يادم رفت به ابليس بگويم كه هر چند بار هم كه در چاه افتاده باشي، هر چند که به روشني بداني كه ته چاه كجاست و چه ها آنجا هست و آن یک چيزي كه نيست، افتادن در آن را -باشد حالا پريدن در آن را- ساده تر نمي كند ... ان بال بال زدن پروانه ها در دلت در مدت زمان فرو افتادن ... و دردي را كه در ته چاه دهانش را برايت گشوده است.
يادم رفت به او بگويم دانستن از درد نمي كاهد ... كه از بيخودي.
Saturday, January 28, 2012
Friday, January 27, 2012
بچه های کوچک در عینی که دوست داشتنی اند، هیولاهایی هستند. برای کوچکترین چیزی ممکن است گریه کنند و پا به زمین بگویند ... گاهی به هیچ منطقی به راه نمی آیندد ... موقع رفتن همیشه ناآرام می شوند و نمی گذارند لباس بپوشانیشان ... موقع بازگشت خسته اند و نق نق می کنند و کلافه ات می کنند.
بچه های کوچک خیلی خوب نمی خوابند .. در دل شب باید گوش به زنگ باشی تا اگر ناآرام می شوند بهشان بپردازی ...
بچه های کوچک خسته و عاصی ات می کنند اما همه ی همه ی مشکلاتشان را به جان می پذیری بی اینکه فکر کنی راه دیگری وجود دارد .. با عشق.
همین است که حالا خبر مرگ هر یک فرد .. یک مرد یا یک زن برایم هزاران برابر گذشته دردآور است ... وقتی بمبی در بغداد «دست کم» هشتاد نفر را می کشد یا در یک عملیات مسلحانه «حدود» پنجاه نفر کشته می شوند ....
من حالا بلافاصله به بچه هایی فکر می کنم که انتظارشان به سر نمی رسد و پدر یا مادرشان دیگر هرگز به خانه نخواهد آمد.
حالا به بچه های فکر می کنم که نق نق ها و بی تابیشان را کسی نیست که با عشق و گذشتی که فقط والدین می توانند از خود نشان دهند تحمل کند.
حالا اینروزها اخبار گوش نمی کنم. دیگر نمی توانم سر هر ساعت خبر بچه هایی را بشنوم که برای همیشه از عطوفت و مهر مادر یا پدرشان محروم می مانند ...در این جنگها و ناآرامی های تمام ناشدنی ... بی اینکه کوچکترین کاری از دستم برآید.
Thursday, January 26, 2012
Sunday, January 22, 2012
خوب است شايد
كه به گذشته بارگشتي نيست
شايد اگر بود
پاك كن را بر مي داشتيم
و آن داستانهاي عشقي بي انجام و دردناك
دوستي هاي منقضي شده
بوسه هاي بي هدف اينجا و آنجا
يك شب داغ پر هوس بي فردا
جنيني را كه نطفه اش بسته نشد
آن روز رفتن
آن اولين روز ديدار
اين همه را پاك مي كرديم
و به جايشان چيزهايي مي گذاشتيم
كه معناي معيني دارند
معنايي به تعريف امروز
و چيزهايي مي گذاشتيم
كه رنگي از درد نداشته باشند
بوسه ها، فشردنهاي دستها در نهاني، گريه هاي شبانه
همه و همه شايد مي رفتند
و طرح يكنواختي مي ماند
به قامت امروز
خوب است شايد
كه به گذشته بازگشتي نيست
و اين طرح گسترده و رنگ رنگي كه امروز ماست
همين است كه هست
همين كه هستيم
*این یک شعر نیست.
كه به گذشته بارگشتي نيست
شايد اگر بود
پاك كن را بر مي داشتيم
و آن داستانهاي عشقي بي انجام و دردناك
دوستي هاي منقضي شده
بوسه هاي بي هدف اينجا و آنجا
يك شب داغ پر هوس بي فردا
جنيني را كه نطفه اش بسته نشد
آن روز رفتن
آن اولين روز ديدار
اين همه را پاك مي كرديم
و به جايشان چيزهايي مي گذاشتيم
كه معناي معيني دارند
معنايي به تعريف امروز
و چيزهايي مي گذاشتيم
كه رنگي از درد نداشته باشند
بوسه ها، فشردنهاي دستها در نهاني، گريه هاي شبانه
همه و همه شايد مي رفتند
و طرح يكنواختي مي ماند
به قامت امروز
خوب است شايد
كه به گذشته بازگشتي نيست
و اين طرح گسترده و رنگ رنگي كه امروز ماست
همين است كه هست
همين كه هستيم
*این یک شعر نیست.
Thursday, January 19, 2012
هنوز با خوشخیالی یک پیغمبر برگزیده ی آن یگانه اللهِ ولله فکر می کنم که این همه هجرتی بیشتر نیست و روزی به شهرم بازخواهم گشت و به مردمش.
هجرتِ ناخواسته کش می آید و کش می آید و این مهاجرت پردرد شکل می پذیرد.
چه هست که برای یکروز برگشتن ... نه سفر ... برگشتن به تهران نمی دهم ...
همه چیز را. جز پسرم.
جز یاشار یوسف.
ابراهیم نیستم.
هجرتی در کار نیست.
و مهاجرت به سر نمی آید... نخواهد آمد ... نه این برای که من هستم. نه برای این تو هستی.
در خودمان به تبعید می مانیم. به عشق ... و به درد.
Tuesday, January 17, 2012
چاره در فراموشي بود.
دير دانستم. و دور ... كه داغترين و دردناكترين يادها در تكرار سالگردهاشان نخ نما مي شوند ...
. من هرگز رو برنگرداندم ... اين همه را يكجايي كنار راه نگذاشتم تا بار ساليان تنهايي و درد هجرت را كم كنم ... نه ... همه را با خود اوردم ... گام به گام ... روز به روز .... و تلخ و سرگشته و ناگزير و نادانسته در نهر روزها و ماه هاو سالها آنقدر تار و پود خاطره ات را بر سنگ تكرار كوبيدم كه از هم گسيخت و اين نخ نمايي شد كه هست.
چاره در فراموشي است.
بيست و هفتم بهمن يك سال دور
دير دانستم. و دور ... كه داغترين و دردناكترين يادها در تكرار سالگردهاشان نخ نما مي شوند ...
. من هرگز رو برنگرداندم ... اين همه را يكجايي كنار راه نگذاشتم تا بار ساليان تنهايي و درد هجرت را كم كنم ... نه ... همه را با خود اوردم ... گام به گام ... روز به روز .... و تلخ و سرگشته و ناگزير و نادانسته در نهر روزها و ماه هاو سالها آنقدر تار و پود خاطره ات را بر سنگ تكرار كوبيدم كه از هم گسيخت و اين نخ نمايي شد كه هست.
چاره در فراموشي است.
بيست و هفتم بهمن يك سال دور
Wednesday, January 11, 2012
تماس می گیرد. از همه ی روزهای ماه آن یکروزی زنگ می زند که پدر یاشار صبح امده است پیش ما -به واسطه ی تغطیلات کریسمس- تا سه نفری با هم صبحانه بخوریم. گوشی را بر می دارم و -ناخودآگاه آهسته تز از معمول- می گویم: سلام!
می گوید که نگران بوده است. که خواب مرا دیده است. که هر چه زنگ زده نتوانسته است مرا پیدا کند. که عکسی که برایش فرستاده بودم خیلی از دور بوده و اینکه بد نیست بیشتر به حالش توجه کنم. می گوید: «لاغر شده ای!»
می گویم که برای اینکه پیدایم کند باید به موبایلم زنگ بزند. که من تلفن خانه را نه تنها جواب نمی دهم که هر هفته پیغامها را بدون شنیدن پاک می کنم. که دوباره چاق شده ام و دوباره باید ٰرژیم بگیرم و ورزش کنم. که عکس از نزدیک برایش نمی فرستم چون زشت هستم. که سعی کرده ام با او تماس بگیرم اما موبایل لعنتی اش همیشه خاموش است. می گویم: «فکر کردم بالاخره رفتی!»
می پرسم:«عاشورا-تاسوعا خوش گذشت؟» با لحنی چنان خندان و خبیث که هردو می خندیم. مطابق معمول دعوایم می کند به خاطر خبث طینتم.
به پدر یاشار که می پرسد می گویم با کی صحبت می کنم و -ناخودآگاه- می روم به اتاق خوابم و در را می بندم و بی قید می نشینم روی تخت. حرف می زنیم. یاشار یوسف در را باز می کند: «یایا Cream Cheese می خواهد!» می گویم که برود از بابایش بخواهد که به او صبحانه بدهد. پای تلفن معذب می شود. عذرخواهی می کند. و توضیح من که مهم نیست و چیزی برای پنهاان کردن نیست فایده ای نمی کند. دستپاچه خدا حافظی می کند.
بیرون می آیم و همینطور که میز صبحانه را می چینیم پدر یاشار یوسف می گوید: «دیدم آهسته تر از معمول حرف می زنی ... باید حدس می زدم!» و می خندد که :«شما دوتا چرا دست از سر هم بر نمی دارید!» و به من می گوید که رهایت کنم. می گوید: «لیلا رهایش کن!»
می خندم. رها هستی. از من. از خودت و تعاریف خودت برای خودت ... من نمی دانم و راستش دیگر مهم هم نیست. به لحن بچه مدرسه ای های درس نخوان و متقلب می گویم: «من رهاش کردم به خدا .... به خدااااااا!»
می خندیم.
می گوید که نگران بوده است. که خواب مرا دیده است. که هر چه زنگ زده نتوانسته است مرا پیدا کند. که عکسی که برایش فرستاده بودم خیلی از دور بوده و اینکه بد نیست بیشتر به حالش توجه کنم. می گوید: «لاغر شده ای!»
می گویم که برای اینکه پیدایم کند باید به موبایلم زنگ بزند. که من تلفن خانه را نه تنها جواب نمی دهم که هر هفته پیغامها را بدون شنیدن پاک می کنم. که دوباره چاق شده ام و دوباره باید ٰرژیم بگیرم و ورزش کنم. که عکس از نزدیک برایش نمی فرستم چون زشت هستم. که سعی کرده ام با او تماس بگیرم اما موبایل لعنتی اش همیشه خاموش است. می گویم: «فکر کردم بالاخره رفتی!»
می پرسم:«عاشورا-تاسوعا خوش گذشت؟» با لحنی چنان خندان و خبیث که هردو می خندیم. مطابق معمول دعوایم می کند به خاطر خبث طینتم.
به پدر یاشار که می پرسد می گویم با کی صحبت می کنم و -ناخودآگاه- می روم به اتاق خوابم و در را می بندم و بی قید می نشینم روی تخت. حرف می زنیم. یاشار یوسف در را باز می کند: «یایا Cream Cheese می خواهد!» می گویم که برود از بابایش بخواهد که به او صبحانه بدهد. پای تلفن معذب می شود. عذرخواهی می کند. و توضیح من که مهم نیست و چیزی برای پنهاان کردن نیست فایده ای نمی کند. دستپاچه خدا حافظی می کند.
بیرون می آیم و همینطور که میز صبحانه را می چینیم پدر یاشار یوسف می گوید: «دیدم آهسته تر از معمول حرف می زنی ... باید حدس می زدم!» و می خندد که :«شما دوتا چرا دست از سر هم بر نمی دارید!» و به من می گوید که رهایت کنم. می گوید: «لیلا رهایش کن!»
می خندم. رها هستی. از من. از خودت و تعاریف خودت برای خودت ... من نمی دانم و راستش دیگر مهم هم نیست. به لحن بچه مدرسه ای های درس نخوان و متقلب می گویم: «من رهاش کردم به خدا .... به خدااااااا!»
می خندیم.
Tuesday, January 10, 2012
نمي توانم از بين لباسهاي رمستاني پسرانه چيزي براي ياشار انتخاب كنم ... و اين اولين بار نيست. من نمي توانم بفهمم چرا لباسهاي دخترانه همه رنگارنگ و زيبا هستند پوشيده از گل و كرم شبتاب و ستاره و پروانه، و لباسهاي پسرانه همه رنگهاي كدر و يكنواخت و طرحهاي بسيار ساده دارند ... خصوصا اين طرح تكراري خاكي كه شبيه يونفرمهاي ارتشي است، يا مارك مسابقات قهرناني هاكي و بسكتبال ...
يكساعتي وقت تلف كرده ام. به بخش دخترانه مي روم و يك دست لباس را كه كتش بنفش زيبايي است پوشيده از قلبهاي خوشگل و رنگارنگ بر مي دارم و شلوار و كلاه و شال گردن آن چيزي است بين سرخابي و سرخ.
ياشار يوسف از اين خوشگلتر و رنگيتر نمي تواند باشد وقتي كه مي پوشدش.
فرداصبح، مي رويم برف بازي (توباگنينگ) خانمي مي گويد: "دخترتان را آورده ايد بازي؟" و با شنيدن اينكه ياشار پسر است مي گويد: "آخر بنفش و سرخابي پوشيده است!"
مي خندم: "از كي اجازه داديم رنگها براي كودكان هم جنسيت بپذيرند؟"
يكساعتي وقت تلف كرده ام. به بخش دخترانه مي روم و يك دست لباس را كه كتش بنفش زيبايي است پوشيده از قلبهاي خوشگل و رنگارنگ بر مي دارم و شلوار و كلاه و شال گردن آن چيزي است بين سرخابي و سرخ.
ياشار يوسف از اين خوشگلتر و رنگيتر نمي تواند باشد وقتي كه مي پوشدش.
فرداصبح، مي رويم برف بازي (توباگنينگ) خانمي مي گويد: "دخترتان را آورده ايد بازي؟" و با شنيدن اينكه ياشار پسر است مي گويد: "آخر بنفش و سرخابي پوشيده است!"
مي خندم: "از كي اجازه داديم رنگها براي كودكان هم جنسيت بپذيرند؟"
Monday, January 9, 2012
The falling snow, I was
I Surrounded you
Embracing you in my arms
Touching your cheeks, ever so gently
I kissed you on your shoulders
... falling under your feet
Utterly torn apart
You stepped on me
Firmer, harder, stronger, I became
The falling snow, I was
You, shining on me
I, melting away
By: Shahab Mogharabin
From Book: "Whistling In The Dark"
Translation: Leilaye Leili
برفی که میبارید من بودم
تو را احاطه کردم
در بَرَت گرفتم
گونههایت را نوازش کردم
شانههایت را بوسیدم
و پاره پاره ریختم
پیشِ پای تو
بر من پا گذاشتی
کوبیدهتر سختتر محکمتر شدم
تابیدی به من
آب شدم
شهاب مقربین
از کتاب «سوت زدن در تاریکی»
چیزهایی که نمی فهمم!
لاشخور که صبر می کند تا موجودات بمیرند و پس از مردن می رود سراغشان (حالا یا درست وقتی دیگر جانی ندارند) و می خوردشان را ما کریه امنظرترین موجودات تصویر می کنیم. در فیلمها و تصاویر همیشه با جهره ای مخوف نشسته اند منتظر مرگ مخلوقات.
اما انسان که با فساوت تمام حیوانات را سر می برد یا با برق می کشد یا نطفه شان را از شکمشان می کشد بیرون تا تازه تازه بخورد ... یا زنده زنده در آب جو...ش می اندازدشان اشرف مخلوقات است. از سر میز بلند می شود و گوشه های دهان پر از مردارش را یا دستمالی پاک می کند و می نشیند سر میز تا کتابش را بنویسد در خصوص لطیفترین احساسات اشرف مخلوقاتی یا نقاشی اش را بکشد از منحنی ترین منحنی های دنیا.
در سوپرمارکتها خودم را شکنجه می کنم. به خرچنگها که نگاه می کنم ... با چنگهاشان بسته و روی هم تل انبار در حجمی کوچک... و قرار است تا ساعاتی بعد زنده زنده در دیگ آب جوش بیفتند تا با چشمهای سوخته روی سفره ی ما ادمها سرو شوند ...
گاهی فکر میکنم تا دیوانگی فاصله ام زیاد نیست. کافی ست رها کنم.
اگر رها کنم.
لاشخور که صبر می کند تا موجودات بمیرند و پس از مردن می رود سراغشان (حالا یا درست وقتی دیگر جانی ندارند) و می خوردشان را ما کریه امنظرترین موجودات تصویر می کنیم. در فیلمها و تصاویر همیشه با جهره ای مخوف نشسته اند منتظر مرگ مخلوقات.
اما انسان که با فساوت تمام حیوانات را سر می برد یا با برق می کشد یا نطفه شان را از شکمشان می کشد بیرون تا تازه تازه بخورد ... یا زنده زنده در آب جو...ش می اندازدشان اشرف مخلوقات است. از سر میز بلند می شود و گوشه های دهان پر از مردارش را یا دستمالی پاک می کند و می نشیند سر میز تا کتابش را بنویسد در خصوص لطیفترین احساسات اشرف مخلوقاتی یا نقاشی اش را بکشد از منحنی ترین منحنی های دنیا.
در سوپرمارکتها خودم را شکنجه می کنم. به خرچنگها که نگاه می کنم ... با چنگهاشان بسته و روی هم تل انبار در حجمی کوچک... و قرار است تا ساعاتی بعد زنده زنده در دیگ آب جوش بیفتند تا با چشمهای سوخته روی سفره ی ما ادمها سرو شوند ...
Boiling LIVE crab
Grasp the live crab by the back legs and drop it into the water headfirst. For A MORE HUMANE METHOD, as you grasp the crab by the legs, stroke the top of its head until it falls asleep and then slowly drop it into the boiling water.
گاهی فکر میکنم تا دیوانگی فاصله ام زیاد نیست. کافی ست رها کنم.
اگر رها کنم.
Subscribe to:
Posts (Atom)