Monday, January 31, 2005

يادداشت اول: دو هفته اي است که از شرکت يکراست مي روم خانه و روي مبل مي نشينم و به گيتار که در جعبه ي سياه رنگ با آن در بازش دراز کشيده است نگاه مي کنم ... نه مي توانم بيرون بروم و نه به تلفن ها حواب مي دهم ... ازش مي پرسم: «بيايم؟! مي توانيم؟» نگاه مهربانش همينطور در فضاي خانه تاب مي خورد.

يادداشت دوم: زمستانِ ماه ژانويه ي تورنتو و هواي منفي دو - سه درجه. راه افتاديم با بچه ها و رفتيم اسکي. باز هم افتاده ام توي سياهچال. در راه به افتاب گرم که روي برفهاي يخزده مي تابد نگاه مي کنم و فکر مي کنم که اگر سال پيش اين وسايل Snow Bording را نخريده بودم اصلا پايم را از خانه بيرون نمي گذاشتم. سکوت، آرامش و رهايي. آسان نيست ... مي دانم.

يادداشت سوم: اين جمعه با دلقک مي رويم تا در يک Cottage به يکسري از بچه هاي دانشگاه تورنتو ملحق شويم ... گمانم بچه ها مي خواهند تخته نرد بازي کنند و بروند پياده روي. وقتي که "تو" هستي، براي من فرقي نمي کند پياده روي کنيم يا چهارزانو روي زمين سينه خيز برويم... يا بميريم.

يادداشت چهارم: به نظر تو اسمش را بايد با تلفظ قراني-ايراني اش نوشت: Yusof يا با تلفظ انگليسي اش: Joseph ؟ و دخترک را Bathsheba ناميد يا ارغوان ... که هيچ جوري در انگليسي نمي شود تلفظش کرد؟

يادداشت پنجم: آرامشي را که حس مي کني مثل يک گوي بلورين در دستم گرفته ام و از ميانش به تو و آنچه که مي رود نگاه مي کنم ... و تو آرام مي شوي و همه چيز جاي خودش را پيدا مي کند. گاهي فکر مي کنم: «گوي را اگر بياندازمش چه مي شود؟» مي گويد: « خسته مي شوي ... خسته مي شود.» گاهي فکر مي کنم: «خواهد شکست؟ ... از کجا خواهد شکست؟»

*****

پانويس: کسي باردار نيست!


Wednesday, January 26, 2005

گير داده ام به سريال "Sex and The City" . دلايلي هم دارم. يکجوري هر کسي که مدعي سينماي الترناتيو است از اين سريال تعريف ميکند. و البته سريال به خاطر تابوشکني اش در زمينه ي آزادي زنان در سکس در سطح جامعه داراي نوعي معروفيت بودار است. من تقريبا هر قسمتي را که مي بينم بيشتر سرخورده مي شوم ... نه فقط به خاطر مضمون که با آن به طور اصولي مشکل دارم ... به دلايلي ديگر.

اين سريال ساعت هفت هر شب ازشبکه ي City TV پخش مي شود. کانالي که من با استفاده از انتن ضبط صوتم مي توانم ان را ببينم وگرنه من که در اين آسمان يک ستاره و در خانه ام تلويزيون کابلي ندارم از ديدنش محروم !! مي ماندم. البته خدا پدر شبکه ي کابلي کشورهاي کاپيتاليستي را بيامرزد که هر چيزي را - سريال يا سينمايي - صد بار نشان مي دهد و هيچ جا نمي گذارد تا نکند يکي از محصولات سينماي هاليوودي از چشم ببينده ي غايب خطاکار دور بماند. چراکه در غير اينصورت با اين زندگي شلوغ و پلوغ و پر رفت و آمدي که من دارم در هفته همين دو قسمتش را هم نمي توانستم ببينم.

بگذريم ... ديشب دودختر از چهار چهره ي معروف فيلم - کري و سامانتا - با بليط درجه يک سوار قطاري شدند از نيويورک به سمت سانفرانسيسکو ... سفري زميني و سه روزه. ( من که مي ميرم براي اينکه با قطار از East Coast بروم West Coast ... )

در ابتدا کري براي اينکه سامانتا را به اين سفر راضي کند به او مي گويد:
-It's not about where we go ... It's all about the journey


بماند که با ان يال و کوپال و لباس و کفش اخرين مد سوار مي شوند و کوپه ي درجه يک به نظرشان يک قوطي ماهي تن مي آيد و وقتي که به رستوران مي روند از ديدن ادمهاي معمولي - که خوب هيچ مرد هيجان انگيزي بينشان نيست - که با لباسهاي معمولي، غذاهاي معمولي مي خورند سرخورده مي شوند ... بماند که وقتي که به سانفرانسيسکو مي رسند کري در فکر اين است که هر طور شده با يکي بخوابد و تکرار مي کند :
-I should Get laid

بماند که براي اين منظور معشوق ديرينش را در نظر دارد و در ملاقات بامرد از اينکه طرف سعي دارد به تحليل عمق رابطه شان بپردازد خسته و بي حوصله مي شود. يکي نيست بگويد:
Hey Carry! what happened to "sex buddy" concept

... همه ي اينها بماند ... اما صحنه ي آخر اين قسمت تماشايي است:

کري:‌ «سامانتا برويم که به قطار برسيم.»
سامانتا: «baby قطار را فراموش کن ( و بليطهايي را که در دست دارد، نشان مي دهد) اينهم دو تا بليط از American Airlines ... بعد از ظهر مي رسيم نيويورک.»
و صداي کري که فيلم را به پايان مي برد: «شايد مسئله اصلا راهي نيست که مي رويم ... بلکه مسئله چيزي است که به دست مي آوريم.»
شوي امريکايي. تفکر امريکايي. مهم نيست که لس آنجلسي باشد يا نيويورکي ... همه اش يکي است ... جنس بنجلي که در بسته بندي هاي مختلف ارائه مي شود. بين مجموعه ي اين مزخزفات من هنوز هم فيلم هاي بزن بزن خوشدستي مثل ترميناتور را ترجيح مي دهم ... تکليف آدم باهاشان روشن است.


Monday, January 24, 2005

زمان مي گذرد. مي بيني ... زمان گذشت و من ديگر تب ندارم. نوشته ي ادريس را مي خوانم و فکر مي کنم:‌ «تب ندارم.» انگشتان دست چپم را کنار پيشاني، روي شقيقه ام مي گذارم که آرام مي زند ... و پيشاني ام، که نه گرم است و نه سرد.

مي خنديم. من در را پشت سرم روي صداي خنده ي بچه ها مي بندم و خودم را با شکم روي عرض تخت مي اندازم و دستهايم را رها ميکنم تا از کناره ي تخت آويزان شوند و نوک انگشتانم زمين را لمس کنند. گوشي تلفن را با شانه ي راستم نگه مي دارم و در حال حرف زدن به سرو کوچک سبز رنگ نگاه مي کنم که در بالا خشکيده است اما سرشاخه هايش پايين تر جوانه هايي شاداب به رنگ سبز روشن آورده اند که مثل ستاره هايي کوچک مي درخشند.

تو از دلتنگي و از گوشه ي چشمهاي من مي گويي وقتي که به خنده اي کشيده مي شوند ... و من شيطنت مي کنم و از فردا و ديدار و آنچه "مي تواند" اتفاق بيفتد مي گويم و مي خنديم. مي گويم: «من مدتهاست که چيزي ننوشته ام. نمي توانم بنويسم ... براي نوشتن درد لازم است... يا ديوانگي ... در اين آرامش که من به سر مي برم، نوشته ها انگار محو مي شوند.» نمي دانم از سر شرارت مي گويي يا از روي باور ... مي گويي: «نمي تواني بنويسي چون رسيده اي.» من مي خندم. مي چرخم و به پشت مي خوابم و به سايه هاي شب نگاه مي کنم روي سپيدي سقف و فکر مي کنم به رسيدن. فکر مي کنم:‌ «کجاست اينجا که رسيده ام؟»

زمان گذشته است. زمانِ تاب ... زمانِ تب. من از تو گذشته ام و اينجا رسيده ام که اين آرامش سيال روي لحظه معلق است. مي ترسم اما ... ادريس را که مي خوانم، تب از سرانگشتهايم خودش را بالا مي کشد و در تيره ي پشتم به لرز مي نشيند. يکي به ادريس يحيي بگويد که من در راه که مي امدم از ناشناسي شنيده ام: «هفت جفت کفش آهني ... هفت کلاه آهني ... هفت عصاي آهني بايد بپوشد و از هفت دريا و هفت کوه بگذرد ... آنجا که در ته هر دره اي اژدهايي خفته است که در هر نفسش همه ي جنبندگاه هفت دره ي مجاور را به کام مي کشد و در ته هر دريايش نهنگي هزاران يونس عاشق را در دل خود زنداني کرده است» ... بگويد: «راه را اگر گم نکردي ... و خستگي از پايت اگر نيانداخت ... خودت را اگرجايي پشت سر رها نکردي ... به جايي مي رسي که لحظه در خودش معلق مي ماند» ... آنجا که سودا مثل يک شعر کوتاه ... يا يک قصه ي مصور ... مانند لبخند روي لبت مي نشيند و بي صدا محو مي شود.

مي داني رفيق .... من گاهي آن را در خواب ديده ام ... روي تخت مي چرخم و گوشي تلفن را با دست چپ به صورت افقي جلوي دهانم نگه مي دارم و به شرارت مي خندم: «آه! اي کعبه ي آمال من!»


Monday, January 17, 2005

گفت که :‌سر مست نِه اي، رو که از اين دست نِه اي
رفتم و سرمست شدم، وزطرب آکنده شدم
گفت که:تو زيرَککي، مست خيالي و شکي
گول شدم، هول شدم، وزهمه برکنده شدم
گفت که: تو شمع شدي، قبله ي اين جمع شدي
جمع نيَم، شمع نيَم، دودِ پراکنده شدم

مولانا


Sunday, January 16, 2005

از آن سوي مرز باور و ترديد
مي آيم
خسته بسته
مي آيم
همرنگ درخت
در هجوم دي
مي پايم
تا بهار مي پايم
خاموشم و انتظار
سر تا پا
تا سبزترين ترانه را فردا
در چهچهه بوسه ي تو بسرايم


شفيعي کدکني


Friday, January 14, 2005

غذا مي خوريم و گفتگوهاي شوخ و خنده هاي معمول بالا مي گيرد. دوستانم اما امروز کمي جدي اند. اورسلا با آن لهجه ي الماني-انگليسي شيرينش شروع مي کند. به من مي گويد که اشتباه مي کنم. مي گويد که مي خواهد تو را ببيند ... که همه شان مي خواهند تو را ببينند. مي گويد: «تو بايد آنقدر براي او اهميت داشته باشي که بخواهد بيايد و دوستانت را ببيند». مي گويد: «چطور مي تواني اين را بپذيري ليلا ... چطور مي تواني بپذيري که تنها سهمي از او را داشته باشي؟» از جميله و هاشم و فرخ عذرخواهي مي کند‌ و مي گويد که نمي تواند آنچه را که در دل دارد - که در ذهن همه شان دنگ دنگ مي کند - به من نگويد.

در جواب مکث مي کنم. سالهاي دور را به ياد مي آورم که مي نشستم و گوش مي کردم به تکرار مکرر منطق اجتماعي که به من يادآوري مي کرد اصول دادن و گرفتن را ... و وظابف من را و وظايف تو را. من شانه بالا مي انداختم: « اين تجربه ي شخصي من است و من نه مي خواهم و نه مي توانم فرمولهاي ساده و درست و امتحان پس داده را بپذيرم. من فرمول خودم را مي خواهم.»

شانه بالا مي اندازم: « مي داني جان من ... آنچه را که من مي خواهم ناديده مي گيريد در اين معادلاتان» ... مکث مي کنم و نگاه مي کنم به ته ته ... به آن تاريکي مطلق ... ادامه مي دهم:« من آرامشم را در خودم و با خودم بازيافته ام ... و از رخ دادن اين لحظه - اين لحظه که به من عطا مي شود سپاسگزارم ... بيش از اين - اين حس که دارم - نمي خواهم». مي گويم: « دوستش دارم.» ... مي خندند:‌«‌ لازم به گفتن نيست. پيداست.» مي پرسم: «کافي نيست؟»

مي دانم که سخت است. مي دانم که منجر مي شود به تنهايي ... همه مان مگر تنها نيستيم؟ به تو فکر مي کنم که در کنار زن جوان که در خواب به آرامي نفس مي کشد مي خوابي و در خواب گوش به صداي دخترکي داري که در اتاق مجاور خوابيده است. تو خشت روي خشت ميگذاري و ديوارهايي مي سازي که مي شود به آنها تکيه کرد بي هراس اينکه فرو بريزند. و تو از هر دري که وارد مي شوي ساک محتوي وسايل بچه را بر زمين مي گذاري و به زن کمک مي کني تا وارد شود و با مردها دست مي دهي و راست مي ايستي و با سري فروافکنده از شرم و ادب به زنها سلام مي کني ... نمي دانم هرگز از ذهنت مي گذرد که در همان لحظه سرت را بر ديوار مقابلت بکوبي تا از اين تنهايي رها شوي يا نه ... گمانم نه. نه در اين زندگي.

در راه بازگشت تن مي سپرم به افکار. مي گذارم که روبرو شوند با اين حس آرام و گرم که مرا به سوي تو مي کشد ... که مرا به تو متصل مي سازد. من نمي خواهم که يار بگيرم ... که به تو تکيه کنم تا از درها که اين سوي ديوار را به آن سوي آن متصل مي سازند رد شوم ... من براي پياده روي و غذاخوردن و نگاه کردن در چشمان اين دنيا که بيرون از من جاري است به انگيزه اي نياز ندارم ... من نمي خواهم که شبها صداي نفس خواب تو را دستاويزي قرار دهم تا تنهايي ام را به فردا موکول کنم ... که شمارش ساعتها حضورت را بر من مسلم کنند. من تو را مي خواهم تا آنجا که هستي.
من تو را تنها براي دوست داشتن مي خواهم. براي زيستن ... آسمان و درخت هستند.


Friday, January 7, 2005

... و ما از طنين كاشي آبي تهي شديم ...

پس آفتاب سر انجام
در يك زمان واحد
بر هر دو قطب نااميد نتابيد
...


Thursday, January 6, 2005

خشمگين ... آزرده ... سرد ... تلخ ... دور ... ما همه ي چهره هاي هم را ديده ايم ... اما اين اندوه که در صداي توست ... نه. گفتني نيست. از من مي پرسي. من پرهيز مي کنم. به نرمي اشاره اي مي کنم و مي گذرم. فکر مي کنم مي شود چيزها را پذيرفت. مي شود چيزها را در تقابل با هم قرار نداد ... نمي شود؟ مي گويم: "دوست عزيزم ... ما از هم گذشته ايم" ... و به خنده تصحيح مي کنم: "ما عين تانک از روي هم گذشتيم" ... و پشت فرمان ماشين شانه هايم را بالا مي اندازم ... با يکجور بي قيدي که واقعيت ندارد.

اندوهگيني دوست من؟ چه بايد بکنم؟ ... بي فايده است ... بايد اين راه را که با چنگ و دندان آمديم دوست بگيريم ... دوست بداريم. آمديم آخر ... تو با سخت دلي ... بي کوچکترين ترديد ... من در هم شکسته اما مصمم. آهسته مي گويي: "دلت براي من مي سوزد ليلا ... نه؟" نه! ... هيچ حس دلسوزي در خودم نمي بينم. دلتنگي کشنده ... شايد ... مي گويم که نه. مي گويم:‌ "مجموعه ي معروف ترحم و پلنگ تيز دندان را که يادت هست "... و مي خنديم.

مي گويم که برف مي بارد و تو نگران جاده مي شوي که لابد لغزنده است و رانندگي و من و اين گفتگو ... من بي صدا پوزخند مي زنم به همه ي اين چيزها که تا سر حد مرگ بي معني اند ... به فاصله ... به تفاوت. مي گويم: "من از همه ي چيزهايي که دوستشان داشتم دور ماندم". و مي خندم ... : "اين هم رياضت اين زندگي". و تو در ميان همه ي چيزهايي که دوستشان گرفتي و برگزيديشان با طنيني اندوهگين مي خندي. و اندوهت در من به درد مي نشيند.

دگمه ي قرمز رنگ را روي صفحه ي تلفن فشار مي دهم و دري انگار بر روي هر دومان روي پاشنه مي چرخد و بسته مي شود. از ماشين پياده مي شوم. برف روي کلاه و شال بلند سياه رنگم مي نشيند ... روي مژه هايم که خيسند. فکر مي کنم: "براي اين داستان کهنه ديگر حتي نمي شود گريه کرد". به ساختمان بلند شرکت نگاه مي کنم و نفس عميقي مي کشم. همين است ديگر نه؟


Tuesday, January 4, 2005

من کنارجغد روي زمين مي نشينم و در چشمهايش نگاه مي کنم که با آن رنگ زرد تيره به من خيره شده اند . مي گويم: «بگذار ببريمش ... شايد گرسنه است ... شايد راهي باشد». شانه بالا مي اندازي: «به نظر مي رسد که وقتش رسيده است». من به ناخنهاي تيز جغد نگاه مي کنم که با نزديک شدن من بيرون مي زنند و با خودم فکر مي کنم: «مگر چقدر مي تواند مقاومت کند». اما جغد چنان نگاهي به ما مي اندازد که قدرت هر کاري را از من مي گيرد. نمي خواهد ... با همه ي زيبايي و شکوهش روي برف نشسته است به انتظار مرگ.

جايي ميان درختها مي نشينيم. حتي لازم نيست قدمي دور شوي ... تو جست و خيز کنان از درختها اويزان مي شوي و چوبهاي نازک خشکي را که در پايينِ تنه ي بلند درختهاي کاج روييده اند مي شکني و به طرف من مي اندازي ... و آتش بلندتر مي شود و گرمتر. مي گويم: «جنگل را هرس مي کني!» ... و صداي خشک شکستن شاخه ها حرفم را تاييد مي کنند. ادريس مي گويد:‌ «ليلا! عجب صدايي!». مي گويد: «ليلا ببوسش! زود!» ... و از شنيدن بگومگوي ما - من که با تو تقريبا گلاويز شده ام - به خنده مي افتد. آتش بر روزي زمين برف گرفته شعله مي زند و شاخه هاي يخزده ي درختان اطراف تکان مي خورند. برف روي گردنم مي نشيند. من فکر مي کنم در ميان اين يخبندان عظيم چه گرمايي پنهان است. فکر مي کنم مي شود در سردترين روزهاي زمستانِ سردترين جاهاي دنيا زير درختي نشست و گرم بود ... بي سقفي و بي ديواري. مي شود آرام بود. آرام.

در راه بازگشت به صداي آرام موسيقي گوش مي دهم و نفس مرتب و عميق خواب تو و ماشين ها که از روبرو مي ايند ... و شب که همه چيز را در خود فرو برده است. من نه نمي توانم و نه مي خواهم اين لحظه را، اين جاده، اين شب و اين صدا را معني کنم. مي پذيرمش. به تمامي.