Friday, October 31, 2008

به مصاحبه ای راجع به کتاب «سوسک» با نویسنده اش که متولد میدل ایست (بیروت) است و در مونترال زندگی می کند گوش کردم و بسیار دوستش داشتم ...
کتاب نامزد چندتا از جوایز معتبر ادبی کاناداست گمانم (نمی دانم سه تا یا چهار تا) ...
همچنان که کتاب قبلی اش (De Niro's Game)





Cockroach

By: "Rawi Hage"


De Niro's Game

By: "Rawi Hage"


Wednesday, October 29, 2008

برایم هنوز اما عجیب به نظر می رسد که در کسی را در تورنتو ندیده ام که دیگری را همینطور که هست ببیند و بپذیرد و دوست بگیرد.

***

پدر بچهک به من می گوید که: "می دانی که به درد هیچ چیز نمیخوری؟ در دنیای خودت زندگی می کنی ... می شود قابت گرفت و به دیوار زد ... همین."
و من که هرگز چیزی به دیوار آویزان نمیکنم ... شاید یک تصویر از همان دخترک انار به دست محرون ... که در روز جدایی با هم و برای هم گرفتیمش ... و جند تصویر از مناظر طبیعی ایران ...
می خندم: "می مردی اینرا وقتی ایران بودم می گفتی!!؟!!"
می خندد. می داند و می دانم که اگر باز برگردم ... همان قصه خواهد بود و همان داستان.

ما چیزهایی را دوست داریم که رنجمان می دهند و از آن ما نمی شوند ... با ما یکی نمی شوند ... با ما همراه نمی شوند ... و درست به همین دلیل از آن ما هستند.

مانده اند. می مانند


***

... چیزهایی هستند که باعث سرخوردگی می شوند ... خصوصا ناآرامی های من ... و نگنجیدنم در قالب هایی که ما آدمها عادت داریم برای خودمان در روابطمان تعریف کنیم ... و اینکه چیزهایی که -باید- شادم کنند یا برایم حرمتی داشته باشند، ندارند و نمی کنند ...
هه! حرمت!

انگار هر جمعی یکجور حلقه ی حماقت عمومی دور خودش ایجاد می کند و من میزنم بیرون ... عشق عمومی شاید ... اما حماقت عمومی؟!
حماقت ملی و قومی و قبیله ای و گروهی و جمعی و خانوادگی ...

من همه چیز را دور فعالیت های فیزیکی تعریف می کنم ... جایی که چیزی را که لازم دارم از طبیعت میگیرم ... و معنای گروهی درگیرم نمی کند ... وقتی آدمها پای طبیعت و کوه و در و دشت و دریا و سفر نباشند و من بمانم و حوضم (که درش آدمها مثل ماهی های سال نو در یک ظرف شیشه ای تنگ وول وول می خورند ...) می زنم به چاک!

***

پانویس اول: وقتی که می زنی به چاک ... برگرد و پشت سرت را نگاه کن .. هه! خالی است ... از آن همه که از تو چیزی را طلب می کرد که نداشتی بدهی یا نمی توانستی بدهی یا نمی خواستی بدهی، هیچ اثری نیست ... انگار هیچ نبوده است ... «هیچ» بوده و «هیچ» هست. مانند همیشه.


پای نویسِ پانویس اول: هه! آسیب پذیری آدمهاست که آسیب ناپذیرشان می کند.


***

پانویس دوم: هیچوقت در آینه نگاه کرده ای تا ببینی چه برای دادن داری؟ خودت را محور همه ی چیزهایی می دانی که بین تو و دیگری ... بین تو و محیط اطرافت می گذرند؟
... چیزی داری که به دیگری بدهی ...
و در وجودت جایی سالم و دست ناخورده داری که بگیری ...
جراتش را داری؟
و آزادگی اش را؟
نه. گمان نمی کنم.
و هنوز همه چیز مثل یک گرداب حول خودت می گردد و اینکه : دوستت دارم ... دوستت ندارم ... تاییدت می کنم .... ناییدت نمی کنم ... با تو اوقات خوشی دازم ... ندارم ... حرفی برای گفتن ندارم ... می خواهم مثل بقیه باشم.

- هستی جانم.
حالا خودت هم خودت را می پذیری ... همانطور که باید.

از خودت می گویی ... که می آیی ... یا نمی آیی ... یا حس می کنی ... یا نمی کنی ... تغییر کرده ای یا نکرده ای ...

و نیازهایت تعریف کننده ی زندگی ات هستند ...
نیازهایت ... و نه چیزی بیرون از آن سیاهچال کوچکی که دورت داری ...

و تو چیزهایی را دوست می گیری که با تو می مانند ...
و جواب تلفنت را می دهند
و سر میز با تو قهوه می خورند و از خودت با تو حرف می زنند
فقط خودت.
تو چیزهایی را دوست می گیری که تضمین می دهند
و دستیافتنی هستند ...
چیزهایی که به تو نیازمندند ...

تو چیزهایی را دوست می گیری که از آنَت می شوند و تو را از آن خود می کنند


***

پانویس سوم: اهرگز چیزی را برای خودش ... در جای خودش دوست داشته ای؟
مثل وطن ... ؟
یا یک قله ... یک آبشار؟
هرگز جلد چیزی ... جَلدِ جایی شده ای؟
هرگز دل بسته ای؟


پانویس اول پانویس سوم:

من جَلدِ شهری هستم که از آن دور مانده ام و جَلدِ حال و هوای مردی که دوستم ندارد ...
و جراتش را نداشته ام ... جسارتش را شاید ... که بگذرم ... که برگردم.
می بینی بازگشت همیشه نشانه ی ناتوانی نیست
تو نیمه راه خسته می شوی ... و حس می کنی که از آنچه پشت سر گکذاشته ای عقب مانده ای
از آنچه پیش رو خواهد بود می گذری
باز می گردی.
می بینی ... بازگشت همیشه نشانه ی توانایی نیست.

اینجا، بازگشت شاید توانایی ای می خواهد که من ندارم ...

شجاعتی؟ جسارتی؟ عشقی؟ آزادگی ای؟ ...
که من ندارم.

تنها مانده ام. برای همین.


***

"دشمن در خانه" به خانه اش بازگشت.
دلم گرفته است بد مدل.
بی دوست که عادت کرده ایم سر کنیم ... بی دشمن اما نه.

***

بچهک پیش از اینکه هر چیزی باشد -حالا که در من هست و بعدا که خودش خواهد یود- نشانه ی جدایی همیشگی من از توست.
دوستش دارم ... اما ...


Friday, October 24, 2008

... گمانم که باز نیاورد ...



بگردید، بگردید در این خانه بگردید در این خانه غریبید، غریبانه بگردید
یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بودجهان لانه ی او نیست، پی لانه بگردید
یکی ساقی مست است، پس پرده نشسته است قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
یکی لذت مستی است، نهان زیر لب کیست؟ از این دست بدان دست چو پیمانه بگردید
یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد به دامش نتوان یافت، پی دانه بگردید
نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبو است همین جاست، همین جاست، همه خانه بگردید
نوایی نشنیده است که از خویش رمیده است به غوغاش مخوانید، خموشانه بگردید
سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بن تاک در این جوش شراب است، به خمخانه بگردید
چه شیرین و چه خوش بوست، کجا خوابگه اوست؟پی آن گل پرنوش چو پروانه بگردید
بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید
در این کنج غم آباد نشانش نتوان داد اگر طالب گنجید، به ویرانه بگردید
کلید در امید، اگر هست شمایید در این قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید
رخ از سایه نهفته است، به افسون که خفته است؟ به خوابش نتوان دید، به افسانه بگردید
تن او به تنم خورد، مرا برد، مرا برد گرم باز نیاورد، به شکرانه بگردید
ه.ا.سايه



Sunday, October 19, 2008


چیزی هست که از ان پرهیز می کنم ...
آهسته آهسته می آید و بر در می زند ...
باز نمی کنم
می رود
نشانه هایی اما از خود به جا می گذارد ...

من دهانم تلخ می شود...
من به حواسم پشت می کنم
من تن می دهم ...
در را بر رویش می بندم...
کنار می آیم ... که چیزها بمانند ...
آنطور که -اگر نه من- که همه فکر می کنند که باید بمانند.
هه! همه!

در باز می شود ... و واقعیت می آید و رو در رویم می نشیند.
چشم در چشمم می دوزد.
خاموش.
می خواهمش یا نه ... مهم نیست ...
از آن هراسانم یا نه؟
اهمیتی ندارد ...

در چندی باز می ماند ...
و نشانه ها یکبار ه مثل امواج دریا از روی من می گذرند و ردشان بر من می ماند.
نشانه ها.
که بوی فاصله می دهند ...
و رنگ آشنایش را دارند ...
فاصله.
بی واسطه.

و همه چیز یکباری تغییر رنگ می دهد.
و همه چیز یکباره رنگ خود را باز می یابد.
بی لعاب هراسی که من را می کشاند به پذیرفتن آنچه که عادت کرده ام که بخواهم ...
از سر هراس یا بی حوصلگی ...
و انکار آنچه که هست. آنچه که همه می گویند هست ... که باید باشد.
هه! همه!

من به سیاهی و سپیدی همزمان چشم می دوزم ..
به هر دو روی سکه ...
به تار و پودش ...
که از تضاد بار می گیرد ...
و همه چیز باز معنایش را ادست می دهد و از نو باز می یابد


لحظه اینجاست.
در من. با من.
و من فکر می کنم: «چطور تا به حال دوام آوردی؟»
و به یاد می آورم که برای هر چیز که اتفاق می افتد دلیلی وجود دارد.
برای هر چیز.
می شود قضاوت کرد یا تحلیل کرد یا توجیه کرد ...
بی فایده است ...
آن چیزی که هست ... هست.
من راست در آن نگاه می کنم ...
و دوستش می گیرم.

می بینی ... من تنها به زمان احتیاج دارم ...
کمی زمان.


Saturday, October 18, 2008

مهر ماه - 6 سال پیش

صداي خنده ي بلند چند مرد در اتاق پيچيده است. از وراي اين همه فاصله قدم مي گذارم انگار به دنياي تو. به همين سادگي. به دنياي تو كه صداي خنده ي چند مرد در آن پيچيده است. پيش از آنكه تو حتي كلامي بگويي. الو..... طنين منحصر به فرد اين كلمه وقتي كه تو ان را به زبان مي آوري در اتاق مي پيچد و خاطره. خاطره.
آرامي. صدايت آرام است. كودكي گريه مي كند. يك دختر كوچك. گريه مي كند و تو انگار به آرامي تكانش مي دهي. من اما فقط گوش مي كنم.
نمي فهمم. نمي دانم. هيچ چيز نمي دانم.

طنين صدايت آرام است. خالي.
ما با هم هرگز آرام نبوديم. با من ... هميشه انگار در غرقاب هزار موج دست و پا مي زديم. با من هرگز آرام نبودي.
به حصور دورت گوش مي دهم. آرامي. لبهايم را بر هم مي فشارم. كافي است من دهان به كلامي بگشايم. آرامش انگار با صاعقه اي محو خواهد شد. صاعقه ي كلام.
نشسته ام. خاموش.
حرفي بزنم ؟ حرفي مانده كه بزنم؟ حرفي هست كه بخواهم بشنوم؟ چيزي كه نمي داني. چيزي هست كه نداني؟ چيزي كه نمي دانم.

سكوت. سكوت. تكرار مي كني: الووو. حسی تيره در اين سكوت هست. درد. ناراحتي. نا "راحتي". در سكوت من و دانستن تو. در صبري كه از خود نشان مي دهي. در صبري كه از خود نشان مي دهم.
خشم؟ نه. بيزاري؟ نه. هراس هم نه. شايد تنها تهيدستي. آنچنان كه هيچ چيز ديگر پرش نميكند. اين انتخاب توست.
دختر كوچولو گريه مي كند و تو تكانش مي دهي. و براي آخرين بار صدايت را مي شنوم. الو ... اين انتخاب سخت هوشمندانه ي توست. صدايت خالي است. قلب من خالي است.
اين، انتخاب توست. اين تهي.
تهي. و هنوز تنها صداي خنده ي بلند مردهاست كه در اين تهي مي پيچد.


همین الان- مهر امسال- 6 سال بعد

الان که این نوشته را پست میکنم می روم که به تو زنگی بزنم ... حالا دیگر هیچ چیز شبیه آنچه در بالا نوشته ام نیست ... حالا در میانه ی حرفهایی مبتنی بر دلتنگی و تنهایی ... گاهی ...به ندرت ... جرقه ای چهره ی آنچه را که زمانی سخت حقیقی اش می پنداشتم روشن می کند ... و من مستقیم در چشمهایش خیره می شوم
و جرقه خاموش می شود ...
مانند یک شهاب که از آسمان می گذرد و تو هرگز نمی دانی که آیا ان را دیده ای ...حقیقتا ... یا خواسته ای که ببینی ... و تو فکر می کنی: «دیدمش» ... و تردید هراس به دنبال می آورد ... و حسی از بیهودگی.

فکر می کنم: «چه چیزی فرق کرده است؟» ... شاید نمی دانم ... شاید نمی خواهم بدانم ... یا نمی توانم ...

شاید به تهیدستی عادت کرده ایم.
به دستهایت نگاه کن ... به آن دستهای درشت و تیره رنگ ... با ناخن های که در زمینه ی سوخته ی دستها به بنفش می زنند ... چیزی در آنها می بینی؟


Tuesday, October 14, 2008

خنده دار است اما یکی از عوامل بی حسی و بی حوصلگی این اواخر من دور ماندن از طبیعت است.
من هنوز هر هفته چند بار به وب سایتهای گروه های هایکینگ و کانویینگ و بایکینگ سر می زنم و سفرها یا برنامه هایی را پیدا می کنم که می شود فکر کرد که در حال و احوال فعلی ام می توانم بروم ... و بعد تا اخر هفته می توانم خودم را متقاعد کنم که: حالا سه ماه دیگر هم صبر کن.

آدم گردشهای داخل شهر و پارک گردی هم نیستم ... اگر هم گاهی با دوستانم می روم بیشتر از خودم بیزاری می شوم ... زمانی هفته ای یکبار می رفتم توچال - در هر فصلی ... هر دمایی ... زمانی آخر هفته ای ۴۰-۳۰ کیلومتر در جنگلهای اونتاریو پیاده روی بود و ۶۰-۵۰ کیلومتر دوچرخه سواری ...
گمان نمی کنم همه اش را باید پای حضور نابهنگام بچهک گذاشت ... از محیط فعالی که دورم بود - و اگر نبود خودم ایجادش می کردم- دور افتاده ام ...از والیبال هم دو سالی هست که خبری نیست ...

در اطرافم حتی یک نفر نیست که یه انتخابات شهری یا دولت استانی و یا فدرال توجه کند ... کسی که در خصوص جنگ یا صلح موضعی داشته باشد ... یا به اتفاقاتی که اینور و انور جهان می افتد ... یا حتی به ایران ...
یکی از مهمترین رفراندوم های کانادا چندی پیش برگزار شد و ... و هیچی ... کسی حتی به ان توجه هم نکرد.
افتاده ام توی دوره ی ای میل های گروهی بی معنی که فایل های تکراری خنده دار یا خوشگل برایت می فرستند ...
اصلا نمی دانم ... چطور اینجا افتادم!!!؟

حالا منتظر ژانویه هستم که این بچهک بیاید و بعد فوریه که از زخمها و دردهای زایمان بلند شوم و هوا از منفی بیست درجه گرمتر شود و بزنم بیرون. حالا اسکی یا پیاده روی ... ندانم ... یک جایی که سردمان شود و گرممان شود و خسته شویم و منظره هایی ببینیم که خوشگلند و از جک و جانور بترسیم ...

***

دشمن در خانه دارد برمیگردد ایران ... بیش از اینکه دلم از دوری خودش بگیرد (ما همه اش سر همه جیز از خاتمی گرفته تا مفهوم ماست خیکی با هم دعوا می کنیم) از اینکه بهترین همپای هر سفر ماجراجویانه را از دست می دهم دلگیر می شوم ... خودش را با آن دوربین اعصاب خراب کنش را و آن Voice recorder آبرو ببرش را!
حالا می رود توچال و دماوند و سبلان و حتی یاد تورنتوی بی خاصیت هم نمی افتد (می افتد! وطن فروش می افتد!!)

از سال ۲۰۰۴ تا به حال هرگز سفر کمپینگ اینتریوری بدون او نرفته ام (از این سفرها که توشه ی جند روز را برمی داری و می زنی وسط دل طبیعت) و بندرت سفر اکستریوری ( از انها که همانچا که ماشینت را پارک می کنی مستقر می شوی) ... آلگان کویین پارک و کیلارنی و بروس پنینسیولا، بن اکو و مونت ترامبلان، آوندا و ماسکوکا ...

گروه فیلم که همینطوری اش هم از هم پاشیده است و گمان نمی کنم دیگر هرگز پا بگیرد ... حالا پای اصلی و جدیترین و همیشگی ترین عنصر گروه از دست می رود ... (بهتر البته! من که از اول هم حال و حوصله اش را نداشتم و باز۶-۵ سال بچه ها خانه ام چمع شدند!)

می بینی ... حالا در تورنتو هم گاهی پیش می آید که آدم یکبار هم که شده حسرت از دست دادن کسی را بخورد! ید هم نیست!!

***

حالا سال دیگر اگر بتوانم دوباره چهار تا آدم نترس و اهل طبیعت و بارکش (ترجیحا از خلق ترک!)* پیدا کنم و بروم سیلور پیک، آن بالا به فریاد صدایت می زنم ...
هرچند که شایدم تا تابستان سال دیگر بازگشتی!

****

* آفا من خودم ۲۵٪ خالص ترکم ها!!


Monday, October 13, 2008

مهر ماه 1381

سالهای سال است که مطمئن نيستم که چه از زندگی می خواهم. سالهای سال است که نگاهم را از پنجره های گوناگون اين زندگی به بيرون انداخته ام تا چيزی را در افق ببينم که مرا از رخوتم بيرون بکشد و در من آتش خواستن را و شوق رسيدن را شعله ور سازد .... شکی نيست. هنوز نمی دانم کجا می بردم اين رودخانه ی پر پيچ و خم .... می دانی ... گاهی به مانند معتقدين به آن مذهب دور، توکل می کنم به اراده ی يک نامعلوم ...آن که گويی مرا در دستهايش می برد ...

اما ... از آن لحظه که چشم باور گشودم، می دانستم که چه را در اين زندگی نمی خواهم. پنجره های بسته، بسته می مانند... نمی دانستی؟

راستی یادت هست ... اولین بار مهرماه همدیگر را بوسیدیم ... در تاریکی اول شب .. هراسان.


Friday, October 10, 2008

Books to read:



Nowtopia: How Pirate Programmers, Outlaw Bicyclists, and Vacant-Lot Gardeners are Inventing the Future Today!

By: Chris Carlsson - one of funders of Critical Mass urban cycling movement





Deep Economy: The Wealth of Communities and the Durable Future

By: Bill McKibben





Payback: Debt and the Shadow Side of Wealth

By: Margaret Atwood


Monday, October 6, 2008