Sunday, July 27, 2008

برای آنکه به یاد بیاوری -اگر هم برای لحظه ای از خاطر برده ای- که تنهایی، سری به آنها که دوستشان می داری بزن... کمی گوش کن ...خیلی کم.
برای آنکه به یاد بیاوری که رهایی، سری به آنجا که دوست می داشته ای بزن ... کمی درنگ کن. آنقدر که انعکاس صداها و نگاه ها بگذرند.
برای آنکه به یاد بیاوری که از خاطر رفته ای، چندی چند با آنکه از خاطر نبرده ای گفتگو کن... دقیقه ای شاید. تا بعد از فرو نشستن شور دلتنگی.

از رهایی نباید ترسید. باید دوستش گرفت.
با کَمَکی تلخکامی شاید.
از فاصله نباید ترسید.
می شود به آن بازگشت.
با اندوه
و حالا کمی ناباوری.

...

مگر همه ی باورهایت را در گوشه و کنار راه جا نگذاشته بودی جان دلم؟


Thursday, July 17, 2008

ستاره می گوید
دلم نمی خواهد غریبه ای باشم
میان آبی ها
ستاره می گوید
دلم نمی خواهد صدا کنم اما هجای آوازم
به شب درآمیزد کنار تنهایی
و بی خطابی ها
ستاره می گوید
تنم درین آبی
دگر نمی گنجد کجاست آلاله
که لحظه ای امشب ردای سرخش را به عاریت گیرم
رها کنم خود را
ازین سحابی ها
ستاره می گوید
دلم ازین بالا گرفته می خواهم بیایم آن پایین
کزین کبودینه ملول و دلگیرم
خوشا سرودن ها و آفتابی ها


Tuesday, July 15, 2008

این جمله ی ماری به هنگام خداحافظی که «من باید به راهی بروم که به صحت آن اعتقاد دارم» مرا به یاد مسیحیان عهد باستان انداخت که در راه ایمان و اعتقاد، خود را در چنگال حیوانات وخشی و درنده می انداختند.

***

اگر او را ببینم باید قانعش کنم که قبل از هر چیز از "زومرویلد" پرهیز کند. او غروب هر یکشنبه در "سنت کوربینیان" به وعظ می پردازد. تا به حال ماری دو بار مرا به آنجا برده است. من ترجیخ می دهم به جای این اراجیف یه مظالعه ی آثار "ریکله" و "نیومن" و "هافمنزتال" بپردازم و اجازه ندهم تا معجونی بی خاصیت از این سه را به خوردن بدهند. در میانه ی وعظ او، عرق از پیشانی ام جاری می شد. به نظر می رسید سیستم عصبی من میانه یخوبی با این نحوه ی پیدایش غیرطبیعی ندارد. وقتی گفته های او را در خصوص وجود، هستی و یا حرکات جهان می شنوم، ترس و وحشت سراسر موجوذم را فرا می گیرد. ترجیح می دهم که کشیشی درمانده از پشت کرسی خطابه اش را از حقایق دور از فهم این مذهب با لکنت زبان بیان کند، نه آنکه تصور کند که این اراجیفی که سر هم مکی کند سخنانی مستدل و گهربار هستند.
ماری از اینکه سخنان "زومرویلد" کمترین تاثیری روی من نداشتند غمگین و ناراحت بود.

***

در حالی که بدنم را کف صابون پوشانده بود و در وان دراز کشیده بودم به ماری فکر می کردم. او اصلا نمی توانست پیش "تسوپفنر" یا حتی تنها با خودش به کاری دست بزند و به من فکر نکند. او حتی نمی توانست در حضور "تسوپفنر" در خمیردندان را ببندد. چپدر با یکدیگر صبحانه خورده ایم، صبح زود، قبل از ظهر، گاه با دل خوش، گاه با دستپاچگی و شتابزده، با مربای فراوان یا بی مربا. تصور اینکه ماری هر روز صبح سر ساعت خاصی با او صبحانه می خورد و بعد "تسوپفنر" سوار ماشین خود می شود و به مجمع کاتولیکها می رود، حتی مرا معتقد و متدین می کند.

***
در مورد ماری دچار شک و تردید شده بودم: «وحشت متافیزیکی» او برایم قابل درک نبود و حالا اگر با "تسوپفنر" همان کارهایی را انجام دهد که من با او می کردم عملا دست به کاری زده است که در کتابهی خود او به شکل کاملا واضح از آن به عنوان زنا یاد می شود. وحشت متافیزیکی او تنها به من مربوط می شد چون حاضر نبودم او را به عقد خود در آورم و اجازه دهم بچه هایمان را به شیوه های کاتولیکی تربیت کند.

***
به خاطر می آورم روزی را که در حمام دراز کشیده بودم و ماری مشغول باز کردن چمدانهایش بود. او را به یاد آوردم که در مقابل آینه ایستاده بود و موخایش را شانه می کرد؛ به اینکه چطور از کمد چوب رخت بیرون می آورد و لباسهایش را از آنها آویزان می کرد و داخل کمد می گذاشت؛ صدای چوبرختها را با میله ی فلزی می شنبدم. آنگاه صدای کفش ها و خش خش آرام پاشنه و تخت آن را می شنیدم. بعد صدای شیشه ها کوچک، قوطی های کرم و کرم پودر و شیشه ی باریک لاک و ماتیک که روی شیشه ی آینه ی دستشویی گذاشته میشدند به گوشم می رسید.

***

در شهر مردم زیر گوش یکدیگر پچ پچ می کنند که تو در این یکشنبه ی افتابی و قشنگ به سینما رفته بودی. و دوباره به سینما رفته ای - و دوباره.
تو تمام غروب خوذ را در خانه ی بلوترت تنها احساس می کنی، و به جز نوای صدر-صدر-صدر که اینبار با اعظم تکمیل نمی شود چیز دیگری نمی شنوی. و این واژه مثل جسمی خارجی در تو فرو می رود، گویی چیزی در گوشت زنگ می زند. "بلوترت" مانند یک دستگاه مخصوص اندازه گیری رادیو اکتیویته می ماند که در جستجوی یافتن مردم هم عقیده و هم مسلکش می گوید: «این مرد تقکرات کاتولیکی دارد، این مرد نه- این زن َعقاید کاتولیکی دارد، این زن نه» انسان یاد مردمی می افتد که برای پی بردن به اینکه آیا معشوقشان دوستشان دارد یا نه گلی را پرپر می کنند و با هر برگ گل می گویند: «من را دوست دارد، من را دوست ندارد، من را دوست دارد، ...»

باشگاه های فوتبال، اعضای حزب، افراد حکومتی و مخاقین همه بر مینای کاتولیک بودن یا نبودنشان مورد تفتیش قرار می گیرند و آزمایش می شوند، درزت مانند وقتی که انسان دنبال خصوصیان نژادی خاصی می گردد. بینی مدل شمالی ها و دهن مدل غربی ها.
ماری، تو باید از خودت در مقابل چشمان شوم بلوترت محافظت کنی. به ویژه انوقت که تصورش را از فرمان ششم ده فرمان بیان می کند و یا هنگامی که راجع به یکسری از گناهان مشخص به زبان لاتین سخن می گوید، سخنانی که بوی سکس می دهند و طبیعتا بچه ها به آن علاقه نشان می دهند. مثلا وقتی راجع به کاتولیکها، طبقات مختلف اجتماعی و مجازات اعدام صحبت می شود، آمجا که چشمان همسر "بلوترت" با شنیدن واژه ی مجازات اعدام به شکل عجیب و غریبی برق می زنند، صدایش حالتی لرزان و عصبی پیدا می کند و خنده و گریه اش به نجوی در هم آیخته می شود.
تو سعی خواهی کرد خودت را باچپ روی پوسیده ی "فرد بویل" تسلی دهی اما بی حاصل خواهد بود. تلاش تو برای نشان دادن واکنشت نسبت به راست گرایی بیشرمانه ی "بلوترت" هم بی حاصل خواهد ماند. یک واژه ی بسیار زیبا وجود دارد: هیچ. به هیچ فکر کن.
نه به صدراعظم و نه به کاتولیکها بلکه تنها به دلقکی قکر کن که در وان حمام اشک می ریزد و قطرات قهوه روی دمپایی هایش می چکد.

***

تکه هایی از کتاب «عقاید یک دلقک»
نوشته ی «هاینریش بُل»




اهل کاشانم اما
شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده است
من با تاب من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام

من دراین خانه به گم نامی نمنک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد
و صدای سرفه روشنی از پشت درخت


عطسه آب از هر رخنه ی سنگ
چک چک چلچله از سقف بهار

و صدای صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهایی
و صدای پاک ‚ پوست انداختن مبهم عشق

متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح


Monday, July 14, 2008

می بینی ... من هنوز می توانم از تو -از آنچه هستی- دلگیر شوم ... از آنچه که هستی؛ و نه از آنچه که می کنی.

***
یکی از چیزهایی که در خارج از ایران یاد گرفتم به کار بردن این جمله بود. در اینجا به بچه ای که کار بدی می کند نمی گویند: «تو بچه ی بدی هستی!» می گویند: « You are being bad» که یک چیزی می شود در مایه های «تو داری بد رفتار می کنی» یا نمی گویند: «U R a jerk!» بلکه می گویند: «U R being a jerk!» و مانند این.
حالا وقتی از چیزی در دوستی عاصی می شوم فکر نمی کنم که «... اینطوری است» و حسابش را نمی بندم (آنچنان که در بیست سالگی حساب بسیاری از دوستانم را بستم آنچنان که هنوز هم نمی توانم بازشان کنم!!) بلکه می گویم: «جیزی باعث شده که ... اینطوری رفتار کند» و سعی می کنم آن چیز را پیدا کنم و ردش کنم و حلش کنم و ...

***
اما آن چیزی که امروز صبح مرا آزار می دهد و نمی توانم با تکان شانه خودم را از ان رها کنم کارهایی نیست که انجام می دهی -همان کاری را می کنی که همه می کنند- یا چیزهایی نیست که می خواهی و نمی خواهی -اینجا هم از بسیاری از دیگران جدا نیستی.
اساسا چیزی در اعمال و رفتارت نیست ... نه.
خودت است. خود خودت.

***

با خودم فکر می کنم: چطور می توانی هنوز دوستش بداری ... دوستش بگیری.
و باز هم دوستت دارم.
با یکجور جماقت و سماجت و استقامت ساده لوحانه.
و دوست داشتنم علی رغم توست.

***

همه ریخته اند سرم که ازدواج کن.
می گویند: «باید آن کاری را بکنی که یچه می خواهد!»
خُب من چه می دانم بچه چه می خواهد. شاید بچگی اش هم مثل بچگی من باشد و همه ی این چیزها را تحقیر کند و همان ده سالکی به ریشم بخندد و بگوید: «از عقایدت گذشتی! من که از تو نخواستم!»
بچه باید- حالا این باید را می پذیریم محض رضای شما- پدر و مادری داشته باشد که یا مرده باشند یا یکجایی در همان نردیکی ها باشند، که خواهد داشت.

***

بچه ام پدری مثل تو نخواهد داشت. نمی خواهم که داشته باشد... و می دانم خیلی زود، خیلی زود ارزش آنرا خواهد دانست. زودتر از آنکه تو بدانی.


Friday, July 11, 2008



در ابتدای خطیر گیاه ها بودیم
که چشم زنی به من افتاد

صدای پای تو آمد خیال کردم باد
عبور می کند از روی پرده های قدیمی
صدای پای ترا در حوالی اشیا
شنیده بودم

کجاست جشن خطوط ؟
نگاه کن به تموج ‚ به انتشار تن من

من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ ؟
و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان
پر از سطوح عطش کن

کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف
دقیق خواهد شد
و راز رشد پنیرک را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد ؟
و در ترکم زیبای دست ها یک روز
صدای چیدن یک خوشه رابه گوش شنیدیم

و در کدام زمین بود
که روی هیچ نشستیم
و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم ؟
جرقه های محال از وجود برمی خاست

کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ ؟
و در مکالمه جسم ها ‚ مسیر سپیدار
چه قدر روشن بود

کدام راه مرا می برد به باغ فواصل ؟


***

عبور باید کرد
صدای باد می اید عبور باید کرد


مسافر
سهراب سپهری


خُب ... این کوچولو را دیدم. یعنی انقدر که می شود دیدش ... و راست و درست فال این لاو شدم.
یک کله ی بزرگ. منحنی ستون فقرات ... سایه ای از تن ... و ستاره ای با ضربانی منظم ... که گویا قلب بود.

حالا من مانده ام و این تست های مزخرف.
یکی می زنیم توی کله ی عدم: "این یکی را نه!"


Sunday, July 6, 2008

از مجموعه ی «در بند کردن رنگین کمان»
غادة الّسمان

هر آنگاه که تو را می طلبم
از تو می نویسم
قلم در دستم
به گلی سرخ بدل می شود ...

*

در توان زنی چون من نیست
که جامه ی آرامش را با دلفریبی تمام بپوشد
و تکمه های مردارید را ببندد
برجامه ی سرد خود
و برهنه پای
در بیابان کولیان
گام
نهد

در توان زنی ساده چون من نیست
جز اینکه دوستت بدارم
مردی وحشی را
از گونه ی تو
با خودپسندی کودکانه ات
سرشار از خیانت
و دروغ!

*

هر آنگاه که نام تو را می نویسم
کاغذهایم در زیر دستانم غافلگیرم می کنند
و آب دریا در آنها جاری می شود
و مرغکان سپید بهاری
برفراز آن به پرواز در می آیند

*

هر آنگاه که از تو می نویسم
آتش در مدادپاک کن شعله ور می شود
و بر بساط نوشتنم
بارانی سیل آسا فرو می بارد
و شکوفه های بهاری
در سبد ماغذپاره ها می شکفند
ودر میان آنها
پروانه های رنگارنگ و گنجشکها
به پرواز در می آیند

و چون نوشته هایم را پاره می کنم
تکه پاره ها
به شکسته های آینه ای نقره ای مانند می شوند
چنانکه گویی ماه
بر بساط نوشتن من
شکسته است

*

مرا بیاموز!
چگونه از تو بنویسم
یا چگونه فراموشت کنم.


بچهک 13 هفته اش است.
حکیم متخصص فرمودند که نتایج نشان می دهند که باکتری خبیث از قبل اینجا بوده است و بدن میزبان پیشاپیش خودش را در برابر آن ایمن کرده است.
بَچّک 13 هفته دارد و 9-8 سانتی متر است.

حالا من مانده ام و دو تست دیگر. دو ماه دیگر.


Thursday, July 3, 2008

عجب اثری دارد صدایت.
نوعی بازیگری باز در تاب صدایت هست که -عجیب است اما دیگر- نه خشمگینم می کند و نه عاصی.
مثل اینکه برگشته ام به اوایل دهه ی ۷۰ و دلبری هایت می توانند از سپر همه ی آنچه گذشته است و مثل یک پوسته، مثل یک غشاٰء دورم را گرفته است و سردم کرده است و سنگین - با همه چیز- بگذرد و قلقلکم دهد.

گوشی را می گذارم و برای یک لحطه مثل دختر جوان بیست ساله ای صورتم را دستهایم می گیرم و می خندم.

با جنینی کوچک و نامعلوم در شکمم که نمی دانم خواهد ماند یا خواهد رفت.

* * *

می گویم: «دوستم جوابت را داد: فقط هیزم نمی شکنم ... می روم دوچرخه سواری ... و گیتار می زنم.» از عصبانی شدنت خنده ام می گیرد ... در عین حال که از آن می ترسم -می بینی ... بعد از این همه سال هنوز خشمت می ترساندم و قرارم را از من می گیرد.
از این خشمگینی که فکر می کنی کسی نیست که از من مراقبت کند. در اشتباهی. من به کسی که از من مراقبت کند نیاز ندارم. کسی هست که دوستش دارم. و هست. و همین کافی است. لابد.

نمی گذاری که بگویم که هرگز به نظر من بچه دار شدن به ازدواج کردن مربوط نبوده است و هرگز حاضر نیستم آزادی خودم و یک نفر دیگر را قربانی کنم تا شاید بشود به یک بچه گفت که از ترکیبی «بسامان» درست شده استن ... و اصلا برای آنچه که تو بسامان می دانی اش نمی توانم اعتباری قائل شوم ... و اساسا اگر زندگی در این غرب یک حسن برایم داشته باشد همین است که می توانم آنطور زندگی کنم که دوست دارم و فکر می کنم که باید زندگی کنم ...

نمی شود حتی به تو بگویم که این انتخاب من است و پدرجان اساسا با من موافق نیست و فکر می کند باید به بچه گفت که همه چیز سرجایش بوده است و ما تا حدودی در چهارچوبها رفتار کرده ایم ... و اینکه حالا برای اینکه اسم بچه را باید در پاسپورتمان اضافه کنیم و باید ببریمش ایران تا بداند از کجا آمده است ...اگر که بیاید.
نمی شود که. همیشه باید از مرزهای اعتقادی -و مثل همیشه مال من بیچاره - بگذریم.

گذاشته ام که در این توهم بمانی که من کاری کرده ام و در آن مانده ام و تنها مانده ام و باید همه ی مسئولیتش را خودم بپذیرم ... برانگیخته گی ات مجالم نمی دهد
این همه برای آن نیست که می خواهم به تو دروغ بگویم ... نه. در تمام مدت مکالمه تنها به این فکر می کنم که چقدر دوستت دارم و چقدر دلم می خواهد که ببینمت و چقدر از همه ی این چیزها که تنها آمده اند -شاید- که مرا به این صلیبی که با خودم به اینجا آورده ام بیشتر مصلوبم کنند در عذابم ... به تو فکر می کنم. همین.


* * *
حالا دستت را باز کن ...
و بر دست گشوده ی زن که پیش آورده است میخی دیگر می کوبی ....
خوشا به حال مسیح که صلیبی از خود داشت ...

* * *
می مانی جانم.

می مانم؟