مدیر
ارشد پروژه ای که در ان کار می کنم ادم بسیار پرکار، جدی، صریح و در عین
حال می شود گفت مهربانی است. جمعه بعد از ساعت می روم اتاقش تا راجع به
اینده ی پروژه و خودم با او صحبت کنم. کار می کشد به نقشه هامان برای سال
بعد و خوب کمی هم به موضوع خانه و خانواده. او دارد به کالگری مهاحرت می
کند.
می گویم که من از شرکت موافقت گرفته بودم و قرار بود اکتبر سال قبل بروم ونکوور ... اما پدر پسرم قبول نکرد که مهاجرت کند و من نخواستم بچه را از پدرش جدا کنم.
می پرسد:
-مگر با هم زندگی نمی کنید؟
-نه!
-جدا شدید؟
-نه!
-می خواهید ازدواج کنید؟
-به ازدواج اعتقاد ندارم!
-بچه اما قانوناً مال توست؟
- نمی دانم. با هم بزرگش می کنیم.
-خوب اگر مشکلی پیش بیاید و کار به دادگاه بکشد چه؟
- ما هیچکدام به دادگاه اعتقاد نداریم.
-نمی شود State باید بداند کی حضانت بچه را دارد!
-"ما هیچکدام به State اعتقاد نداریم"
و دارم ادامه می دهم که "بالاخره زمان ان باید فرا رسد که دو نفر ادم
باید بتوانند مسائلشان را بدون دخالت State حل کنند ... اگر این از من شروع
نشود از ...."
Wednesday, August 27, 2014
من می بینمش.
در خود فرو رفته است.
خاموش. مهربان.
من سوال می کنم.
مقاومت می کند.
من با او حرف می زنم.
سکوت است از طرف مقابل.
من در می زنم.
چراغها را خاموش می کند. بی صدا. بی حرکت.
من مردد می شوم. پاپا می کنم.
من فکر می کنم: نمی شود.
کمی عقب می کشم.
و دیواره یکباره فرو می ریزد ...
و یکباره سیل سخن و اشک .. با نوعی تعلق و احساس که زهره ی من را می برد.
من عقب میکشم.
من پاپا می کنم.
سیل سخن. اشک. لبخند. شادمانی.
من عقب می کشم.
من درها را بسته می خواهم. چراغها را خاموش.
من سکوت می خواهم.
در خود فرو می رود.
با حسی از ازار دیدن.
می رویم.
تا داستان بعدی.
این یک شعر نیست.
در خود فرو رفته است.
خاموش. مهربان.
من سوال می کنم.
مقاومت می کند.
من با او حرف می زنم.
سکوت است از طرف مقابل.
من در می زنم.
چراغها را خاموش می کند. بی صدا. بی حرکت.
من مردد می شوم. پاپا می کنم.
من فکر می کنم: نمی شود.
کمی عقب می کشم.
و دیواره یکباره فرو می ریزد ...
و یکباره سیل سخن و اشک .. با نوعی تعلق و احساس که زهره ی من را می برد.
من عقب میکشم.
من پاپا می کنم.
سیل سخن. اشک. لبخند. شادمانی.
من عقب می کشم.
من درها را بسته می خواهم. چراغها را خاموش.
من سکوت می خواهم.
در خود فرو می رود.
با حسی از ازار دیدن.
می رویم.
تا داستان بعدی.
این یک شعر نیست.
Monday, August 25, 2014
هر
وقت .. هر وقت ... هر وقت یکی از این گردن-سرخ های امریکایی/
کانادایی/ایرانی بواسطه ی انتقاد تو از سیستم حکومتی کشوری که به ان مهاجرت
کرده ای به تو ایراد می گیرد که:
"پس چرا به این کشور مهاجرت کردی؟ اگر به این سیستم ایرادی داری برگرد مملکت خودت!"
به او بگو که:
"نادانِ ابله! من کشور محل تولدم را ترک کردم به اینجا امدم نه برای اینکه سیستم این کشور را به عنوان اصلی مطلق و تغییر ناپذیر قبول داشتم ... اینجا را برای سکونت برگزیدم چون به من گفته شده بود که در این کشور <"می توانم به سیستم اعتقاد نداشته باشم، به آن انتقاد کنم ... و ان تغییراتی را که باور دارم مطالبه کنم و به نیروهای پیشرو این کشور بپیوندم بی اینکه تهدید و تبعید و زندانی شوم یا زندگی ام به خطر بیفتد">
در ذهنیت جامد یک مطلق گرا ... ما بردگان سیستم هستیم ... و این بردگی را با مهرهای گذرنامه هامان پذیرفته ایم.
"پس چرا به این کشور مهاجرت کردی؟ اگر به این سیستم ایرادی داری برگرد مملکت خودت!"
به او بگو که:
"نادانِ ابله! من کشور محل تولدم را ترک کردم به اینجا امدم نه برای اینکه سیستم این کشور را به عنوان اصلی مطلق و تغییر ناپذیر قبول داشتم ... اینجا را برای سکونت برگزیدم چون به من گفته شده بود که در این کشور <"می توانم به سیستم اعتقاد نداشته باشم، به آن انتقاد کنم ... و ان تغییراتی را که باور دارم مطالبه کنم و به نیروهای پیشرو این کشور بپیوندم بی اینکه تهدید و تبعید و زندانی شوم یا زندگی ام به خطر بیفتد">
در ذهنیت جامد یک مطلق گرا ... ما بردگان سیستم هستیم ... و این بردگی را با مهرهای گذرنامه هامان پذیرفته ایم.
Saturday, August 23, 2014
وقتی چیزی را که می دهم ... با خشکی رد میکنی ... فکر می کنم: «دوستم ندارد!»
وقتی چیزی را که می دهم ... با روی باز می پذیری ... فکر می کنم: «برایم دام چیده بود!»
وقتی چیزی را که می دهم ... با تردید آن را در گوشه ای می گذاری ... فکر می کنم: «حسابگر لعنتی!»
وقتی چیزی را که می دهم ... با دادن چیزی جبران می کنی ... فکر می کنم: «من هرگز نخواستم با دادن به تو؛ تو را به اسارت خودم در بیاورم!»
وقتی دوستت دارم... علی رغم خودم ... علی رغم خودت؛ همه ی چیزها یک طوری معنا می شوند که می توانند رنجم دهند.. و هیچ چیز هیچ چیز هیچ چیز آرامم نمی کند ... وخنده هامان می شوند تلخ و کنایه آمیز ... و تلخی هامان می شوند کشنده و کینه توزانه ... و شادی هامان مثل حبابهای سبکی در مقابل این همه پلق پلق می ترکند ... زودگذر و میرا.
با این همه دوست داشتنت تنها چیزی است که طلب می کنم. علی رغم خودم ... علی رغم خودت.
وقتی چیزی را که می دهم ... با روی باز می پذیری ... فکر می کنم: «برایم دام چیده بود!»
وقتی چیزی را که می دهم ... با تردید آن را در گوشه ای می گذاری ... فکر می کنم: «حسابگر لعنتی!»
وقتی چیزی را که می دهم ... با دادن چیزی جبران می کنی ... فکر می کنم: «من هرگز نخواستم با دادن به تو؛ تو را به اسارت خودم در بیاورم!»
وقتی دوستت دارم... علی رغم خودم ... علی رغم خودت؛ همه ی چیزها یک طوری معنا می شوند که می توانند رنجم دهند.. و هیچ چیز هیچ چیز هیچ چیز آرامم نمی کند ... وخنده هامان می شوند تلخ و کنایه آمیز ... و تلخی هامان می شوند کشنده و کینه توزانه ... و شادی هامان مثل حبابهای سبکی در مقابل این همه پلق پلق می ترکند ... زودگذر و میرا.
با این همه دوست داشتنت تنها چیزی است که طلب می کنم. علی رغم خودم ... علی رغم خودت.
Wednesday, August 20, 2014
Monday, August 18, 2014
Friday, August 15, 2014
يادداشت اول: براي رنگ ديوار دستشويي يك رنگ قرمز ملايم خريده ام. در خانه مي بينيم كه رنك تقريبا صورتي جيغ است به جاي قرمز روشن.
مي گويم: عيب ندارد ديوار اتاق ياشار را با ان رنگ مي زنم
دوستم وندي كه زني كانادايي است دادش در مي ايد: مي خواهي با اين رنگ اتاق پسر را رنگ كني؟ خل شدي؟!
مي ميرم از خنده: وندي رنگها و جنسيت هيچ نسبتي ندارند ... ياشار اضلا با صورتي مشكل ندارد!! نبايد هم داشته باشد ... در اين خانه "اين رنگ براي پسر خوب نيست نداريم!"
باباي ياشار گوشه ي اناق به طور محوي مي خندد. بارها شاهد اين صحنه بوده است و مي داند من پنجه بوكسهايم literally هميشه توي جيبم است.
يادداشت دوم: به ياشار يوسف مي گويم "يوسف من!" مي پرسد كه چرا و "من كه ياشارم"
برايش مي گويم كه ياشار يوسف است. كه يوسف محبوب پدر بود و برادران به چاهش انداختند و پيراهن خون الودش را براي پدر اوردند كه "گرگ يوسف را خورده است" و يوسف را كارواني نجات مي دهد و به مصر مي برد و ساليان سال بعد باز مي گردد و پدر كه از گريه نابينا شده است به ديدن رويش بينا مي شود.
مي گويم: "تو يوسف جان من تو نور ديده ي مني!"
با دستهاي كوچكش دستهايم را مي گيرد و در بغلم خودش را جا مي دهد ... براي مدتي.
برايش شعر سايه را مي خوانم:
ان شقايق رسته در دامان دشت
گوش كن تا با تو گويد سرگذشت
چشمه اي در كوه مي جوشد منم
كز درون سنگ بيرون مي زنم
از نگاه اب تابيدم به گل
وز رخ خود رنگ بخشيدم به گل
پر زدم از گل به خوناب شفق
ناله گشتم در گلوي مرغ حق
حالا صدايش مي كنم: "يوسف من!"
مي گويد: "نور ديدگان من" و ميدود.
مي گويم: عيب ندارد ديوار اتاق ياشار را با ان رنگ مي زنم
دوستم وندي كه زني كانادايي است دادش در مي ايد: مي خواهي با اين رنگ اتاق پسر را رنگ كني؟ خل شدي؟!
مي ميرم از خنده: وندي رنگها و جنسيت هيچ نسبتي ندارند ... ياشار اضلا با صورتي مشكل ندارد!! نبايد هم داشته باشد ... در اين خانه "اين رنگ براي پسر خوب نيست نداريم!"
باباي ياشار گوشه ي اناق به طور محوي مي خندد. بارها شاهد اين صحنه بوده است و مي داند من پنجه بوكسهايم literally هميشه توي جيبم است.
يادداشت دوم: به ياشار يوسف مي گويم "يوسف من!" مي پرسد كه چرا و "من كه ياشارم"
برايش مي گويم كه ياشار يوسف است. كه يوسف محبوب پدر بود و برادران به چاهش انداختند و پيراهن خون الودش را براي پدر اوردند كه "گرگ يوسف را خورده است" و يوسف را كارواني نجات مي دهد و به مصر مي برد و ساليان سال بعد باز مي گردد و پدر كه از گريه نابينا شده است به ديدن رويش بينا مي شود.
مي گويم: "تو يوسف جان من تو نور ديده ي مني!"
با دستهاي كوچكش دستهايم را مي گيرد و در بغلم خودش را جا مي دهد ... براي مدتي.
برايش شعر سايه را مي خوانم:
ان شقايق رسته در دامان دشت
گوش كن تا با تو گويد سرگذشت
چشمه اي در كوه مي جوشد منم
كز درون سنگ بيرون مي زنم
از نگاه اب تابيدم به گل
وز رخ خود رنگ بخشيدم به گل
پر زدم از گل به خوناب شفق
ناله گشتم در گلوي مرغ حق
حالا صدايش مي كنم: "يوسف من!"
مي گويد: "نور ديدگان من" و ميدود.
Wednesday, August 13, 2014
به نوستالژیا نباید دل داد ... باید دیدش ...پذیرفتش ... و از ان گذشت ....
Nostalgia: a sentimental longing or wistful affection for the past, typically for a period or place with happy personal associations.
نوستالژیا همیشه به ما راست نمی گوید ... با ما بازی می کند .. و من حدس می زنم که گاه به گاه به ریشمان می خندد ...
باور کردنی هست که من با دیدن تاج روی تصویر سیگار زر هم دلتنگ شدم ؟ من کجا و تاج کجا؟
شاید این حس جاذبه ی عمیق و دردناکم به تو و گذشته مان هم مثل همین نوستالژی شاهنشاهی ... یک حس سانتیمانتالیستی بیهوده است جانِ من.
Nostalgia: a sentimental longing or wistful affection for the past, typically for a period or place with happy personal associations.
نوستالژیا همیشه به ما راست نمی گوید ... با ما بازی می کند .. و من حدس می زنم که گاه به گاه به ریشمان می خندد ...
باور کردنی هست که من با دیدن تاج روی تصویر سیگار زر هم دلتنگ شدم ؟ من کجا و تاج کجا؟
شاید این حس جاذبه ی عمیق و دردناکم به تو و گذشته مان هم مثل همین نوستالژی شاهنشاهی ... یک حس سانتیمانتالیستی بیهوده است جانِ من.
Monday, August 11, 2014
من
خیلی با رضا پهلوی دشمنی ندارم (ینی خیلی نه) اما کلمه هایی مثل "شاهزاده"
رضا پهلوی یا "ملکه" الیزابت یا "دوک و دوشس" باکینگهام باعث می شوند از
خنده رو زمین پهن بشوم!!
اریستوکراسی انگلیسی .. یا الیگارشی امریکایی ...
خیلی خُب بابا نزنین ... به جدم پوتین هم مورد علاقه ی من نیست ...
"در حاشیه ی پیام نوروزی شاهزاده رضا پهلوی!!"
اریستوکراسی انگلیسی .. یا الیگارشی امریکایی ...
خیلی خُب بابا نزنین ... به جدم پوتین هم مورد علاقه ی من نیست ...
"در حاشیه ی پیام نوروزی شاهزاده رضا پهلوی!!"
Sunday, August 10, 2014
Saturday, August 9, 2014
لیلای لیلی دارد دنبال يك عكسي براي پروفايلش مي گردد كه به جاي "غزه منم" بگويد "شرق
ميانه منم ... كردستان منم ... ايرلند منم ... ليبي منم ... اوكراين منم
... اسكاتلند منم ... بوميان شايان منم ... يمن و پاكستان منم ... سودان
منم و سومالي منم"... ديده چنين عكسي ندارد ... حالا دارد دنبال آن عكسش
ميگردد كه مي گويد "هر چه تو نيستي منم"!
Friday, August 8, 2014
مامان
شدن .. ینی اخر هفته به جای کوه رفتن و هایکنیگ رفتن و دوچرخه سواری رفتن و
والیبال ساحلی رفتن .. و به جای بدوبدوهای صبح برای بستن کوله و رسیدن سر
قرار ... به جای برداشتن این سر راه و گذاشتن آن سر راه؛ صبح زود با
ماچمالی یک پسر کوچولو که می خواهد مطمئن
شود تو هم بیداری پا شدن ... سفره ی خوشگل صبحانه چیدن ... و صبحانه را در
ارامش و با جیک جیک شاد پسرک خوردن ... به هزار تا سوال راجع به اتشفشان تا
ماهیگیری تا سفر به فضا جواب دادن ... خرید کردن برای مواد اولیه ی
pancake و cupcake ... و در حیرت خودت برای بچه که با شادمانی بالا و
پایین می پرد bake کردن ... مامان شدن ینی یک عالمه اولین بار ...
مامان شدن ینی ارام گرفتن ... ینی پابه پای یک موجود کوچولو آمدن ... و عشق.
مامان شدن ینی ارام گرفتن ... ینی پابه پای یک موجود کوچولو آمدن ... و عشق.
Wednesday, August 6, 2014
Tuesday, August 5, 2014
ياشار دارد با ادوين بازي مي كند. ادوين پسري چيني است كه مادر و پدرش او را با تربيت سنگين كليسايي بار مي اورند.
مي شنوم كه راجع به خدا صحبت مي كنند. ادوين از قدرت خدا حزف مي زند و ياشار سوال پيچش مي كند. اينرا كه مي شنوم از خنده روده بر مي شوم.
ادوين: خدا هرگز نمي ميرد!
ياشار: خوب اگر همه ي انرژي اش را از دست بدهد چي؟
مي شنوم كه راجع به خدا صحبت مي كنند. ادوين از قدرت خدا حزف مي زند و ياشار سوال پيچش مي كند. اينرا كه مي شنوم از خنده روده بر مي شوم.
ادوين: خدا هرگز نمي ميرد!
ياشار: خوب اگر همه ي انرژي اش را از دست بدهد چي؟
فيزيك در تقابل با متافيزيك!!
Monday, August 4, 2014
وطن
يني وقتي راجع به يك سرزمين ٨٠-٧٠ ميليوني مي نويسي هي بنويسي و هي تحليل
كني و هي كشش بدهي و از تاريخش بنويسي از شاهان نالايقش از جنگهايش از زنان
حرمسراهايش از قطعنامه هاي عير منصفانه اش از فرشش از كوه هايش از
شيرينيهاي بي نظيرش از مهرباني مردمش از زندانهايش از الودگي هوايش ...و در
همان مضمون وقتي از كشوري مثل چين يا با يك بيليون و ٢٥٠ ميليون نفرجمعیت
حرف مي زني مثلا بگويي "اين چين كثافت" يا "ان هند بدبخت" ... و تكليفشان
را با قاطعيت و با يك كلمه روشن كني
و تمام.
وطن جايي است كه شناسنامه ات يا پاسپورت اولت انرا تعيين كرده بود و عين يك بيماري مزمن كشنده تا مرگ با توست.
و تمام.
وطن جايي است كه شناسنامه ات يا پاسپورت اولت انرا تعيين كرده بود و عين يك بيماري مزمن كشنده تا مرگ با توست.
Sunday, August 3, 2014
Subscribe to:
Posts (Atom)