Sunday, September 28, 2003

نمی دانستم می شود برای تو نوشت. نمی دانستم می شود با تو حرف زد... يا به صدایت گوش کرد وقتی که می خندی . درست به اين می ماند که از فراز اين هفت دريا و هفت صحرا و هفت کوه بلندی که گذشته ام، مصمم و نااميد ... دوباره به عقب می چرخم و دستم را دراز می کنم و همه ی انچه گذشته است حتی سر مويي دور نيست. می دانی ... ساليان سال است که من اينجا می نشينم، در ميان همه ی چيزهايي که تو نديده ای و رنگ تو را ندارند و بوی هيچ خاطره ای را نمی دهند و به رهايي فکر می کنم. به ليوانی اب که قطره اشکی در ان نچکيده باشد ... به آن لحظه ی ديرهنگام که به درد اغشته نيست.

خنده دار است گمانم . هيچ وقت فکر کرده بودی؟ اين فاصله ... فاصله ... فاصله. زندگی من لبريزدلهره های معصومانه ی کودکی است که معلمش به او تنها لغت " فاصله" را سرمشق داده است و هر چه می نويسد شب درازتر می شود و دفتر تمام نمی شود. بر ديوار می نويسد ... بر در می نويسد ... بر گوشه های چشمهای ان زن که در اينه می گريد ... و بر نرده های فلزی کناره ی پله های ان خانه ی دوطبقه ی غريبه که نقش قدمهای نااستوار مرا بر خود دارد. راستی ... در ميانه ی مکثهای کوتاهمان با ان مزه ی گس غريب، که از شيرينی و تلخی به يک اندازه دور بود، می خواستم از تو بپرسم که هيچوقت خانه های ان کوچه را خراب نمی کنند؟ شايد راه رفتن روی خرابه های خانه ای در ان حوالی ، مثل حس قدم زدن روی قبرهای يک قبرستان ادم که هرگز به دنيا نيامده اند تسلی ام دهد ... اما من نمی پرسم و ما فقط می خنديم. شايد برای اينکه دنيا پر است از قبرهای ادمهای واقعی که زندگی بی شکوهشان به سوراخی ختم شده است و من هرگز نمی توانم بدانم که اگر نيامده بودند خوشبختتر بودند يا نه. شايد برای اينکه من از اينکه تو حتی ذره ای ديگر دورتر شوی، ذره ای بيشتر از همه ی دنياهای ممکن اين دنيا که فاصله ی من و توست، در هراسم. می بينی ... انگار بالاخره فاصله را پذيرفته ام .. کی و کجا ... نمی دانم. چرا ... نمی دانم. شايد برای اينکه من هم از اين همه تلخی خسته ام. سالها بعد از تو ... من هم بالاخره خسته ام.

نمی دانستم که نمی توانم بنويسم ... وقتی که تو می خوانی.


Friday, September 26, 2003

انتخابات دولت اونتاريو ( دولت استاني) دوم اكتبر برگزار ميشود و من به عنوان يك شهروند كانادايي مي توانم در ان شركت كنم. بد هم نيست ها. اين خانم كانديداي New Democratic party -NDP است در منطقه اي كه من زندگي مي كنم. اما خودمانيم برايم جالب است كه اين حس را نسبت به كانادا پيدا كرده ام. بالاخره بعد از چهار سال و نيم برايم مهم شده است كه چه كسي در كانادا قدرت را به دست مي گيرد و سياست هاي اقتصادي اش چيست.

اين لينك خلاصه ي برنامه ي اقتصادي اين گروه است ... آنهم به فارسي. كلي خوشم آمد كه در وب سايتشان برنامه شان را به كلي زبانهاي مختلف و از جمله فارسي گذاشته اند!

حالا از اين حرفها كه بگذريم خواندن مشخصات اين خانم هم برايم جالب بود. مثلاً كار كردنش در بخش زنان مورد تعرض قرار گرفته ... اينكه در 10 سالگي توانسته يكي از اولين سه دختري باشد كه در بخش مكانيك ماشين كار كند ... اينكه در 12 سالگي در تيم فوتبال مردان بازي مي كند ... كارهايي كه براي زنان خانه دار كرده است ... بد نيست اينرا بخوانيد ... من كه مي روم كه به اين خانم راي بدهم!!

Sylvia Gerl


From her work as a mother and small business owner to that of a community activist, Sylvia Gerl has earned a reputation as someone who cares and gets things done.

Born in Hamilton, Sylvia currently works as a Women’s Advocate at a shelter for abused women and children and as a part-time residential counselor for dually-diagnosed handicapped adults.

Sylvia has a Bachelor of Arts degree from the University of Toronto and has studied at Julius-Maximilians Universitat in Germany.

Sylvia has fought for equal rights from an early age. In grade 10 she fought to be the first of 3 girls allowed into auto mechanics and in grade 12 won a spot on the men’s soccer team. She has tutored reading at East End Literacy in Toronto, organized a Mothers’ Day peace march, planned and executed a fundraiser for a battered women’s shelter and worked for several years to stop the pollution caused by the "resmelting" operation in Georgina. Sylvia was a co-owner of a small retail health food store for over 10 years.

A long-time member of the Council of Canadians and Greenpeace, Sylvia has also taught piano and german and volunteered in a pioneer museum, a community choir, and as a home visitor for the aged. She and her partner are raising 3 boys, and the state of our educational system is of huge concern to her.

She joined with the grassroots Midwifery Task Force in its successful bid for legalization of midwifery in Ontario.

Sylvia Gerl and the New Democrats have been clear and consistent in supporting publicpower - keeping vital services like education, health care, hydro and the protection of our air and water in public hands.



Wednesday, September 24, 2003

مهرماه براي من ماه اولين بوسه است ... ماه اولين آغوش ... ماه تن سپردن به عاشقي. در مهر ماه يك سال دور غروبها كه به خانه برمي گشتم، انگار هيچ صدايي از شهر شنيده نمي شد ... شهري كه برايم ديگر براي هميشه خاموش بود. فقط يك ضربان تبدار در گوشم مي كوبيد كه ديگر به ياد ندارم كه چه مي گفت اما مي دانم كه همه چيز را در لابلاي حس تب آلودش مي پوشاند.همه چيز را. سالها گذشته و مهري دوباره از راه رسيده است با همان رنگ، آغشته به همان حس مشوش كه يك جايي در ان ته زق زق مي زند و شبها بيدار نگاهم مي دارد. همان تپش نامرتب تبدار ... و همان انتظار. به سمت پنجره مي چرخم و نگاه مي كنم به سپيده ي كمرنگ.


Monday, September 22, 2003

همينجاست. در زاويه ي بسته ي گوشه ي چشم راستم. فكرش را هم نمي كردم كه اينقدر بترسم. من مي نشينم و همه ي انها كه پشت سر گذاشته ام در من حرف مي زنند و هياهو مي كنند. مادرم، پدرم، همبازي هاي كودكي ام ... و اسم تو در ابتداي هر جمله و در انتهاي هر جمله تكرار مي شود. آنقدر تكرار مي شود كه اتاق مي خواهد بالا بياورد و من مي ترسم. از تكرار هجاهاي متصل آن كه به در و ديوار اتاق مي چسبند ... به تصوير ان دختر كه سالهاست به انتظار، ظرفي از انار در دست دارد ... و به گوشه ي گليم سرخ رنگ.

تو نگاه مي كني و من از تاب اين همه درد در ميمانم. درد ... درد. اين مژه هاي بلند خميده اين لرزش خشمگين دردناك را تاب مي آورند. من اما در مي مانم. در مانده ام. زير سنگيني انتخابي كه ناگزير بود. مي داني در دنياي تو همه چيز انگار معني معيني داشت. شايد همه چيز به جز من. من كه در ميانه ي راه حتي به درهاي ديگر نگاه هم نكرده بودم .... و تو هرگز باور نكردي كه همه ي درهاي ان كودكي شاد به همينجا مي رسيدند. در دنياي تو مي شد درهايي را كه به اين آشوب باز مي شدند بست و راه رفته را برگشت و آن شكوفه ي كوچك شيرين زبان را آنجا بر زمين گذاشت كه دست هيچ تند بادي هم به اين سمت نياوردش. اينجا كه يك نيمه ات در زير اين بار در هم شكسته است. نيمه اي كه من زماني دوست مي داشتم.

همينجاست. من يك جايي در ميان همه ي آنها كه در اتاق چرخ مي زنند و حرف مي زنند و مي خواهند مرا نشانش بدهند گم مي شوم. كاش مي شد همه چيز را يك بار ديگر بالا آورد. رها شد. تنها شد. نشست. در را مي بندم و سرگشتگي عين تند بادي در خانه مي پيچد. پيشدستي هاي كثيف را در ظرفشويي مي گذارم و هراس مي آيد و پشت سرم چراغ ها را خاموش مي كند. پشت سر اين همه آدم كه در من مي خندند و گريه مي كنند و حرف مي زنند. مي داني ... من ديگر مي ترسم. مي ترسم از اين جنون كه در پشت اين در بسته روي پنجه هايش نشسته است و اماده است كه به درون بجهد و مرا پاره پاره كند. پشت اين در كه بين ما براي هميشه بسته است.


Friday, September 19, 2003

آسمان خاكستري است. صبح خاكستري ست. ظهر خاكستري ست. طوفاني قرار است از همين نزديكي ها بگذرد و دامنه ي خيس و گرفته اش تا اينجا كشيده شده. به باريدن نرم باران نگاه مي كنم و فكر مي كنم به انكه در ميانه ي آن در تلاطم است. نمي دانم بودن در اين حاشيه ي خاكستري چركمرد تا كي ادامه خواهد يافت.

يادت مي آيد؟ ما هميشه در مركز همه ي طوفانها بوديم. زمين با ما نبود. زمان با ما نبود. حتي من و تو با ”ما“ نبوديم ... و ما فاصله گرفتيم ... و ما راضي شديم به اين خاكستري صامت، اما پايدار.

فردا يك سخنراني ست. پس فردا يك شب شعر. يك فيلم هنري روي پرده است. يك تئاتر روشنفكري. هفته ي ديگر برويم نمايشگاه فلان... و دو هفته ي ديگر؟ دارم يك كابين اجاره مي كنم براي دو روز در ميانه ي جنگل. وسط همه ي برگهاي زرد و سرخ دنيا... آنجا كه راههاي پاييزي حلقه وار دور مي زنند و هيچوقت تمام نمي شوند. مي آيي برويم؟


Monday, September 15, 2003

بعد از اينهمه انتظار ميايي و من باز هم غافلگير مي شوم.در پشت ديوارهاي اين سكوت ممتد و گسترده به گوش نشسته ام و تو صدايم مي كني ... من باز دچار ترديد مي شوم. سراسر سالهاي سرد خاموشي و تلخكامي، من به انتظارت نشسته ام ... گمان مي كردم كه به انتظار طرح وصف ناپذير حضور تو .... و نه به انتظارِ رسيدن اين لحظه ي مايوس كه پشت پنجره پاپا مي كند. ترديدي نيست در اين زمانِ از تِك تِك باز ايستاده و در اين سكوت شكست ناپذير كه شايد حقيقت من است. پنجره را باز مي كنم ... رسيده ام؟


Thursday, September 11, 2003

- ليلا جادو چيه؟
- جادو اون حس كشداري ست كه يه زماني تو دلم احساس مي كردم ... زمان دوري، وقتي كه عاشق شدم. اوني كه هنوز وقتي به يادت مي آيد دلت را انگار مثل يك تار مي گيرند و تا انتها مي كشند ... مي فهمي؟
- ...
- من اين هفته، همين دو شب پيش سايه اي رو ديدم كه همون تابي رو داشت كه او؛ سالها پيش وقتي كه تازه با هم روبرو شده بوديم ... و تارها باز كشيده شدند. به درد و به خاطره.
- ...
- فقط بايد پشت كرد و رفت
- هي ي ي ي ... جادو ... جادو ... جادو
- جادو همين جاست. وقتي چشمانت را مي بندي و آرام مي نشيني. جادو ... و درد
- .
- .
- اما به نقطه اگر مي شد كه باور داشت ...
- فعلا كه پاراگراف جديدي نيست ... پس از نقطه آويزان مي شويم و تاب مي خوريم
- و باد به صورتهايمان مي كوبد ليلا
- و باد اشكهايمان را در گوشهامان مي ريزد
- ....
- ....


Wednesday, September 10, 2003

جادو اينجاست. در همين دو قدمي. نگاهش مي كنم و فكر مي كنم كه چقدر دور مي تواند باشد. كه چقدر دور مي تواني باشي. من از فاصله ي ميان دو صندلي ماشين به عقب مي چرخم تا كتاب شعري از كيفم در بياورم و ما نفسمان را حبس مي كنيم... و جادو.

جادو اينجاست و من سرم را به عقب مي اندازم و مثل مه صبحگاهي محو مي شود و باز دورم جمع مي شود. تو دستت را بالا گرفته اي و برف روي روسري من سر مي خورد وپايين مي ريزد. همه چيز رفته است. چطور نمي بيني ... در نگاهمان هيچ چيزي ديگر نيست. در برق شاد نگاه ناآشناي تو و در اندوهي كه من نتوانستم پنهان كنم. سرم را بر مي گردانم و نگاه مي كنم به اين برق آشنا.

مي شود تنها روبرگرداند و رفت. همين.


Friday, September 5, 2003

تشييع جنازه ي يك اصول گرا

گاهي آرام است. گاهي نه. خنده دار است كه هنوز مي تواند خشمگين شود و خنده دارتر كه متعجب. مي گويم خودت را گول نزن. مي گويم نمي بيني كه برايت كافي نيست. سرش را برايم بالا مي اندازد. مي خواهد باور كند كه سهمش همين بوده است اما هنوز از تصوير آدمها وقتي كه در آينه ي ديگران منعكس مي شوند جا مي خورد. خشمگين كه مي شود تمام شب را بيدار مي مانم و بيهوده سعي مي كنم تا آرامش كنم. اما خشم هميشه منجر مي شود به همان حس دردناك كه انگار جزئي از وجودش شده است. يعني دلشكستگي. صبحها با گريه از خواب بيدار مي شود و تلخكامي نفسش را مي برد.

زياد حرف مي زند. گاهي با بي ظرافتي يك ماترياليست اساساً احساسات را نفي مي كند و مي گويد كه دلشكستگي مي تواند نباشد. مي گويد: ”ببين! من الان چشمهايم را مي بندم و باز مي كنم و دلشكستگي مي تواند كه ناپديد شود ... و عشق مي تواند كه نباشد.“ و چشمهايش را باز مي كند و رنج بيشتر از هميشه در آن هست. تلخ مي شود. از انعكاس بي اعتمادي در نگاه من تلخ مي شود . كودكي ساده لوحانه ي يك كمونيست 13 ساله و شرارت 19 سالگي يك اگزيستانسياليست ساده دل و عاشق را كه باور كرده بود دنيا را مي توانست به تنهايي نفي كند ، با خودش عين يك بار سنگين مي كشد و زير حجم همه ي اصولي كه باورشان دارد اما نفي شان مي كند در مانده.

گاهي فكر مي كنم مدتهاست كه روي گور خودش، يك اصول گراي مرده خم شده است اما هنوز نمي تواند ان را به خاك بسپارد. به سرم مي زند كه دستم را بگذارم پشتش و هلش بدهم ته قبرش و راهم را بكشم و بروم. از اين شهر كه شهر من نيست ... از اين زندگي بيرنگ كه به خزيدن حلزوني مي ماند كه جرات آنرا ندارد كه پوسته اش را يكبار براي هميشه رها كند و برود. بروم. خلاص. خنده دار است نه ؟ نتوانسته ام. همين. نتوانسته ام.