"امکان" می تواند ادم را زنده نگاه دارد.
"امکان" بازگشتن ... "امکان" باز با تو بودن.
فکر می کنم چرا چند وقتی است اینقدر بال بال می زنم ... در این شهر ...در این تنهایی دامنگیر که همیشه و همه جا با من بوده است . من که به نبودنت عادت کرده ام. به نخواستنت حتی.
همین است. همین را از دست داده ام. برای همیشه از دست داده ام. "امکان بودن با تو" را. .
می توانم کاسبکارانه بنشینم و چرتکه بیاندازم که چه چیزهایی را به دست آورده ام به ازای از دست دادن این امکان.
نه کاسبی بلدم و نه چرتکه ای دارم ... نه جایی هستم ... و نه چیزی را دوست دارم ... دوست گرفته ام ... بعد ازتو.
در این زندگی محدود که برای خودم ساخته ام شادی هست- و من قدر شناسم- اما این نه قرار است و نه می تواند اندوهم را -در دوری از تو و شهری که دوست می دارم- تسکین دهد.
در دنیای من، که به نظر می رسد خودم فقط ساکنش هستم، غم و شادی را می شود با هم نگاه داشت ... بی آنکه یکی آن دیگری را کمرنگ یا محدود کند ... می شود تاختشان نزد با هم. اندوه یکدست ... شادی یکدست ... بیقراری در عین قرار.
یکجوری همه چیز همیشه خواسته است به من ثابت کند که قرار دارم یا ندارم ... گذشته ام یا نه، مانده ام ... عاشقم یا فارغم ... باخته ام یا برده ام ... یکپارچی سالم و پایدار ... یکپارچگی خواستها و بایست هاو نبایستها ... که فکر می کند همه چیز را می داند ... و راه حلشان را ... و مرا بیزار می کند ... و از حس بیهودگی پر.
میان قول و قرارهایمان در آن ماه های آخر -که یکجورهایی همه اش را توانستیم نگاه بداریم گمانم-این یکی یادمان رفت : «بیا هیچ چیز را با هیچ چیز تاخت نزنیم. باشد؟»
Friday, January 29, 2010
کیتی: "چی می شد اگر ما همه ی این که هست را پشت سر می گذاشتیم ... -در کنار هم- پیر می شدیم وهمه چیز به اسان و غیر پیچیده بود ... مانند دوران جوانی مان."
هابل: "آسان؟ چیزها -بین ما- همیشه پیچیده بودند."
کیتی: "شاید. شاید پیچیده بودند اما ... They Were Lovely."
***
ما هم Ending خودمان را داشتیم که به طور احمقانه ای شبیه بود به حس و حال این دو تا ... و من هنوز می توانم کشاله هایش را یک جایی درون شکمم احساس کنم ... "THEY WERE LOVELY!"
هابل: "آسان؟ چیزها -بین ما- همیشه پیچیده بودند."
کیتی: "شاید. شاید پیچیده بودند اما ... They Were Lovely."
***
ما هم Ending خودمان را داشتیم که به طور احمقانه ای شبیه بود به حس و حال این دو تا ... و من هنوز می توانم کشاله هایش را یک جایی درون شکمم احساس کنم ... "THEY WERE LOVELY!"
Those who have never loved, never left or been left behind, those who have never lost ... seem so poor to me now!
Thursday, January 28, 2010
امروز لیلای کانادایی یازده ساله شد.
یازده سال پیش امروز من ایران را ترک کردم. عاشق و دلتنگ ... با چشمانی گریان.
دوستانم راهرویی در دو طرف در فرودگاه تشکیل دادند و من از میانشان گذشتم و خدا می داند که حس کسی را داشتم که به دنیای دیگر می رود ... حس مردن.
چرخیدم ... و در آخرین لحظه نگاهی به صورتت انداختم. برای آخرین بار.
و همین.
من حالا در کانادا سیاست را دنبال می کنم و رای می دهم و هزار مرض دیگر ... اما هرگز حتی برای یک لحظه حسی نسبت به ان نداشته و ندارم ...از نخست وزیر فعلی اش کمتر از رییس جمهور فعلی ایران بیزار نیستم ... و از سیاست بازی های پارتی های سیاسی اش کمتر دلخون!
از اینکه در کشوری هستم که امنیت و ثبات دارد شاید گاهی احساس آسودگی میکنم اما نمی توانم انکار کنم که یک روز زندگی در ایرانم به همه ی این یازده سال می ارزیده است.همینکه صبحها از خانه که بزنی بیرون توچال را ببنی که سرجایش نشسته است ... در قاب مهربان کوهها به دور شهر.
بچه گانه است شاید اما در طی این سالها دق بودن با دوستان قدیمی ام -حمیرا و محمود و علی و تو و بقیه- هر وقت که در ایران به دور هم جمع می شده اند مرا کشته است. دلم می خواست هنوز بتوانم به دوستانم که به کوه های شهری می مانند که از آن دور مانده ام -نتراشیده و خشن و دوست داشتنی- بگویم:"هی! خیلی دور برندارید! من برمی گردم".
اما با آمدن یوسف دیگر حتی امکان بازگشتی در کار نیست. نمی توانم یوسف را از پدرش -که ایران را برای همیشه ترک کرده است- جدا کنم ... مگر اینکه خودم و یوسف را با یک نقشه ی عالی از شر پدرش که اصلا جای انکار ندارد که پدر خوبی است راحت کنم و بساط عشق و همراهی پدر و پسر را برچینم و بزنم به چاک جاده که ... نه بابا ...من اینکاره نیستم.!!
***
امروز لیلای کانادایی یازده ساله شد. به مناسبت همین تولد نامیمون بعد از ماه ها "I broke the holy pact" و رفتم Tim Hortons و یک کاپوچینو با اسانس فرنچ ونیلا در اندازه ی کوچک خریدم ... . و خدا می داند حالا که عادت کرده ام به قهوه ی خوب باید بگویم:"It tastes like Shit!" ... ریختمش دور! I am sooooo over you, .... basterd!!
آی ی ی ی چایی های قندیهلوی دربند کجایید؟
یازده سال پیش امروز من ایران را ترک کردم. عاشق و دلتنگ ... با چشمانی گریان.
دوستانم راهرویی در دو طرف در فرودگاه تشکیل دادند و من از میانشان گذشتم و خدا می داند که حس کسی را داشتم که به دنیای دیگر می رود ... حس مردن.
چرخیدم ... و در آخرین لحظه نگاهی به صورتت انداختم. برای آخرین بار.
و همین.
من حالا در کانادا سیاست را دنبال می کنم و رای می دهم و هزار مرض دیگر ... اما هرگز حتی برای یک لحظه حسی نسبت به ان نداشته و ندارم ...از نخست وزیر فعلی اش کمتر از رییس جمهور فعلی ایران بیزار نیستم ... و از سیاست بازی های پارتی های سیاسی اش کمتر دلخون!
از اینکه در کشوری هستم که امنیت و ثبات دارد شاید گاهی احساس آسودگی میکنم اما نمی توانم انکار کنم که یک روز زندگی در ایرانم به همه ی این یازده سال می ارزیده است.همینکه صبحها از خانه که بزنی بیرون توچال را ببنی که سرجایش نشسته است ... در قاب مهربان کوهها به دور شهر.
بچه گانه است شاید اما در طی این سالها دق بودن با دوستان قدیمی ام -حمیرا و محمود و علی و تو و بقیه- هر وقت که در ایران به دور هم جمع می شده اند مرا کشته است. دلم می خواست هنوز بتوانم به دوستانم که به کوه های شهری می مانند که از آن دور مانده ام -نتراشیده و خشن و دوست داشتنی- بگویم:"هی! خیلی دور برندارید! من برمی گردم".
اما با آمدن یوسف دیگر حتی امکان بازگشتی در کار نیست. نمی توانم یوسف را از پدرش -که ایران را برای همیشه ترک کرده است- جدا کنم ... مگر اینکه خودم و یوسف را با یک نقشه ی عالی از شر پدرش که اصلا جای انکار ندارد که پدر خوبی است راحت کنم و بساط عشق و همراهی پدر و پسر را برچینم و بزنم به چاک جاده که ... نه بابا ...من اینکاره نیستم.!!
***
امروز لیلای کانادایی یازده ساله شد. به مناسبت همین تولد نامیمون بعد از ماه ها "I broke the holy pact" و رفتم Tim Hortons و یک کاپوچینو با اسانس فرنچ ونیلا در اندازه ی کوچک خریدم ... . و خدا می داند حالا که عادت کرده ام به قهوه ی خوب باید بگویم:"It tastes like Shit!" ... ریختمش دور! I am sooooo over you, .... basterd!!
آی ی ی ی چایی های قندیهلوی دربند کجایید؟
Tuesday, January 26, 2010
Monday, January 25, 2010
در نوشته ی قبلی -که سالها قبل نوشته بودمش- «حقیقت» ها را پاک کردم و به جایشان نوشتم: «واقعیت»
فکر می کنم: "هر چیزی که که واقعیت دارد، حتما حقیقت دارد ... هست. رخ داده است. موضوعیت دارد. واقعیت دارد. حقیقی است
اما ایا هر چه که حقیقت دارد به واقعیت می رسد؟ "
***
می بینی ... در آن سالهای درد و دوری ... "واقعیت" و "حقیقت" برایم یکی شده بودند ... چطور نَمُردم عجیب است.
فکر می کنم: "هر چیزی که که واقعیت دارد، حتما حقیقت دارد ... هست. رخ داده است. موضوعیت دارد. واقعیت دارد. حقیقی است
اما ایا هر چه که حقیقت دارد به واقعیت می رسد؟ "
***
می بینی ... در آن سالهای درد و دوری ... "واقعیت" و "حقیقت" برایم یکی شده بودند ... چطور نَمُردم عجیب است.
در سايه هاي تيره و روشن شبي كه در اعماقش مرا با خود مي برد تا دره هاي سنگي ان راه اشنا، تا ارتفاعي كه به چشم انداز پر درخت آن ده سردسير وحاشيه ي رودي كه در انتهاي شيبي تند تا اعماق دره فرو مي ريزد، با هم نشسته ايم. در ميان كساني كه دوستشان دارم و در ميان كساني كه دوستشان داري.
و فاصله.
مي داني ... خوابها رنگ خواب ندارند، شكل واقعیتند، بوي واقعیت مي دهند و طعم تلخ ان را بر لبانم مي نشانند كه پاك شدني نيست. درست مانند نگاه كردن در اينه ي چشماني كه در انعكاسشان خود را باز نمي شناسي، بي برق سيال و جادويي عشق. لمس دستاني كه از آن مهر دبرپا و بوسه اي كه از آن تب جاودانه تهي گشته است.
ديگر خوابهايم هم تاب واقعیت گرفته اند.
***
در نوشته ی بالا -که سالها قبل نوشته بودمش- «حقیقت» ها را پاک کردم و به جایشان نوشتم: «واقعیت»
فکر می کنم: "چیزی که واقعیت دارد،.. هست. رخ داده است. موضوعیت دارد. حقیقی است ... ایا اما هر چه که حقیقت دارد به واقعیت می رسد؟ "
***
در آن سالهای درد و دوری ... "واقعیت" و "حقیقت" برایم یکی شده بودند ... نَمُردم عجیب است.
و فاصله.
مي داني ... خوابها رنگ خواب ندارند، شكل واقعیتند، بوي واقعیت مي دهند و طعم تلخ ان را بر لبانم مي نشانند كه پاك شدني نيست. درست مانند نگاه كردن در اينه ي چشماني كه در انعكاسشان خود را باز نمي شناسي، بي برق سيال و جادويي عشق. لمس دستاني كه از آن مهر دبرپا و بوسه اي كه از آن تب جاودانه تهي گشته است.
ديگر خوابهايم هم تاب واقعیت گرفته اند.
***
در نوشته ی بالا -که سالها قبل نوشته بودمش- «حقیقت» ها را پاک کردم و به جایشان نوشتم: «واقعیت»
فکر می کنم: "چیزی که واقعیت دارد،.. هست. رخ داده است. موضوعیت دارد. حقیقی است ... ایا اما هر چه که حقیقت دارد به واقعیت می رسد؟ "
***
در آن سالهای درد و دوری ... "واقعیت" و "حقیقت" برایم یکی شده بودند ... نَمُردم عجیب است.
Friday, January 22, 2010
Thursday, January 21, 2010
گفت: -سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلی بود.
گلها گفتند: -سلام.
شهريار کوچولو رفت تو بحرشان. همهشان عين گل خودش بودند. حيرتزده ازشان پرسيد: -شماها کی هستيد؟
گفتند: -ما گل سرخيم.
آهی کشيد و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان يکی هست و حالا پنجهزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو يک گلستان! » و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بايک دانه گل خودم را دولتمندِ عالم خيال میکردم در صورتیکه آنچه دارم فقط يک گل معمولی است..»
رو سبزهها دراز شد و حالا گريه نکن کی گريهکن.
***
***
شهريار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظهی جدايی که نزديک شد روباه گفت: -آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگيرم.
شهريار کوچولو گفت: -تقصير خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهليت کنم.
روباه گفت: -همين طور است.
شهريار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازير میشود!
روباه گفت: -همين طور است.
-پس اين ماجرا فايدهای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو يک بار ديگر گلها را ببين تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است.
گلها حسابی از رو رفتند.
شهريار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگليد اما خالی هستيد. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبيند مثل شما. اما او به تنهايی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتايی که میبايست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها يا خودنمايیها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.
Wednesday, January 20, 2010
Friday, January 15, 2010
پانویس نانوشته ی پست قبل!
من شاید سختگیر بودم یا بی گذشت .. کودک بودم یا زیاده خواه... و تو ... نمی خواهم از تو بنویسم ... با حسی که دیگر گذشته است ... .دوستت داشته ام ... و همین همیشه برایم کافی بود ... کافی هست.
می دانی ... من "می دانم" که همیشه محق نبودم، نیستم ... من همیشه بی تقصیر نبودم، نیستم ... من برای سالها دچار دیو خشم ماندم و تاب آن در من مانده است ... و وانهادگی در من قطغا رنگ تلحی گرفت و این تلخی به آزار آنها انجامید که دوستشان داشتم ... من هم هرگز نتوانستم از تو بگذرم ... و به آن آخرین صخره ی درد آویزان ماندم .... هراسان و زخمی ... و من شاید برای رسیدن به آرامش ازحقیقت عریان رو برگرداندم ... و زخم خورده و عاصی رفتاری داشتم که از انصاف و از مهر ... در مفهوم مطلقش فاصله داشت.
و تفاوت شاید در اینجاست ... من در چنگال همه ی این هیولاها بودم ... و تنها نبودم ... اما در باز شناختنشان ... تنها ماندم. و در رهایی از آنها.
خشم و تلخکامی شاید ابتدایی ترین و کورکورانه ترین دستاورد رنج هستند ... اما آگاهی به این همه که رفته است، که می رود، می تواند بهترین محصول آن باشد. "من سهم خودم را در همه ی آنچه رفته است باز می شناسم ... می پذیرم و از آن دوری می جویم". از خودم نمی توانم ... اما از آنچه که مرا با خود به قعر می کشد؟
از رنج نهراسیم ... و از تنهایی.
من شاید سختگیر بودم یا بی گذشت .. کودک بودم یا زیاده خواه... و تو ... نمی خواهم از تو بنویسم ... با حسی که دیگر گذشته است ... .دوستت داشته ام ... و همین همیشه برایم کافی بود ... کافی هست.
می دانی ... من "می دانم" که همیشه محق نبودم، نیستم ... من همیشه بی تقصیر نبودم، نیستم ... من برای سالها دچار دیو خشم ماندم و تاب آن در من مانده است ... و وانهادگی در من قطغا رنگ تلحی گرفت و این تلخی به آزار آنها انجامید که دوستشان داشتم ... من هم هرگز نتوانستم از تو بگذرم ... و به آن آخرین صخره ی درد آویزان ماندم .... هراسان و زخمی ... و من شاید برای رسیدن به آرامش ازحقیقت عریان رو برگرداندم ... و زخم خورده و عاصی رفتاری داشتم که از انصاف و از مهر ... در مفهوم مطلقش فاصله داشت.
و تفاوت شاید در اینجاست ... من در چنگال همه ی این هیولاها بودم ... و تنها نبودم ... اما در باز شناختنشان ... تنها ماندم. و در رهایی از آنها.
خشم و تلخکامی شاید ابتدایی ترین و کورکورانه ترین دستاورد رنج هستند ... اما آگاهی به این همه که رفته است، که می رود، می تواند بهترین محصول آن باشد. "من سهم خودم را در همه ی آنچه رفته است باز می شناسم ... می پذیرم و از آن دوری می جویم". از خودم نمی توانم ... اما از آنچه که مرا با خود به قعر می کشد؟
از رنج نهراسیم ... و از تنهایی.
به نقل از ادریس یحیی که از سوبان نقل می کند
مانیفست یک تنهایی
و خوب اینجا .. از آن همه که دوست می دارم ... بلاشرط و یکپارچه ... دور مانده ام.
یامیگويم٬ عصيان من بيش از تحملم نبوده! گيرم آنکه مدارا میکند٬ ضعيفتر است و ناگريز رنج میبرد! من ولی مدارا نکرده بودم٬ سوخته بودم٬ بیصدا.
مانیفست یک تنهایی
از آن که معشوق خود را، در موضع ضعف، نیاز و یا حسادت و زیاده خواهی بیشتر دوست دارد، همچون از بیماری روانی، هراس دارم.
***
از آنها که همیشه در هر آنچه که رفته است محقند، دوری می کنم.
***
از آنها که همیشه در هر آنچه که رفته است بی تقصیرند، دوری می کنم.
***
از آن که زندگی خود را، با مقایسه ی آنجا که هست و آنچه که هست ... با دیگری ... محک می زند، دوری می کنم.
***
از انها که وانهادگی، درشان به خشم یا تلخی بی پایان (ببین! گفتم: بی پایان) می انجامد ... از هر آنچه که رنگ خشم و کینه دارد و بوی انتقام می دهد دوری می کنم.
***
تازگی ها از آدمهای عاشق، آنجا که سخت در تاب و تب و عذابند، در دوری از معشوق سنگدل، دوری می جویم. آن ظرافت .. آن درک لازم از عاشقیت را -با جامدیتی غیر قابل باور- از دست داده ام.
***
از آنها که عزم رفتن می کنند اما پل های پشت سر خود را -از سر ضعف، هراس یا آینده نگری- خراب نمی کنند -شامل همه ی مزدوجانی که دیده ام که صادق و دلدار عاشق می شوند و همسر سابق را به بهانه ی ترحم یا مسئولیت با خود به دهلیزهای تودرتوی یک رابطه ی بیمار و فرسایشی می کشانند، پرهیز می کنم.
***
از آدمهایی که موقعیت چیزها را در نظر می گیرند ... تا مفهوم شان را، دوری می جویم .
***
از آن که هر عملی را ... هر چند حقیر یا غیر منصفانه .... وقتی که از سر حسادت عاشقانه انجام می شود تقدیس می کند ... دوری می کنم. هر چند شاید تفاوت تنها در تعریف مان از مفهوم عشق است که برای بعضی معنای به دست آوردن و نگاه داشتن را دارد، و برای من معنای آزاد کردن ... آزاد شدن.
***
از آنها که به خودشان دروغ می گویند -خیلی- دوری می جویم ... و و بالطبع از آنها که به من.
***
از کسانی که دوستت دارند تا آن زمان که اطمینان دارند که دوست داشته می شوند ... دوری می کنم. و البته از آنها که اندازه ی دوست داشتنشان خیی زیاد رابطه دارد با اندازه ی دوست داشته شدنشان!
***
از کسانی که همیشه قربانی شرایط هستند - حالا خانواده،جامعه، مذهب، جنسیت ووو ... پرهیز می کنم.
***
از آدمهایی که می گذارند دیگری، مادرشان، پدرشان، همسرشان یا فرزندشان یا ... خطوط زندگی را برایشان تعریف کنند ... و از این حس که بودن شان را محدود می کند ، با ترجمه اش به مورد توجه و محبت و مراقبت قرار گرفتن لذت می برند، دوری می کنم.
***
از انها که مثل آوار سر طرف مثابل خراب می شوند و می گویند که می میرند اگر آن دیگری ترکشان کند، مثل سگ می ترسم!
***
از آنها که می مانند اما نمی بخشند دوری می کنم.
***
از آنکه به خودش این حق را می دهد تا دیگری را در موضع انتخاب قرار دهد: «یا من یا ... حالا هر چیز دیگری» پرهیز می کنم.
***
از آدمهای ضد مذهب، ضد سوسیالیست، ضد کاپیتالیزم ... یا بهتر بگویم از ضدیت دوری می کنم. PRO را ترجیح می دهم: پرو سوسیالیزم، (حالا حتی) پرو کاپیتالیسم، پرو هموسکشوالیتی، پرو وات اور!!
***
از آدمهایی که برای حیوانات حقوقی قائل نیستند (لابد به جز حق خوردن و استفاده از پوست و مویشان) و به برتری انسان به آن شکل باور دارند که همه ی موجودات دیگر را در قبال ان کم یا بی اهمیت می شمرند، پرهیز می کنم.
***
و ... از آنها که به محض اینکه احساس می کنند در جایی مورد تاییدت نیستند به سمت تو رو می کنند و می گویند که: «خودت چه؟» ...خیلی دوری میکنم
***
از تو که مرا دچار خود می کنی ... و دچار این همه ... دوری می جویم.
***
آزادت می کنم. از بودن با خودم. این باری است که تنها من برای بردن آن برگزیده شده ام.
و خوب اینجا .. از آن همه که دوست می دارم ... بلاشرط و یکپارچه ... دور مانده ام.
Thursday, January 14, 2010
پارسال ... امروز .. داشتیم می رفتیم بیمارستان ... یا شاید هم رسیده بودیم ... من در حالی نبودم که بدانم.
پارسال ... امشب ساعت ۱۰:۲۱ یوسف یک ساله می شود.
پارسال ... امشب ساعت ۱۰:۲۱ دقیقه، یکی از نیمه های چندینِ من، یک نیمه که کلک خیلی از نیمه های درب و داغون گذشته را کنده است و انگار آمده است تا بماند، لیلای مادر، یک ساله می شود.
Monday, January 11, 2010
در یک چشم بر هم زدن ... یوسف یک ساله شد .
گاهی فکر می کنم پیش از حضور او،در تورنتو زندگی ام کما بیش مفهومی "کمّی" داشت. ورق زدن برگهای تقویم و پیدا کردن روزهایی که معنای خاصی می توانستند داشته باشند -و نداشتند- ... و شمردن تعداد آدمها و بشقابها و کیسه خوابها در مهمانی ها و سفرهای گروهی ... اسم مسیرها و کمابیشِ کیلومترهای پیاده روی ... رانندگی های بی پایان از این سر جنوب اونتاریو تا آن سرش ... آدمها که امدند و رفتند ... بی هیچ تعلق خاطری ... در طلب چیزی که نیستی یا نداشته ای یا نخواسته ای ... در تب و تاب آنچه که در پشت سر گرد آورده اند و برای از دست ندادنش به هر وسیله ای آویزان می شوند ... و تنهایی تو و زق زق زخمهایت که در میانه ی این همه شدت می گیرند ... و تهوع مداومت که بر حس پذیرش پیشی گرفته است ... به تکرار.
و این شهر با خیابانهای بیقواره ی تکراری ... حرفهای تکراری.
تلخ ...تاریک ... تنها.
***
با آمدن یوسف، چیزها انگار مفهوم شدند.
***
با آمدن یوسف، زندگی از هیاهوی همه برای هیچ فاصله گرفته و بودن باز مفهومی "کیفی" ... مفهومی عمیق و عاشقانه پیدا کرده است. مکان و زمان و تعداد و فاصله مفهومی ندارد. همه چیز برایم حول آن یک هستی می گردد که هست.
یوسف هست. هر روز هیجان انگیزتر از دیروز. عزیزتر. مهربانتر. شیرین تر.
من برای تو هم همین را ارزو می کنم: "A Glance of Happiness".
***
بازی می کنیم. چشمهایش به دیدن در باز اشپزخانه برق عجیبی می زند و خیز برمی دارد ... به دنبالش می دوم و می گیرمش و می چلانمش و بالا و پایین می اندازمش و می بوسمش ... می خندد و از خودش دفاع می کند ... کودکی است سرخوش و مهربان. دنیایی است برایم وقتی می بینم که بچهک اینقدر احساس خوشبختی می کند. دیدن این حس یکدست و مسری خوشبختی در چشمهایش من را - و پدرش را- از خود بیخود می کند.
می نشینم و به صدایش که به جیک جیک گنجشکی شاد در بهار می ماند -وقتی که اسباب بازی هایش را یک به یک بر می دارد و باهاشان برای لحظه ای بازی میکند و زمین می گذاردشان تا دیگری را بردارد- گوش می کنم و شادی مفهومی مطلق پیدا می کند.
برای یوسف است اما که فکر می کنم که دیگر باید برویم بیرون ... و حالا چندتایی هم ادم ببینیم ... و خرس ... و سنجاب.... باید به کلاس موسیقی برویم و استخر برویم و اسکیت بازی و سورتمه سواری کنیم و برویم اسنوبوردینیگ.
***
صبح خیلی زود در خواب شیر می خورد و چیزی را زمزمه می کند. چشمهایش را باز می کند و مستقیم در چشمهایم نگاه میکند. و اولین لبخند روز. و خورشید می درخشد.
حالا همه چیز باز تازه است و جوان.
حالا با هم بزرگ می شویم.
Saturday, January 9, 2010
Tuesday, January 5, 2010
Sunday, January 3, 2010
Subscribe to:
Posts (Atom)