Thursday, June 30, 2005
می گويم: «اين بچه ها با شش ماه جبهه رفتن تحت عنوان طرح شش ماهه همه چيز را به نفع خودشان تمام کردند. فوق ليسانس ها و دکتراهاشان را گرفتند ... ترم تابستان و زمستان امتحان دادند ... هر واحدی که می افتادند حذف می شد ... هر ترمی که مشروط می شدند حذف می شد ... حالا از دانشگاه بيرون نمی روند ... هر کدامشان پشت ميزی می نشيند» می گويم و با ديدن گوشه ی بينی ات که با سمت بالا چين می خورد و به طور محوی می پرد برای يک لحظه ترس برم می دارد. يک لحظه فقط. فکر می کنم:« خوب فوقش بيرونم می کنند ديگر. بهتر. می روم پی زندگی خودم.» چهره ی تيره گونت با آن محاسن سياه پرپشت، تيره تر می شود و نگاه سنگينت انگار ديواری می شود بينمان اما صدايت نرم و دوستانه است. يادم نمی آيد چه جوابی دادی ...اما يادم هست که من فکر کردم:«عجب بچه مذهبی خوشفکری!»
عجيب است ... نه تو از من می پرسی و نه من از تو که خانواده چطورند و اين چه می کند و آن چه می کند. فکر می کنم که آيا زمانی خواهد رسيد-حتی برای يک روز- که با هم بنشينيم و بی اين فاصله که بين ماست حرف بزنيم ... اين فاصله که خواست ماست. ما نه ... تو. می گويم: «چقدر دورم. چقدر از همه چيز دورم.» و لحنم اندوهگين می شود:«اين يک زندگی که به هجران گذشت. هجران از همه ی آنچه دوست می دارم. » تو چيزی می گويی که درست نمی شنوم اما لحنت به من ميرساند که:«آنجا که هستی باش جانم. باش. آرام باش.» می گويم:«بی خواب شده ام باز ... بی خواب و بی خوراک.» با کمَکی تحير ميگويی که انتظار بيداری مرا در اين ساعت نداشته ای. می گويی اما نمی پرسی که آيا تنها هستم ... يا چرا تنها هستم.
تنها هستم. تنها هستی. تنهاييمان شايد يکی نيست ... از نظر کيفی يا کمی. مثل حس مرگ در مردگانی که هر يک به درد خود و در جای خود مرده اند اما در يک اصل همسانند: "مرگ". فکر می کنم: «همين نیست که که به فاصله انجاميد؟» و آن حس که در من عميقا به درد نشسته بود -آن حس که ديگر خفته است- برای يک لحظه به سختی می تپد. راست است ... همين است شايد که از هم دورمان می کند ... مثل کهکشان هایی که از تپش آنی يک هسته ی واحد تولد يافتند و بزرگ شدند و خودشان را در سراسر هستی گستردند ... و دور شدند.
تنها هستیم. قطعيتش را عين قطعيت مرگ حس می کنم. به هسته ی کوچک سنگين فکر می کنم که زير بار بی نهايت خود از هم گسسته است. فکر می کنم:«همين نيست که جهان را بوجود آورد؟» ... اين جهان را ... که جهانِ فاصله هاست.
Tuesday, June 28, 2005
من فروتن بودهام
و به فروتني، از عمق ِ خوابهاي ِ پريشان ِ خاکساريي ِ خويش
تماميي ِ عظمت ِ عاشقانهي ِ انساني را سرودهام تا نسيمي
برآيد. نسيمي برآيد و ابرهاي ِ قطراني را پارهپاره کند. و من
بهسان ِ دريائي از صافيي ِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و
مردم پُرشوم.
تا از طراوت ِ برفيي ِ آفتاب ِ عشقي که بر افقام مينشيند، يکچند در
سکوت و آرامش ِ بازنيافتهي ِ خويش از سکوت ِ خوشآواز ِ
«آرامش» سرشار شوم ــ
چرا که من، ديرگاهيست جز اين قالب ِ خالي که به دندان ِ طولانيي ِ
لحظهها خائيده شده است نبودهام; جز مني که از وحشت ِ خلاء ِ
خويش فرياد کشيده است نبودهام...
□
پيکري
چهرهئي
دستي
سايهئي ــ
بيدارخوابيي ِ هزاران چشم در رويا و خاطره;
سايهها
کودکان
آتشها
زنان ــ
سايههاي ِ کودک و آتشهاي ِ زن;
سنگها
دوستان
عشقها
دنياها ــ
سنگهاي ِ دوست و عشقهاي ِ دنيا;
درختان
مردهگان ــ
و درختان ِ مرده;
وطني که هوا و آفتاب ِ شهرها، و جراحات و جنسيتهاي ِ همشهريان
را به قالب ِ خود گيرد;
و چيزي ديگر، چيزي ديگر،
چيزي عظيمتر از تمام ِ ستارهها تمام ِ خدايان:
قلب ِ زني که مرا کودک ِ دستنواز ِ دامن ِ خود کند!
چرا که من ديرگاهيست جز اين هيبت ِ تنهائي که به دندان ِ سرد ِ
بيگانهگيها جويده شده است نبودهام ــ جز مني که از وحشت ِ
تنهائيي ِ خود فرياد کشيده است نبودهام...
□
به خود گفتم: «ــ هان!
من تنها و خاليام.
بههمريختهگيي ِ دهشتناک ِ غوغاي ِ سکوت و سرودهاي ِ شورش
را ميشنوم، و خود بياباني بيکس و بيعابرم که پامال ِ
لحظههاي ِ گريزندهي ِ زمان است.
عابر ِ بياباني بيکسام که از وحشت ِ تنهائيي ِ خود فرياد ميزند...
من تنها و خاليام و ملت ِ من جهان ِ ريشههاي ِ معجزآساست
من منفذ ِ تنگچشميي ِ خويشام و ملت ِ من گذرگاه ِ آبهاي ِ
جاويدان است
من ظرافت و پاکيي ِ اشکام و ملت ِ من عرق و خون ِ شاديست...
آه، به جهنم! ــ پيراهن ِ پشمين ِ صبر بر زخمهاي ِ خاطرهام ميپوشم و
ديگر هيچگاه به دريوزهگيي ِ عشقهاي ِ وازده بر دروازهي ِ
کوتاه ِ قلبهاي ِ گذشته حلقه نميزنم.
□
تو اجاق ِ همه چشمهساران
سحرگاه ِ تمام ِ ستارهگان
و پرندهي ِ جملهي ِ نغمهها و سعادتها را به من ميبخشي.
تو به من دست ميزني و من
در سپيدهدم ِ نخستين چشمگشودهگيي ِ خويش به زندهگي
بازميگردم.
پيش ِ پاي ِ منتظرم
راهها
چون مُشت ِ بستهئي ميگشايد
و من
در گشودهگيي ِ دست ِ راهها
به پيوستهگيي ِ انسانها و خدايان مينگرم.
نوبرگي بر عشقام جوانه ميزند
و سايهي ِ خنکي بر عطش ِ جاويدان ِ رحم ميافتد
و چشم ِ درشت ِ آفتابهاي ِ زميني
مرا
تا عمق ِ ناپيداي ِ روحام
روشن ميکند.
□
عشق ِ مردم آفتاب است
اما من بيتو
بيتو زميني بيگيا بودم...
در لبان ِ تو
آب ِ آخرين انزوا به خواب ميرود
و من با جذبهي ِ زودشکن ِ قلبي که در کار ِ خاموش شدن بود
به سرود ِ سبز ِ جرقههاي ِ بهار گوش ميدارم.
برگرفته از شعر"غزلِ آخرين انزوا"
دفتر شعر: هوای تازه
احمد شاملو
Monday, June 27, 2005
مردي است خندان و مهربان و کوچک اندام و از يکي از جزاير امريکاي جنوبي با لهجه ي غليظ اسپانيايي. براي يک شرکت پيمانکاري که ساختمانهاي بتني مي سازد کار متره و برآورد مي کند و در ماه چند باري مي آيد و با هم راجع به پروژه هايي که من رويشان کار مي کنم بحث مي کنيم.
مي گويد:«دوست من تو تنها نيستي» و با ان لهجه ي شيرين برايم از تنهايي اش مي گويد. از سردي مردم کانادا و از زمينه ي مادي زندگي. من از شکنند گي هراس از خالي مي گويم که پشت هر سوالي بر درشان مي کوبد. مي گويم:«اينجا ذهن را خيلي خوب برنامه ريزي کرده اند: کارِ خوب، يک خانه ي خوب، ماشين مدل بالا، سفر، سکس و Fun» و اين جمله ي معروف امريکاي شمالي را برايش تکرار مي کنم: «It's All About Fun!»
مرد از تجربه هاي عميق ذهني اش مي گويد در دريافتِ چراييِ اين زندگي ... از چيزهايي که مي خواند و از تنهايي. از زورباي يوناني و خانه ي غروسکي و ماکندو ... از صدها سال تنهايي. مي گويد که درد مي کشد اما براي درک هستي راهي جز اين نمي بيند. من اما از انعکاس انچه که مي گويم هم شگفت زده مي شوم و هم غمگين. بر خلاف تمايلم هر چيزي در دهان من بوي سياست مي گيرد. وقتي که از سيستم سرمايه داري سخن مي گويم و از انتقادم به سيستم سياسي اقتصادي امريکا ... و اين فاصله که بين زندگي ماشيني اينجا و حس تعلق به طبيعت دهانش را باز کرده است و تو را در خود له مي کند ... از امريکاي جنوبي و اروپا و اسيا. مي گويد: «زمان لازم را به خودت بده ... پيدايش مي کني.» به خودم مي گويم: «Why are U so Transparent?» ... مي گويم که دارم روي CIDA کار مي کنم تا شايد راهي به آن پيدا کنم. با تعجب عميقي مي گويد که پسرش سال آينده با CIDA به نيجريه مي رود. مي گويد:«پسرم حاضر نيست وارد اين زنجيره شود.»
از طبيعت مي گوييم. مي گويد که هر روز مدتي در ميان درختان پياده راه مي رود و به صداي پرندگان گوش مي دهد. و از من مي پرسد:«مي داني که بايد به طبيعت بازگردي؟ » مي گويم که آخر همين هفته دارم به يک سفرِ Interior Camping مي روم ... با يک قايق و کوله پشتي ... براي چهار روز ... چهار روز دور از شهر ... دور از صداي ممتد اتوبانها و دستگاههاي چمن زني که به آرايش چمن هاي مسطح و يکدشت شهر مشغواند.» دستش را دراز مي کند و با من محکم دست مي دهد. مي گويد که ما حتما بايد براي نوشيدن قهوه گاهي با هم بيرون برويم. مي خندم: «حتما! فقط صبر کنيم براي زماني که اين تهوع در من باز کمي فرو نشسته است.»
به تو مي انديشم که در جايي نگران و غمگين از درک فاصله سرباز مي زني. مي دانم. فاصله تو را مي ترساند. با بيحسي شانه بالا مي اندازم: «ديگر حتي نمي شود از چيزي ترسيد». ده سال به تقابل گذشت و ده سال به درد. ديگر از چيزي نمي ترسم. اينجا مي نشينم و هر چه تمرکز مي کنم به جز تهي نمي بينم. تهي. با خودم فکر مي کنم: «حالا چکار کنيم؟»
Saturday, June 25, 2005
دوباره می گذارمش ... حالا به جای ستاره ي قرمز خواب ستاره ی سياه می بينيم (فاتحه ی ستاره ی قرمز که خوانده بود !) ... می دانم که کسی آمده است و ما همه حالا سهم مان را خواهیم گرفت. من حالا ديگر پلک چشمم نمی پرد.
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه مثل هيچ كس نيست
من خواب ديده ام كه كسي مي آيد
من خواب آن ستاره ي قرمز را
وقتي كه خواب نبودم ديده ام
من خواب ديده ام
ديده ام
ديده ام
ديده ام
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي ديگر
كسي بهتر
كسي كه مثل هيچ كس نيست
چرا من اين همه كوچك هستم
كه در خيابانها گم ميشوم
چرا پدر كه اين همه كوچك نيست
و در خيابانها هم گم نمي شود
كاري نمي كند
كاري نمي كند
كاري نمي كند كه آن كسي كه بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بياندازد
و مردم محله كشتارگاه
كه خاك باغچه هاشان هم خونيست
و آب حوض هاشان هم خونيست
و تخت كفش هاشان هم خونيست
كاري نمي كنند
كاري نمي كنند
كاري نمي كنند كه آن كسي كه بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بياندازد
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه در دلش با ماست
در نفسش با ماست
در صدايش با ماست
كسي كه آمدنش را نمي شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي مي آيد
و سفره را مي اندازد
و نان را قسمت ميكند
و پپسي را قسمت ميكند
و باغ ملي را قسمت ميكند
و شربت سياه سرفه را قسمت ميكند
و روز اسم نويسي را قسمت ميكند
و نمره مريضخانه را قسمت ميكند
و چكمه هاي لاستيكي را قسمت ميكند
و سينماي فردين را قسمت ميكند
درخت هاي دختر سيد جواد را قسمت ميكند
و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت ميكند
و سهم ما را هم مي دهد
من خواب ديده ام
ديده ام
ديده ام
ديده ام...
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه مثل هيچ كس نيست
شعر از فروغ فرخزاد
Tuesday, June 21, 2005
در زمان جنگ الجزاير بود که ژان پل سارتر با اتخاذ موضعي نمادين از تعهد پذيري روشنفکري، به سبک خاص خودش، در راه آشتي دو ملت اهتمام ورزيد. نفرين شدگان زمين يک رساله موجز در باره ي مبارزه ي ضد استعماري و جهان سومي است که به دقت سازوکار خشونت را که استعمار براي انقياد ملت ستمديده برقرار کرده تشريح مي کند. سارتر در ديباچه اش بدون هيچ تاملي از تزهاي فانون دفاع مي کند و حتي آنها را طبق سبک و سليقه ي خاص خود تصاحب مي کند.
او در پيش گفتار نفرين شدگان زمين فرانسويان را مخاطب خود قرار داده: « خوب نيست، هم وطنان من، شما که مي دانيد چه جنايت هايي به نام ما مرتکب شده اند، واقعا خوب نيست از ترس اين که مجبور شويد در باره ي خودتان به قضاوت بنشينيد، هيچ گونه سخني با هيچ کس و حتي با وجدان خود در ميان نگذاريد. در آغاز نمي دانستيد و من اين را باور مي کنم، بعد شک کرديد، و اينک مي دانيد، اما هنوز هم ساکتيد. هشت سال سکوت، باعث سرافکندگي است»
سارتر ضمن افشاي استعمار و باطل شماردنش، از دموکراسي پارلماني تنفر داشت و او در ابتدا از کمونيسم پشتيباني مي کرد اما بعدا از حزب کمونيست کناره گرفت. در نوامبر ۱۹۵۶، وقتي که حزب کمونيست فرانسه اشغال مجارستان توسط زره پوش هاي شوروي را تاييد کرد، اين گسست کامل شد. او در مسير رفتاري-اخلاقي خاصي قرار گرفت و در اثر تماس هاي مکرر به کشف امر تاريخي تازه تري که از پرولتاريا هم راديکال تر است: يعني استعمار شدگان، رسید.
او در طول اعتراضات جنبش دانشجويي اروپا در سالهاي بعداز 1968 مدتي به مائوئيستهاي اروپايي نزديك شد. سارتر خود را سنگري براي پناه جويي اخلاق و وجدان انقلابي و انساني ميدانست. او سعي نمود درطول فراز و فرود فعاليتهاي روشنفكري اش وحدتي ميان: ماركسيسم، اگزيستنسياليسم، مائوئيسم و نظرات دكارت برقرار كند. استالينيست هاي شوروي سابق او را روشنفكر خرده بورژوايي ناميدند كه راهگشاي چپ رويزيونيست در غرب شده. آنها دنباله روان نظرات سارتر را روشنفكران بريده چپ بيوطن نام گذاشتند. سارتر ميگفت، استالينيسم، نظامي اداري است كه روزي گوركن خود خواهد شد.
سارتر يک نابغه ي چند وجهي بود: نويسنده رمان، درام نويس،بيوگرافي نويس،تاريخ نگار،فيلسوف، نويسنده ي سناريو ،نگارنده ي داستان هاي کوتاه، مجري راديو،هوادار گروه هاي سياسي، مديرمجله، مؤسس روزنامه و حتا در دوراني کوتاه گرداننده ي يک حزب سياسي. سارتر نابغه اي است که جنون زمانه ي خويش را بازگو مي کند .
تعهد اجتماعي به طور جدي در قرن بيستم با ژان پل سارتر و كتاب "ادبيات چيست؟" در جامعه هنري جهان مطرح گرديد. سارتر معتقد بود كه "تنها راه نجات ادبيات از سرباري و انگلي توانگران اين است كه وارد ميدان مبارزه شود، يعني هنر براي حفظ منافع و حقوق مردم، خود را به آب و آتش بزند، بيآنكه به رنگ تعهد احزاب آلوده شود." سارتر فيلسوفي بود كه ميخواست نظريه مسئوليت نويسنده را بر پايه عقايد فلسفي توجيه كند.
سارتر در كتاب "ادبيات چيست؟" مينويسد: آيا ميتوان لحظهاي تصور كرد كه وقتي نود درصد سياهان جنوب آمريكا از حق راي محروماند، ريچارد رايت بپذيرد كه زندگياش را صرف تفكر و تأمل درباره حقيقت و زيبايي و نيكي جاودان كند؟ سارتر مينويسد: ادبيات نياز دارد كه عمومي و جهاني باشد. پس نويسنده، اگر ميخواهد كه خطابش به همه باشد و آثارش را همه بخوانند، بايد در صف اكثريت قرار گيرد، يعني در صف دو ميليارد گرسنه.
سارتر همچون ديگر متفكراني كه معمولاً نامشان با فلسفهي اگزيستياليسم پيوند خورده است (نظيري كيير كگارد، داستايوفسكي، نيچه، هيدگر كافكا و كامو) موقعيت فرد را كه ذاتاً در جهان تنهاست، مورد بررسي قرار ميدهد. جهاني كه در بهترين حالت نسبت به علايق فرد بيتفاوت است. اما در گزارش سارتر از اين موقعيت، آنچه بيش از همه جلب نظر ميكند، برداشت خاص او ار آزادي انسان و تأكيد بر اين مفهوم است. اگزيستنسياليسم آتهايستي سارتر، ضدبورژوا، ضدسرمايهدار، ضدمذهب و ضدارتجاع و اخلاق سنتي است. درنيهليسم او نه ارزشي ثابت وجود دارد و نه حقيقتي ابدي. جهان ابزورد سارتر شامل؛ تهوع، تنهايي و سردرگمي و آوارهگي بشر است. اوبراي پيشبرد انساني اگزيستنسياليسم، وارد مبارزات سياسي و اجتمايي گرديد.
او اگزيستانسياليسم را اين گونه تعريف مي كند : «وجود انسان مقدم بر ماهيت اوست». از نظر سارتر انسان تنها صاحب اصالت وجود است . از«سارتر» سوال مىشود كه خير انسانيت در چيست؟ وي در پاسخ مىگويد: "آن،چيزى است كه انسان تشخيص مىدهد" او بر خلاف اشیاء انسانها را ظرفی خالی می پندترد که ماهیت درونی اش پس از پا به عرصه وجود گذاشتنش شکل می گیرد اما از یک درد فلسفی رنج می برد و آن چرایی وجودش است
وي مىگويد: ما طبيعتي ثابت نداريم كه همهي كارهاي ما را پيشاپيش تعيين كند (طبيعتي كه مثلاً يك صخره، يك درخت يا يك سگ دارد.) از طرف ديگر ما براي هدف مشخصي ساخته نشدهايم و به اين جهان نيامدهايم تا صرفاً به وظايفي كه برايمان تعيين شدهاند عمل كنيم، ما با ابزاري كه آدمي براي اهداف مشخصي ميسازد، قابل مقايسه نيسيتم. ما خودمان بايد انتخاب كنيم كه چه كار بكنيم، به چه ارزشهايي ايمان آوريم، در زندگيمان چه شيوهاي آغاز كنيم و چه آرمانهايي را دنبال نماييم. در جهان معاصر انتخابهاي ما به راهنماي، حمايت و تضمينهاي آيينهاي ديني و متافيزيكي وابسته نيست. شايد من بخواهم از آموزههاي ده فرمان پيروي كنم. اما در همان حال ميتوانم تصميم بگيرم كه نسبت به اين فرامين چه ديدگاهي داشته باشيم، آنها را واقعيتي اخلاقي بدانم يا حقايق ديني. ممكن است من به يك نهضت سياسي بپيوندم و براي عدالت اجتماعي مبارزه كنم. اما هيچ گاه نميتوانم به طور كامل ثابت كنم كه عقيدهي من از ديگر عقايد بهتر است و آرماني كه من اتخاذ كردهام حتماً در دراز مدت پيروز خواهد شد. بنابراين وقتي سارتر ادعا ميكند كه ما اساساً آزاد هستيم – آزاديم تا هر لحظه از آنچه در گذشته بوديم و از آنچه ديگران از ما توقع دارند، رها شويم – اين آزادي را مسؤوليتي سنگين به دوش آدمي ميداند. به بيان او ما ((محكوم به آزادي)) هستيم. ما ((با اضطراب، تنهايي و نااميدي)) دست به انتخاب ميزنيم.
روزي كه كميته توزيع نوبل درسال 1964 سارتر را برنده نوبل ادبيات اعلان نمود، او آنرا رد كرد و تحويل نگرفت و گفت كه نميخواهد از اينطريق تبديل به مؤسسه يا سازماني نيمه رسمي شود. ازجمله ديگر كفرهاي ادبي سارتر اين بود كه ميگفت: " ترس، احساس گناه و وجدان ناراحت بندگان، عطرهايي معطر براي دماغ خدايان قدرت طلب هستند. زماني خدايان و شاهان و اربابان ميتوانند برمردم حكمراني كنند كه آنها به حقوق و آزادي خود آشنا نباشند و اگر روزي روزگاري، آزادي بخشي ازشخصيت، روح و جان انسان شود، ديگر خدايان و ساير شارلاطانهاي تاريخ قادر به كاري نيستند. "
....
هر چه بنویسم کم است ... امروز برايم عجيب نبود وقتی که در راديو شنيدم که بازدید از غرفه ای که به این مناسبت در پاريس برايش باز کرده بودند بسيار ناچيز بود. ... به همان دليل هميشگي. عجيب خسته ام امروز. شايد براي همين.
Wednesday, June 8, 2005
مي دانم که اينروز را فقط کانادا براي آگاهي عمومي در پاکيزه سازي هوا و تغيير دماي زمين نامگذاري کرده است ... مي دانم که من يکي از معدود کساني هستم که اين يکروز هم که شده ماشينشان را استفاده نمي کنند ... اما يک حسي محکم مي گويد: « با دوچرخه مي روي! ... ماشين بي ماشين!». راه ديگري نيست انگار.
صبح از شدت خواب آلودگي مي خواهم بالا بياورم. بايد لااقل ۴۵ دقيقه زودتر از خانه خارج شوم تا شايد همان ساعتي برسم که هر روز مي رسم - که نيم ساعتي ديرتر از ساعت شروع کار شرکت است! بلند مي شوم و دست و صورتم را مي شويم اما به ديدن تن کشيده و تيره رنگ تو که نيمه خواب و بيدار روي تخت افتاده اي همه ي انگيزه ام را براي رفتن از دست مي دهم و دمر روي تخت مي افتم: « من زنگ مي زنم و مي گويم که امروز نمي روم!» و سرم را زير بالش پنهان مي کنم ... زور که نيست ... امروز نمي روم سرکار! مي خندي. از ته دل:«چي چيو نمي رم سرکار ... پاشو بينم.»
لباس مي پوشم و سر ميز مي ايم و در حال نق و نق تکه هاي موز و شليل را که در دهانم مي گذاري با همان بي اشتهايي معمول صبح ها به زور قورت مي دهم:« روز را بايد با قهوه شروع کرد.» و سرم را برمي گردانم تا از شر گردوي خيس خورده اي که مي خواهي در دهانم فرو کني خلاص شوم. بامزه است ... هيچ گوش نمي کني. بسته اي براي نهارم مي پيچي: سبزي خوردن و پنير بز و گردو تازه .. با يک آووکادو و يک موز. شيشه ي پر از اب پرتقال را در جاي اب دوچرخه جا مي کني: «برو به سلامت».
خوب است که در هفته سه-چهار روزی اش را با هم نيستيم . هه! روزهای تنهايی و ازادی در راه شرکت "نصف قهوه-نصف کاپوچينو" را با يک شيرينی شکلاتی بالا می اندازم و به هيچوجه به خاصيت غذايی چيزی که می خورم فکر نمی کنم: « بابا چيزها را بايد به خاطر مزه شان هم خوردها !! » ... هی خاصيت ... هی بازده ی غذايی ... ! و زبانم را برايت در می آورم.
عقربه ي کيلومتر شمار دوچرخه که پانزده کيلومتر را نشان مي دهد تازه مي شود گفت که خوابم پريده است. به ترافيک نگاه مي کنم که کمتر از هيچ روزي نيست. در چراغ قرمز سر خيابان Keele مي ايستم:«کي ياد گرفتي که بايد براي هر چيزي بهايش را بپردازي؟» ... فکر مي کنم که اصلا ايا توانايي پرداختن هزينه هاي چيزهايي را که مي خواهم، دارم؟ ساده است خوب. من مي توانم راجع به آزادي،دمکراسي، محو فقر و عدالت اجتماعي، مبارزه با سرمايه داري ووو ... شعار بدهم ... راجع به افريقا و فلسطين و زنان محجبه ي عربستان سعودي ... اما آيا مي توانم براي حل گوشه ي کوچکي از اينهمه حتي يک عنصر ساده را در زندگي روزمره ام تغيير دهم؟ مکالماتمان را راجع به سيستم سرمايه داري به ياد مي آورم و تو را که به مارکهاي لباسهايم - همان طور که بر تنم مي خواني شان - مي خندي:« کلوين کلاين ... تامي هيلفيگر ... جونز نيويورک ...». موهايت را مي کشم تا مانع از اين شوم که مارک بلوزم را بخواني ... شرم آور است نه؟ حالا در عصر گرم و دم کرده ي تورنتو کي بيست و پنج کيلومتر را از شرکت تا خانه پا بزند؟
Friday, June 3, 2005
سياوش کسرائی
اي واژه خجسته آزادي
با اين همه خطا
با اين همه شكست كه ماراست
آيا به عمر من تو تولد خواهي يافت ؟
خواهي شكفت اي گل پنهان
خواهي نشست آيا روزي به شعر من ؟
آيا تو پا به پاي فرزندانم رشد خواهي داشت ؟
اي دانه نهفته
آيا درخت تو
روزي در اين كوير به ما چتر مي زند ؟
گفتم دگر به غم ندهم دل ولي دريغ
غم با تمام دلبريش مي برد دلم
فرياد اي رفيقان فرياد
مردم ز تنگ حوصلگي ها دلم گرفت
وقتي غرور چشمش را با دست مي كند و كينه بر زمين هاي باطل
مي افكند شيار
وقتي گوزنهاي گريزنده
دل سير از سياحت كشتارگاه عشق
مشتاق دشت بي حصار آزادي
همواره
در معبر قرق
قلب نجيب خود را آماج مي كنند
غم مي كشد دلم
غم مي برد دلم
بر چشم هاي من
غم مي كند زمين و زمان تيزه و تباه
آيا دوباره دستي
از برترين بلندي جنگل
از دره هاي تنگ
صندوقخانه هاي پنهان اين بهار
از سينه هاي سوخته صخره هاي سنگ
گل خارهاي خونين خواهد چيد ؟
آيا هنوز هم
آن ميوه يگانه آزادي
آن نوبرانه را
بايد درون آن سبد سبز جست و بس ؟
با باد شيوني است
در بادها زني است كه مي ميرد
در پاي گاهواره اين تل و تپه ها
غمگين زني است كه لالايي مي گويد
اي نازينن من گل صحرايي
اي آتشين شقايق پر پر
اي پانزده پر متبرك خونين
بر بادرفته از سر اين ساقه جوان
من زيست مي دهم به تو در باغ خاطرم
من در درون قلبم در اين سفال سرخ
عطر اميدهاي تو را غرس مي كنم
من بر درخت كهنه اسفند مي كنم به شب عيد
نام سعيد سفيدت را اي سياهكل ناكام
گفتم نمي كشند كسي را
گفتم به جوخه هاي آتش
ديگر نمي برندش كسي را
گفتم كبود رنگ شهيدان عاشق است
غافل من اي رفيق
دور از نگاه غمزده تان هرزه گوي من
به پگاه مي برند
بي نام مي كشند
خاموش مي كنند صداي سرود و تير
اين رنگ بازها
نيرنگ سارها
گلهاي سرخ روي سراسيمه رسته را
در پرده مي كشند به رخسار كبود
بر جا به كام ما
گل واژه ه اي به سرخي آتش به طعم دود
مي دانيد که برشت اين شعر را در سال ۱۹۳۹ و در زمان تبغيد در دانمارک نوشت. نام شعر «به آيندگان» است ( ترجمه ي دقيق اين است:« به آنهايي که بعدا به دنيا مي آيند» و سه قسمت دارد. چون شما تنها قسمت سوم را نقل کرده بوديد، ينده هم فقط همان قسمت را ترجمه کردم. البته پاراگراف آخر در ترجمه ي مورد استفاده ي شما نيامده بود.
من بايد يک نکته ي کوچک را بگويم که من کتابهاي برشتم را اينجا با خودم ندارم ... اين تکه شعر را از ياداشتهاي زمان دانشجويي ام - که تنها چند تايي شان را دارم و در اين وبلاگ هم نوشته امشان - نقل کردم. راستش برشت و ايبسن خواني من بر مي گردد به بيست سالگي ... آن موقع که وزن همه ي جهان روي دوشمان سنگيني مي کند و مي خواهيم آن را نجات دهيم. سالهاي سال پيش ...
Ihr, die ihr auftauchen werdet aus der Flut
In der wir untergegangen sind
Gedenkt
Wenn ihr von unseren Schw䣨en sprecht
Auch der finsteren Zeit
Der ihr entronnen seid
شما، شمايي که از اين سيل که ما را به کام خود کشيد
سر برخواهيد آورد،
هنگامي که شما از کاستي هاي ما سخن مي گوييد،
از اين دوران تيره اي نيز
که شما از آن رسته ايد،
ياد کنيد
Gingen wir doch, ?r als die Schuhe die L䮤er wechselnd
Durch die Kriege der Klassen, verzweifelt
Wenn da nur Unrecht war und keine Emp?g.
ما، مايوسانه، به نبردهاي طبقاتي رفتيم
ه رجايي که فقط بي عدالتي بود، و قيامي نبود
و بيشتر از کفشها، کشورها را عوض کرديم
Dabei wissen wir doch:
Auch der Hass gegen die Niedrigkeit
Verzerrt die Z?R>Auch der Zorn ?as Unrecht
Macht die Stimme heiser. Ach, wir
Die wir den Boden bereiten wollten f?eundlichkeit
Konnten selber nicht freundlich sein.
در حالي که ما ميدانيم:
نفرت از پستي هم،
خطوط چهره را دگرگونه مي کند
خشم بر بي عدالتي هم
به صدا خشونت مي بخشد
افسوس، ما
ما که مي خواهيم زمين را براي مهرباني آماده کنيم،
خود نتوانستيم که مهربان باشيم.Ihr aber, wenn es so weit sein wird
Dass der Mensch dem Menschen ein Helfer ist
Gedenkt unserer
Mit Nachsicht.
شما اما، زماني که سرانجام آن روز فرا رسيد
که انسان ياريگر انسان ديگري ست
با اغماض
ما را به ياد آريد
Wednesday, June 1, 2005
http://www.live8live.com
فقر را به تاريخ بسپريم
Bob Geldof, the Irish rocker who spearheaded the Live Aid concerts in 1985 to raise money to help alleviate famine in Africa, announced the Live 8 shows Tuesday at a London news conference. The concerts are timed to anticipate the G8 summit that gets underway a few days later in Scotland, where leaders of the world's eight richest nations will meet to discuss world issues
This is without doubt a moment in history where ordinary people can grasp the chance to achieve something truly monumental and demand from the eight world leaders at G8 an end to poverty," Geldof said. "The G8 leaders have it within their power to alter history. They will only have the will to do so if tens of thousands of people show them that enough is enough
Geldof said the focus this time is on raising awareness, not money. The goal is to encourage G8 member nations — the U.S., Russia, Canada, Britain, France, Germany, Italy and Japan — to increase aid to impoverished Third World nations and to cancel those nations' debts to the world's richest countries.
We will not tolerate the further pain of the poor while we have the financial and moral means to prevent it," Geldof said Tuesday. "What we started 20 years ago is coming to a political point in a few weeks. What we do next is seriously, properly, historically and politically important