه که مي خواهي باشي. آنچه که هستي. آنچه که مي خواهي باشي.
    من مي بينم که آنچه که من هستم، من فکر مي کنم، آنچه که من را مي رساند به آن ساحل گمشده ي آرامش -به من، آنچنانکه هستم ... يا لااقل مي خواهم که باشم- چقدر از تو دور است. از تو و همه ي آنچه که هستي.
    شبها بيدار مي مانم و خودم را خسته کرده مي کنم بين حقيقتهاي متضادي که همديگر را نفي نمي کنند اما بقاي يکي شان نتيجه ي عدم آن ديگري است.
    حقيقت من. حقيقت تو.

    يادداشت چهارم: فکر مي کنم مي توانم بروم.